همشهری آنلاین: یک جانباز اعصاب و روان می‌گوید: در طول این سال‌ها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستان‌ها و شهرهای مختلف بستری می‌شدم؛ جانبازی ما متفاوت است، چون معلوم نیست حالت‌های عصبی چه زمانی به سراغمان می‌آید.

فاطمه ملکی ،سن و سال کمی داشتند اما به اندازه یک مرد درک می‌کردند؛ آنها یک روز ابری، دور از ریا و با قلبی به وسعت دریا راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شدند؛ اما امروز همان مردان که جراحت‌شان دور از چشم‌های‌ ما است، با دلی پر از درد، در بهشت کوچک گوشه شهرمان، غم می‌خورند.

«رضا اکبری» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی به درجه جانبازی نائل آمد.به مناسبت میلاد حضرت ابوالفضل(ع) که به عنوان روز جانباز نامگذاری شده است. پای درد دل‌های این جانباز می‌نشینیم ،باشد که این همه گذشت و تحمل، مورد توجه مسئولان و مردم قرار بگیرد.

صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند

بنده در 15 سالگی در حالی که می‌توانستم در کنار پدر و مادرم باشم، عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقی‌ها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقی‌ها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیدم؛ از نیروهای گارد ریاست‌ جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد می‌کند.

صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم می‌بارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامی‌ها مشروب می‌خوردند و سر مرا نشانه می‌گرفتند و می‌خندید؛ خدا خواست بچه‌های ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامی‌ها را زدند؛ بچه‌ها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند؛ رزمنده‌ای آذری‌زبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقی‌ها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل دره‌ای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آورده بودند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدتی درمان توانستیم روی پا بایستم.

انگشت مادرم را قطع کردم

در طول این سال‌ها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستان‌ها و شهرهای مختلف بستری می‌شدم؛ برخی جانبازان چشم‌هایشان را از دست دادند، اما جانباز اعصاب و روان قضیه‌ای متفاوت دارد، چون معلوم نیست این حالت‌ها چه زمانی به سراغ‌اش می‌آید. حالت‌های آنها فرق می‌کند.

اگر به نمونه‌‌هایی از آن بخواهم اشاره کنم، آیا شما دیده‌اید فردی که مادرش را خیلی دوست دارد، انگشت او را با دندان قطع کند؟! من این کار را کردم. به مادرم گفته بودند اگر تشنج کردم نگذارد دندان‌هایش قفل شود، یک شیء‌ای بین دندان‌هایش بگذارید. مادرم وقتی در این موقعیت قرار گرفت، انگشت خود را بین دو فک من گذاشت، من هم انگشت او را قطع کردم. بعد از اینکه به حالت عادی برگشتم، انگشت را از دهانم بیرون آوردند و بعد بردند پیوند زدند.

خانواده‌ام مرا ترک کردند

بنده دو بار ازدواج کردم؛ با توجه به شرایط خاصی که داشتم، در ازدواج نخست، همسر سابق‌ام نتوانست خیلی تحمل کند؛ نمونه‌ای از اتفاق‌هایی که در آن زمان افتاد این بود که وقتی دخترم دو ساله بود، نیمه شب بیماری به سراغ من آمد و او را از بالا بلند می‌کنم و وسط میز شیشه‌ای پرتاب کردم. از آنجا که خدا مرا دوست داشت اتفاقی برای دخترم نیفتاد.

از این اتفاق‌ها زیاد در زندگی داشتیم؛ سرانجام همسر سابق‌ام پسر 6 ساله و دختر 9 ساله‌ام را از من گرفت و در 25 خرداد سال 79 به نروژ رفت؛ از آن زمان تاکنون بچه‌هایم را ندیدم؛ می‌شنوم که پسرم در حال تحصیل در رشته وکالت است و دخترم پزشکی می‌خواند. زجر برای من این بود که رشد و پیشرفت بچه‌هایم را ندیدم؛ البته به مادر بچه‌ها حق می‌دهم چنین کاری را انجام بدهد.

همسرم مبارز است

بنده مجدد ازدواج کردم؛ همسر کنونی‌ام کُرد زبان است؛ برعکس همسر اول، وی مبارز است؛ اما مبارز بودن او به قیمت شکسته شدن دندان‌ها و دستش تمام شده است؛ چون زمانی که بیماری به سراغم می‌آمد، آن موقع من کسی را نمی‌شناسم، نمی‌دانم که در اطراف من برادرم است، خواهرم است یا همسرم... دست که به دستم می‌رسد، می‌شکنم.

بیهوشی در هوای سرد بیرون از منزل

ماجراهای بسیاری بر ما گذشته است؛ یک شب که این تشنجات عصبی به سراغم آمد، حالم بد ‌شد، در آن حالت لباس‌هایم را از تن بیرون ‌آوردم، در شب زمستانی و در زمین برفی از منزل خارج شدم؛ به باغی رفته و آنجا خوابیدم. بعد از مدتی پیرمردی که صاحب باغ بود، می‌خواست خش و خاشاک باغ را جمع کند، مرا پیدا می‌کند؛ با پلیس تماس می‌گیرد؛ در ابتدا به عنوان یک آواره و بعد دوستان محله، مرا شناسایی می‌کنند.

تکرار غروب‌هایی پر از غم در آسایشگاه

داروهایی که مصرف می‌کنیم آرامبخش است،‌ اما عوارض آن زیاد است؛ اگر یکی از قرص‌ها را اشتباه مصرف کنیم، ممکن است دچار ایست قلبی شویم؛ که اخیراً برای یکی از دوستان همین اتفاق رخ داد؛ من از 29 فروردین 1392 در آسایشگاه نیایش بستری شده‌ام؛ به دلیل مصرف داروها تا ظهر حال جانبازان خوب است؛ وقت غروب که می‌رسد، چون اثر داروهای ظهر از بین می‌رود، آسایشگاه پر از غم می‌شود؛ حال بدی به بچه‌ها دست می‌دهد.

مستأجر هستم

با اوضاع جسمی که جانبازان اعصاب و روان دارند، هم مورد بی‌مهری مسئولان قرار گرفتیم و هم مردم. با توجه به شرایطی که دارم، نتوانستم خانه‌ای برای خانواده بخرم؛ سال گذشته در شهریار یک خانه اجاره کردم پول پیش 4 میلیون دادم و قرار شد هر ماه 450 هزار تومان کرایه خانه بدهیم؛ امسال آن صاحب‌خانه آمده است و می‌گوید پول پیش را به 8 میلیون افزایش دهید با کرایه‌ای به مبلغ 550 هزار تومان.

بنده الآن آسایشگاه هستم؛ مرد در خانه نیست؛ اگر شب یک مرد بخواهد به منزل برود، احتمالاً شرمنده همسر و بچه‌اش نشود، می‌رود و مسافرکشی می‌کند؛ دفعه آخر که 3 روز خانه ماندم، خیلی غصه خوردم و ای کاش ما را هم درک کنند.

پسرم به من افتخار می‌کند

در حال حاضر از همسر دومم یک فرزند پسر دارم؛ به او می‌گویم «رضازاده کوچولو» مادرش به او رسیدگی می‌کند؛ درس‌هایش خوب نیست؛ از نظر حفظ قرآن عالی است، اگر یک‌بار آیات قرآن را بخوانیم حفظ می‌شود. او علاقه دارد و باهوش است. او را به مریوان و محل جانبازی‌ام بردم او به من افتخار می‌کند.

روزی که با پسرم به شهربازی رفتیم

من در تابستانی که گذشت، در بیمارستان بستری بودم؛ پسرم در این تابستان تفریح نرفت چون امکان تفریح برای او نبود. مادرش خیلی سختی کشیده است. الآن مادرش کار می‌کند. شانه‌هایش طاقت این همه بار سنگین را ندارد. در این سه ماه «پلی‌استیشن» می‌شود، همه سرگرمی او. یک روز پنج‌شنبه به مرخصی رفتم، به پسرم گفتم آماده شو برویم شهربازی، به شهربازی رفتیم؛ دستم خالی بود؛ وقتی به شهربازی رسیدیم، پرسیدم: «دفتر شهربازی کجاست؟» به آنجا رفتیم؛ برگه مرخصی‌ام را به مأموران نشان دادم و گفتم: «امروز از بیمارستان اعصاب و روان به مرخصی آمدم تا همراه پسرم باشم، بلیط نیم‌بها می‌دهید؟» آن مأموران جوان گفتند: «نه آقا، این مسائل گذشت، برو کنار بایست»؛ بعد مدیر آنجا رفت چند بلیط گرفت و به ما داد.

حرف‌هایی که نباید از مردم بشنویم

یک مدت که حالم خوب شده بود، در یک تاکسی سرویس کار می‌کردم؛ در آنجا آقا پسری به من گفت: «خوب به شما خوش می‌گذرد، جانباز هستید و هوای شما را دارند» به او گفتم: «من حقوقم را به شما می‌دهم و اجازه بدهید انگشتم را داخل چشم‌تان فرو ببرم» او گفت: «مگر من دیوانه‌ام» گفتم: «مگر من دیوانه بودم که رفتم» آن موقع که ما رفتیم این حرف‌ها نبود،‌ مردم ما را با الفاظ دیگری بدرقه می‌کردند، آن هم در سن 15 سالگی.

برچسب‌ها