هوا خیلی سرد است. مامان همیشه میگوید آب سرد روی صورتت بپاش تا فکر خواب فقط پنج دقیقهای که باعث میشود دیر به مدرسه برسی، از سرت بپرد. اما خودم میدانم نیازی به آب روی صورت پاشیدن نیست، فکر آب سرد آن هم در این هوا به کلی خواب را از سرم بیرون میکند.
مثل همیشه مامان و بابا زودتر از من رفتهاند سر کار. مامان میز صبحانه را برایم آماده گذاشته. یک لیوان چای میریزم و پشت میز مینشینم. سیگار بابا هنوز توی جاسیگاری دارد میسوزد. بابا سیگارش را خاموش نکرده. خاموشش میکنم. دیگر میلی به چای خوردن ندارم. سریع لباسهایم را میپوشم. میخواهم کمی زودتر بروم تا روزنامه دیواری را به آقای احمدی، دبیر پرورشیمان تحویل بدهم. موضوع روزنامه دیواری را خود آقای احمدی انتخاب کرده؛ «سیگار نکشید».
بند کفشم را میبندم. میروم سر خیابان و تاکسی میگیرم. توی راهبندان چند کارگر را میبینم که مشغول وصل کردن تابلوی بزرگی هستند. روی تابلو نوشته سیگار نکشید. لبخند میزنم و به ساعت نگاه میکنم. کمکم دارد دیر میشود. راننده که بغل دستم نشسته زیرلبی به شلوغی فحشی میدهد و دستش را روی فرمان میکوبد. از توی جیبش پاکت سیگار و فندک درمیآورد. سیگارش را آتش میزند و میگوید: «هیچوقت سیگار نکش. چیز خوبی نیست. ما که میکشیم از روی عادت است.»
فکر میکنم پیاده بروم بهتر است. پیاده میشوم. تا خود مدرسه میدوم. دم در مدرسه که میرسم، پایم روی چیزی میرود و به زمین میافتم. برمیگردم و به زمین نگاه میکنم. پوست موز است. کنارش یک پاکت خالی و له شدهی سیگار هم هست. رویش نوشته شده: احتیاط؛ سیگار بسیار اعتیادآور است. یعنی سیگار نکشید. تعجب میکنم چهطور روی پاکت سیگار هم این را نوشته. هر دو را توی سطل آشغال میاندازم و وارد مدرسه میشوم. علی و احمد منتظرند. هردو با چهرههای گرفته به طرف من میآیند. میپرسم: «چی شده؟» میگویند:
« آقای احمدی کارمان را قبول نکرده. گفته باید طوری باشد که همه به زیان سیگار کشیدن پی ببرند.»
زنگ تعطیلی که زده میشود، بچهها با سر و صدای زیاد از مدرسه خارج میشوند. علی خداحافظی میکند و یادآوری میکند دربارهی زیانهای سیگار تحقیق کنم. از مدرسه میزنم بیرون. میخواهم امروز پیاده بروم. ته کوچه آقای احمدی را میبینم که با تلفن صحبت میکند. چشمهایم به چیزی که توی دستش است میخ کوب میشود. سیگار روی لبهایش نشسته و دودش در هوا جاری میشود.
ماجده پناهی آزاد، 15 ساله از تهران
تصویرگرى: الهه علیرضایى