جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۷
۰ نفر

وقتی راه می‌روم می‌بینمشان. در پیاده‌روی آن طرف خیابان موازی با من راه می‌روند. قدم‌هایشان ریز است. سعی می‌کنم زیاد نگاهشان نکنم. دست‌هایم را توی جیب گل‌وگشاد مدرسه‌ام فرومی‌کنم.

کلبه‌ى احزان

با آن تیپ‌های ضایعشان راه افتاده‌اند توی خیابان. گیوه پوشیده‌اند و خلش‌خلش صدا درمی‌آورند. دستم را بالا می‌آورم و تار مویی را که افتاده روی پیشانی‌ام و قلقلکم می‌دهد، هل می‌دهم تو. دوباره به آن طرف خیابان نگاهی می‌اندازم. ماشین‌ها  تند از توی خیابان رد می‌شوند و آب‌ توی چاله‌ها را می‌پاشند به این طرف و آن طرف.

دارند با هم دیگر قافیه رد و بدل می‌کنند. بعضی‌وقت‌ها زیرچشمی  نگاهم می‌کنند. شعرهای سپیدم توی جیبم هستند. می توانم تن مخملی‌شان را لمس کنم.

امروز سر زنگ ادبیات دیدمشان. وقتی نسترن اجازه گرفت برود دستشویی، دیدم کلاس ما را می‌پاییدند. مرا که دیدند بای‌بای کردند. حسابی ذوق‌مرگ شدم. شعرهای سپیدم از بس توی جیبم ماندند هم کبود شدند، هم کهنه!

نمی‌دانم کدامشان سعدی است و کدام حافظ! از شعرهایی که توی دستم گرفته‌ام خوششان آمده انگار. سر کیف می‌آیم و سعی می کنم شعرهایم را بیش‌تر نشان بدهم. لرزه افتاده به جانم.

امروز صبح به حرف مامان گوش نکردم و کم لباس پوشیدم. صدای گنجشگ‌‌ها از روی تیر چراغ برق می‌آید. باران تند می‌شود و تا بیایم به خودم بجنبم، شعرهایم خیس خالی می‌شود. غصه‌ام می‌گیرد. شعرهایم زپرتی شده‌اند.

امروز سر زنگ ادبیات ساکت بودم. صدایم درنمی‌آمد. حال و حوصله‌ی درست و حسابی نداشتم. به‌خاطر نمره‌ی بدم بود. جای قافیه و ردیف را در امتحان چپکی نوشته بودم. امروز ترک‌های دیوار کلاس از همیشه عمیق‌تر بودند. یک لانه‌ی مورچه گوشه‌ی کلاس بود که مورچه‌هایش هجوم برده بود به سمت کیک گاززده‌ی سعیدی که روی زمین افتاده بود.

سلانه سلانه راه می‌روم. حافظ و سعدی هنوز با ردیف‌های غم مخور شعر حافظ سرگرمند.

دوست دارم وقتی رفتم خانه شعر بنویسم، اما دستم باد کرده و چیزی نمی‌نویسد. یکی‌شان چشم‌های آبی دارد. فکر می‌کنم حافظ است. یک کلید از زیر لباس بلند و قهوه‌ای‌اش می‌افتد روی زمین. دیگر هیچ‌کدامشان به من نگاه نمی‌کند. به طرف کوچه‌ای می‌روند. بعد می‌روند پشت یک ساختمان و دیگر نمی‌توانم ببینمشان. از روی خط‌کشی خیس خیابان می‌دوم آن طرف و کلید را برمی‌دارم. برچسب سفیدی رویش چسبیده و نوشته: کلبه‌ی احزان! دلم نمی‌خواهد بدوم دنبالشان  و کلید را پس بدهم.

کلید را می‌مالم به مانتوی بادمجانی‌ام تا خشک شود و می‌اندازمش توی جیبم. صدای ماشین می‌آید. از پشت سرم رد می‌شود. آب را می‌پاشد به سر و رویم. یک سوژه از بالای پشت‌بام آپارتمانی می‌افتد توی کله‌ام. حسن کچل است. می‌خواهد بروم برایش شغل پیدا کنم. خشک شده‌ام از سرما. انگشتانم سِر شده‌اند. راه می‌روم. می‌خواهم وقتی رسیدم به خانه دستم را با خودکار آشتی بدهم، بعد کلید کلبه‌ی احزان را به حسن کچل می‌دهم تا برای خودش کار و کاسبی راه بیندازد.

غزل محمدی، 15 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ى دوچرخه از تهران

 

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى 696

تصویرگرى: پارمیس رحمانى، 17 ساله، خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

کد خبر 212084
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز