اول خودش میآید توی کلاس و بعد گونی بزرگی که به زحمت روی زمین میکشدش. گونی پر از فرمولهای جدید است. باز همان مانتوی گشاد خاکستری را پوشیده... از اول سال تا حالا.
نگاهی به بچهها میاندازد. نگاهش روی من ثابت میماند. دلم میلرزد. گونی را به زحمت روی میز میگذارد. گونی یکوری میشود روی میز و چندتا فرمول روی زمین میافتد.
قلیانی از جایش بلند میشود. سلام میکند. هیکل گندهاش را به زحمت از نیمکت کوچک بیرون میکشد. فرمولها را از روی زمین جمع میکند و میریزد توی گونی. هنهنکنان میدود پای تخته و شکلکهایی را که بچهها کشیدهاند، پاک میکند و با خط قورباغهایاش مینویسد: زنگ فیزیک.
خانم حسابیان مینشیند روی صندلیاش. یک دور دیگر با چشمهای ریز پشت عینکش من را نگاه میکند. قلبم تاپتاپ میکند... خانم حسابیان دفترش را باز میکند و میگوید بروم پای تخته. نوشتههای روی پیشانیام همیشه کار دستم میدهند و چشمهایم که همیشه میتوان از تویشان فهمید که درس نخواندهام.
***
نگاههای بچهها انرژی جنبشی دارد و با سرعت خیلی متر بر ثانیه توی گوشت تنم فرومیرود. بغلدستیام از سرجایش با انگشت عددهایی را نشانم میدهد. لبهایش میجنبند و من نمیفهمم که چه میگوید. سر بچهها پایین است و با مقنعههایشان ور میروند. بعضیها زل زدهاند به من و ریزریز میخندند و قلیانی هم یک دستش را روی نیمکت، زیر چانهاش گذاشته و با آرامش نگاهم میکند. میداند نمیتوانم مسئله را حل کنم.
برای هزارمین بار به مسئله نگاه میکنم. اگر صدگرم مرغ و پنجاهگرم سیبزمینی بخوریم، چهقدر میتوانیم سر کلاس بنشینیم؟ فکر میکنم قلیانی چهقدر خورده است؟ دلم ضعف میرود.
کلاس از اینجا تاریک و سرد است. به رمان چهارصدصفحهای توی کیفم فکر میکنم و اینکه خیلی مانده تا تمام شود. به درسهای انبارشدهی گوشهی اتاقم، به ضریب خطر اکسیژن ماهیها، رادیکالها و غدههای بیمار و افسرده که ریختهاند روی هم گوشهی اتاق تاریک. چندتا پوست نارنگی هم حتماً میانشان پیدا میشود. شاید تا حالا کپکهای سبز و بدبو زده باشند.
خانم حسابیان داد میکشد: «بلد نیستی! وقت کلاس رو گرفتی. باید همهی اینها را درس میدادم.» و به گونی روی میز اشاره میکند. فرمولهای جدید توی گونی وول میخورند و بالا و پایین میپرند. هیچوقت حاضر نشدهاند توی مخ تنگ و کوچک من بروند!
قلیانی میآید پای تخته تا مسئله را حل کند. هیکلش تمام تخته را پوشانده. مرا کنار میزند و با صدای جیغجیغیاش تندتند توضیح میدهد و مینویسد. وقتی گچ را روی تخته میکشد، دندانهایم تیر میکشد.
بدنم انرژی گرمایی دارد اندازهی یک آبگرمکن خورشیدی. میخواهم ذوب شوم و بروم توی زمین. لبهای قلیانی انرژی کشسانی دارند و تا کنار گوشهایش کش میآیند و به من پوزخند میزند.
***
خانم حسابیان گونی را سروته میکند و فرمولها میپاشد روی تخته. رمان چهارصد صفحهای، آینه و گل سر قرمزم را از کولهپشتی درمیآوردم و میگذارم روی نیمکت. کولهپشتی را از فرمول پر میکنم. کولهام دارد میترکد.
فرزانه قاطعی، 16 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
یادداشت:
جسمیت بخشیدن به فرمولها و جا دادنشان در گونی بزرگی که معلم فیزیک آن را به دنبال خودش میکشاند، جذاب است. فرزانه با این کار داستانی با موضوع واقعی را به فضای فانتزی برده است. در این فضا کنار هم قرار گرفتن پوست نارنگی و رادیکالها منطقی است و مسئلهی خندهدار روی تخته چندان عجیب نیست. یک پیشنهاد: گاهی بهتر است برای ارتباط بهتر مخاطب با شخصیتها، روی دیگر آنها را هم نشان بدهیم؛ مثلاً تأکید روی بخش منفی شخصیت قلیانی یا خانوم حسابیان اغراقآمیز است و داستان را مصنوعی میکند.
تصویرگری: الهه علیرضایی