با خوابآلودگی بلند میشوم. مامان میخواهد برود خانهی خالهام و سفارش میکند غذا درست کنم تا وقتی بابا از سر کار برگشت، گرسنه نماند.
سفارش میکند مثل همیشه غذا را سوخته و شفته درنیاورم. با بیحوصلگی میگویم باشد و باهاش تا دم درمیروم. او هم سفارشهای باقیمانده را میکند. انگار هیچوقت یاد نمیگیرم غذا درست کنم. میروم آشپزخانه و استنبولی،تنها غذایی را که بلدم، بار میگذارم. برمیگردم توی اتاقم و به مجلهی دیروز که هیچ اسمی از من تویش نیست خیره میشوم.
احساس میکنم کاسهی صبرم کپک زده. تا حالا هزارتا داستان فرستادهام و فقط یکی چاپ شده. تا کل صبرم را باکتری نگرفته، دوباره شروع میکنم به نوشتن. از داستان نوشتن خوشم میآید، چون میتوانی در آن با خیال راحت هزارتا ماجرای رنگینکمانی بگویی، بیآنکه مسئلهای باشد. در داستان میشودکارهایی انجام بدهی که در واقعیت نمیتوانی.
میتوانی خودت را پسر جا بزنی و از صبح تا شب بیرون باشی. میتوانی بگویی فوق لیسانس زبان انگلیسی داری، بیآنکه حتی معنی langauge را بدانی. حتی میتوانی ناهار خوشمزهای برای پدرت درست کنی که تا یک ساعت دیگر میرسد خانه. من هم شروع میکنم. ایندفعه خودم را پسری جا میزنم که تا لنگ ظهر میخوابد، بیآنکه با غرهای مامانش از خواب بیدار شود و مجبور نیست ناهار درست کند و ظرف بشورد. الآن هم با دوستانش بیرون است و خیلی خوش میگذراند.
بوی سوختنی از آشپزخانه میآید. به آینه نگاه میکنم. انگار مغز من است که دارد میسوزد و از آن بخار بیرون میآید. میدوم سمت آشپزخانه و زیر قابلمه را خاموش میکنم. برنج و سیبزمینیها کلاً روسیاه شدهاند. برمیگردم توی اتاقم و در ادامه مینویسم که گوشی پسر زنگ میخورد. مامانش است که با عصبانیت میگوید برگردد خانه و توی راه سوسیس بخرد، چون خواهرش غذا را سوزانده. پسر گوشی را قطع میکند و به دوستانش میگوید خواهر من بهترین آشپز دنیاست.
ماجده پناهیآزاد، 15 ساله از تهران
تصویرگری: الهه علیرضایی