لحظهلحظههای اسارات اگرچه سراسر با مقاومت و معنویت آزادگان سرافراز کشورمان همراه بوده اما کم نبودند لحظههای شاد و خندههای از تهدل که بیشک اگر نبودند این لحظات چهار دیواری اسارت و غربت، جسم و روح آزادگان را میفرسود؛ خاطراتی که منعکسکننده لحظات غم و شادی اسرای ایرانی در اسارتگاههای رژیم بعثی عراق هستند. بخشی از این خاطرات را از کتب و خاطرات مکتوب آزادگان گلچین کردهایم.
پذیرش قطعنامه 598
... رسانههای عراق اعلام کردند که صدام حامل پیام مهمی برای دولت و ملت ایران است. ساعتی بعد پیام را مستقیم پخش کردند. شروع صحبتهای او نشانگر قبول این واقعیت بود که جنگ را مقابل ایران باخته است و با زبان خود اعتراف به ضعف و زبونی در مقابل ملت ایران کرد و آمریکا و انگلیس را باعث فریبخوردنش دانست. صحبتهای او به درازا کشید. ما از او و بعثیون، یاوههای بسیاری شنیده بودیم اما جملههایی از او شنیدیم که تازگی داشتند. گویی خواب میدیدیم اما نه خواب بود و نه رؤیا بلکه این واقعیتی بود که با دعای ملت ایران و اسرا بهخصوص زمانی که به زیارت عتبات رفتیم، مستجاب شده بود.
مضمون جملهها به این صورت بود، عذرخواهی از ایران و پذیرش قطعنامه و آزادسازی اسرا، آری این جملههای آخر صدام بود که به قیمت بسیار گرانی از گلوی ناپاکش خارج شد.
همه بهت زده شده بودیم و از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم، آیا واقعاً ممکن است؟ خیلیها نمیتوانستند باور کنند، چون از زبان صدام واقعیتی را نشنیده بودند اما دعای مردم، خانواده شهدا و اسرا کار خودش را کرده بود.
خاطره از آزاده بهمن بهرامی، برگرفته از کتاب«یادداشتهای صبوری»
دانشگاه در اردوگاه
بر دیوارهای اردوگاه موصل یک جمله «شما میهمان ما هستید» با حروف درشت نوشته شده بود اما این جمله جز یک شعار توخالی چیزی نبود چون نظامیان بعثی از برادران آزاده تنها با کابل، باتوم، توهین، بازجویی و شکنجههای جسمی و روحی پذیرایی میکردند و کدام میزبان را میشناسید که از میهمانان خود اینگونه پذیرایی کند؟!
آنها هر روز با لباس میش میآمدند و گرگوار رفتار میکردند؛ میگفتند ما مسلمانیم اما متأسفانه بویی از اسلام نبرده بودند و در طول دوران اسارت تمام توان خود را بهکار گرفتند تا فکر و هدف و عقیده ما را تغییر دهند که خوشبختانه ناکام ماندند.
یک بار مسئول اردوگاه در نهایت عصبانیت گفت: شما در کشور ما کشوری تشکیل دادهاید! شما اسارتگاهها را تبدیل به دانشگاه کردهاید!
شنیدن این قبیل گفتهها، آن هم از زبان دشمن، برای ما مایه مباهات بود و تمام آن را از لطف خداوند تبارک و تعالی میدانستیم.
خاطره از آزاده علی سلیمانی، برگرفته از کتاب«مقاومت در اسارت دفتر سوم»
آموزش در اردوگاه
روزها و شبها از پی هم میگذشتند. کمکم برای ما دفتر و خودکار و کتابهای مختلف آوردند و هر کس به کاری سرگرم بود.
بیسوادها در حال یادگیری کتابهای ابتدایی و با سوادها هم با کتابهای مختلف عربی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی خود را سرگرم میکردند.
بعضی هم مطالعه کتابهای علمی یا درسی را دنبال میکردند، یا در کار فراگیری قرآن و احادیث بودند. هر کس شاگرد یکی بود و معلم دیگری.
البته کلاسها دو یا سه نفره برگزار میشد و تجمع بیش از آن ممنوع بود، بهخصوص در مورد کلاسهای قرآن.
آزاده حسین خسرویمقدم - برگرفته از کتاب «اسوههای پایداری دفتر اول»
خنده بر هر درد بیدرمان دواست!
با اتوبوس به طرف مقصد نامعلومی در حرکت بودیم. حدود 20نفری میشدیم و چند سرباز هم مأمور حفاظت از ما بودند. بالاخره جلوی ساختمانی به شکل قلعه ایستادیم و بعد عراقیها با کابل و باتوم از بچهها خواستند تا بلند شوند و پایین بروند. طریقه حرکت هم بدین شکل بود که برای بلندشدن از روی صندلی، یک کابل، برای پیادهشدن، یک کابل و موقع پیادهشدن یک کابل خوردیم و برای بقیه مسیر هم که الی ماشاءالله هر چقدر که امکان داشت و میتوانستند، نصیب و بهره داشتیم.
در این حال و وضعیت، با دلهره و اضطرابی که مسلماً اینگونه شرایط به همراه دارد، یکی از بچهها از ابتدای سفر تا مقصد مدام مزاح و شوخی میکرد و حتی موقعی که کابل هم میخورد، میخندید و در اثنای کتکخوردن به عراقیها فحش و دشنام میداد که همین امر موجبات خنده و شادی اندکی را برای بچهها فراهم میآورد. از طرف دیگر سربازان عراقی که با ما همراه بودند، وقتی خندههای دائمی او را میدیدند و فحشها و دشنامهای او را میشنیدند، میپنداشتند که او از خودشان است و او را نسبت به سایرین کمتر اذیت و آزار میکردند.
یادم میآید در تونل وحشت که بودیم، وی وقتی از بغل تونل بنا به دستور سربازان عراقی مسافتی را بدون ضرب و شتم میپیمود، به ما میگفت مگر به شما نگفتم بخندید که خنده بر هر درد بیدرمان دواست؟ بخندید اما دقّ و دلیتان را با فحش و دریوری به اینها بگویید که حالیشان نمیشود. خلاصه ما که رفتیم تا شما باشید وقتی راهنماییتان میکنند، گوش بدهید. و خدا میداند یکی از مهمترین عواملی که باعث حفظ روحیه و تعمیق علاقهها در اسارت میشد، همین سخنان و مزاحها بود.
خاطره از آزاده محمد پیکری، برگرفته از کتاب «لبخند در اسارت»
هنر در غربت
هر کس باید خودش را به کاری مشغول میکرد، وگرنه وقت نمیگذشت. علاوه بر کارهای ارزشمندی مثل قرائت قرآن و آموزش آن به دیگران، زبان هم یاد میگرفتیم؛ عربی و انگلیسی. هر کس هنری داشت، به بقیه یاد میداد. بعضی با سنگ و پارچه دشداشه و نخ حوله، کارهای دستی انجام میدادند؛ تسبیح سنگی، گردنبند سنگی، گلدوزیهای متنوع میساختند.عراقیها که این کارهای زیبا را دیدند، خواستند آنها را برای خودشان بردارند اما اسرا قبول نکردند و به آنها ندادند. اگر زیاد اصرار میکردند، اسرا همه آن کارهای هنری زیبا را که کلّی برایشان زحمت کشیده بودند، از بین میبردند، ولی به عراقیها نمیدادند. یکبار وقت تفتیش اتاقها، همه کارهای دستی را جمع کردند و بردند. به قول بچهها غارت کردند. بعد بهانه آوردند که این کارها ممنوع است.
برگرفته از کتاب «برای گل نرگس»
تئاتر
... یادم میآید به مناسبت هفته دفاعمقدس، من با همکاری چند تن از دوستانم تئاتری را آماده و اجرا کردیم که در یادآوری وقایع جنگ و شهدای دفاعمقدس و ترویج روحیه رزمندگی بین بچهها تأثیر بسزایی داشت. تئاتر مربوط میشد به زندگی و نحوه شهادت یک رزمنده در عملیات فتحالمبین. نشان دادن صحنههای جبهه در شب عملیات کار آسانی نبود. برای این کار، من در پشت پرده مراحل آمادهسازی صحنه را فراهم میکردم. با دهانم صدای زوزه خمپاره را تولید میکردم و سپس به وسیله یک متکا که آن را با شدت به زمین میکوبیدم، صدای انفجار خمپاره را ایجاد میکردم. همزمان با این صدا، یکی از بچهها کبریتی را روشن میکرد و یکی دیگر از بچهها مقداری نفت از دهان خود بهشدت به سوی شعله این کبریت پرتاب میکرد. از آمیختهشدن این صدای مهیب با آن آتش لهیب، صحنه زیبایی از انفجار یک خمپاره در معرض دید تماشاگران بهوجود میآمد که هیجان نمایش را دو چندان میساخت. برای تولید صدای رگبار مسلسل نیز از ضرب مکرر انگشتان دست خود روی یک صفحه چوبی استفاده میکردم. در این حین چند نفر از بچهها نیز با صدای آهسته (برای نشان دادن صداهای دور) تکبیر میگفتند. به این ترتیب در این تئاتر، من هم کارگردان بودم و هم طراح صحنه و هم هماهنگکننده نیروهای اجرایی و پشت صحنه.
برگرفته از کتاب «تبسم اشکها»
والیبال پیرمردها
وجود جوانان قدیمی در جمع هر آسایشگاه، روحیه دیگری به برادران میداد. هرچند مشکلاتی از قبیل بیحوصلگی آنان درکنارجوانان پرشور و نشاط منافات داشت ولی تعدادی از آنها تصمیم گرفتند از گوشهنشینی و خاطرهگویی فاصله بگیرند و تحرکی از خود نشان بدهند. تشکیل دو تیم والیبال پیرمردها یکی از اقدامات آنها بود. در یکی از روزهای هفته مسابقهای با حضور اکثریت بچههای اردوگاه برگزار میشد و چون هر کدام بدون رعایت قوانین بازی به مسابقه میپرداختند و نمیتوانستند توپ را کنترل کنند حرکات خندهداری از خود نشان میدادند که بیشتر از یک فیلم کمدی، خندهدار بود.
از اینرو در روزهایی با مناسبت شادی، مسابقه پیرمردها خنده و شادی را برای همه به ارمغان میآورد.
برگرفته از کتاب «بهانهجویان»