مامان تند و تیز وسایل را جمع میکرد. دوست داشتم کمکش کنم، اما خیلی خوابم میآمد. صدای قرچ و قروچ وسایل چینی مامان را میشنیدم. یکدفعه همهچیز لرزید. خیلی ترسیدم. از روی تخت بلند شدم و به سالن رفتم تا مامان را پیدا کنم. انگار غیب شده بود. دنبالش میگشتم که چیز محکمی به گردنم خورد. چشمهایم تار شد و دیگر چیزی ندیدم. به هوش که آمدم همهجای بدنم کوفته بود. پاهایم درد میکرد. میخواستم داد بزنم، اما صدایم در نمیآمد. احساس تنهایی کردم. هیچکاری نمیتوانستم بکنم. گریهام گرفت.
تازه فهمیدم کجا گیر کردهام. آجرها نم داشتند و لباسهایم خیس شده بودند. نمیتوانستم نفس بکشم. دستهایم زخمی شده بودند. هرطور بود دستم را بالا آوردم و خاک نمدار را کنار زدم تا نفس بکشم. میخواستم خودم را بالا بکشم، اما پاهایم گیر کرده بودند. تشنه بودم. زبانم را به خاک نمدار زدم تا خیس شود. هوا خیلی سرد بود. از پایم خون میرفت و بدنم را گرم میکرد.
صدای پاهایی را بالای سرم میشنیدم. چنددقیقه بعد صدای آژیر آمبولانسی را شنیدم. میخواستم کمک بخواهم، اما کوفته بودم و نای دادزدن نداشتم. صدای گریهی کسی را شنیدم. داشتم سعی میکردم فریاد بکشم که جای پای حشرهای را روی بدنم حس کردم. بدتر از این نمیشد. میخواستم بدنم را تکان بدهم، ولی یکدفعه سنگها روی سرم ریختند. سرم خیلی درد میکرد. نمیتوانستم چشمهایم را باز کنم. آهن تیزی روی شکمم بود و از ترس فرورفتنش تکان نمیخوردم.
صدای پاهای بالای سرم نزدیک شد و یکدفعه آن چیز تیز از روی شکمم برداشته شد. چشمهایم را باز کردم. نور خورشید چشمهایم را میزد. کسی مرا از زیر آوار بیرون آورد. گرمای دستش بدنم را گرم کرد. سرم میسوخت. کسی کنارم نشسته بود و نوازشم میکرد. وقتی مامان را کنارم دیدم، دیگر ترسی نداشتم. همهی تنهاییهایم تمام شده بود.
مهدیه یگانه خواه، ۱۴ساله از تهران
عکس: ریحانه مهدویزاده از تهران