تاریخ انتشار: ۳ بهمن ۱۳۸۷ - ۱۸:۳۹

دوچرخه: در اینجا دو گزارش می‌خوانید از روزی که فرهنگ‌سرای مدرسه به دست نوجوانان سپرده شد؛

 گزارش اول از تهمینه حدادی است و گزارش دوم از نفیسه مجیدی‌زاده. در پایان این دو گزارش، گفت‌وگویی را هم می‌خوانید با دکتر داود خالقی، رئیس فرهنگ‌سرای مدرسه.

فکرش را بکنید که یک روز از خواب بلند شوید و راه بیفتید توی شهر و به هر جا که می‌رسید، ببینید به جای بزرگ‌ترها، هم سن و سال‌های خودتان دارند کارها را انجام می‌دهند و آدم‌های 14  ، 15 ساله جای آدم‌های 40  ، 50 ساله را گرفته‌‌اند.

می‌بینید، چه‌قدر هیجان‌انگیز است؟ حالا یک اتفاق بزرگی شبیه این افتاده است؛ البته نه آن‌قدر بزرگ؛ اما خب، این خیلی جالب است که یک روز یک مرکز بزرگ، مثل فرهنگ‌سرای مدرسه را بسپارند دست نوجوان‌ها؛ یک روز بسپارند دست پسرها و یک روز دست دخترها، یکی رئیس شود و یکی امور اجرایی و یکی مسئول تلفن‌خانه، آن هم برای سومین سال متوالی.

دیدیم که نمی‌شود این سوژه را از دست داد. این شد که  دو روز مشخص رفتیم به فرهنگ‌سرای مدرسه و دیدیم که چه‌طور نوجوان‌ها این مرکز را اداره می‌کنند.

عکس ها: محمود اعتمادی

بخش اول: آنها

رأس ساعت 9 ، من و آقای عکاس در فرهنگ‌سرا هستیم. طبق معمول می‌رویم بخش روابط عمومی و با مهدی مرندی 12 ساله، آشنا می‌شویم . دلش می‌خواهد در آینده مثل پدرش شغل آزاد داشته باشد و تا به حال هیچ‌کس هم توی فامیلشان کارمند یا مسئول روابط عمومی نبوده. او بعداً به ما می‌گوید که اولش فکر می‌کرده روابط عمومی‌ها فقط با کارمندها ارتباط دارند، اما بعد فهمیده که باید با سایر افراد خارج از مرکز هم در ارتباط باشند و تازه از تمام اتفاق‌هایی که درون یک مجموعه قرار است بیفتد مطلع. چون او مسئول روابط عمومی است، دنبالش راه می‌افتیم تا ما را ببرد در فرهنگ‌سرا بگرداند. با فرزان اقبالی 12 ساله و حسام آقابابایی 13 ساله در کتابخانه 45 هزار جلدی فرهنگ‌سرا آشنا می‌شویم ؛ به چشم‌های گرد شده اعضای کتابخانه نگاه می‌کنیم که وقتی با دو تا نوجوان روبه‌رو می‌شوند نمی‌دانند چه عکس‌العملی داشته باشند؛ فقط با لبخند آنها را نگاه می‌کنند.
می‌گویم:« خب برای آنها قضیه را توضیح بدهید. » خود بچه‌ها هم می‌خندند. بعد می‌رویم سراغ جناب آقای حبیب رضوانی، مدیر جدید مرکز که فقط 14 سال سن دارد. اتاق او خیلی شیک است، کلی هم از ما پذیرایی می‌کند . دل ما می‌خواهد که روزی رئیس شویم.
او می‌گوید که پدرش رئیس یک دفتر وکالت است و از او چیزهایی در باره رئیس بودن یاد گرفته و به تازگی چند تا کتاب هم در باره مدیریت خوانده. می‌گویم: «می‌شود درباره فرهنگ‌سرای مدرسه توضیح بدهید؟»

و او می‌گوید که فرهنگ‌سرای مدرسه امکاناتش را در اختیار مدرسه‌ها می‌گذارد و کتابخانه‌اش شبانه‌روزی است، کلاس‌های آموزشی دارد و نگارخانه. تعریف می‌کند که رئیس بودن خیلی خوب است، چون یک عالمه زیردست‌ داری و می‌گوید مسئولیت‌های سنگین خودش را هم می‌داند که اگر نتواند پاسخ ارباب رجوع یا کارمندانش را بدهد و برای مشکلات راه‌حلی نداشته باشد، رئیس خوبی نیست و از هر کدامشان که می‌پرسم: «آقایان، اگر امروز در کار خود موفق نشوید، چه اتفاقی می‌افتد؟ سرخورده می‌شوید؟»

آنها می‌گویند که نه، دنبال عوامل اشتباهشان می‌گردند. از هر کدام می‌پرسم: «از چه می‌ترسید؟» جواب می‌دهند: «ندانستن جواب سؤال‌ها.»

ما به نگارخانه، تلفن‌خانه ، دفتر مدیر و مرکز آموزش می‌رویم. فربد زاهد را که عکاس است، می‌بینیم و ارشیا عرب و پرهام شریف‌زاده و یاشار آقایی را... و در این میان تنها دو نفر را می‌بینیم که مسئولیتی که به عهده آنهاست به سلیقه و حرفه‌شان نزدیک‌تر است؛ فربد زاهد که همیشه توی مدرسه هم دوربین به دست است؛ مصطفی گشتاسب  که خودش نقاشی می‌کند و مدیریت نگارخانه را داده‌اند دستش.

بخش دوم: من

از آسمان برف می‌بارد. نوجوان‌هایی که اینجا هستند، سردشان می‌شود. یکی‌شان می‌لرزد. هی می‌آید کم بیاورد، نگاهش به ما می‌افتد و همچنان در برف می‌ایستد. او نمی‌تواند از زیر هیچ چیزی در برود؛ امروز او کارمند است.

می‌رویم تلفن‌خانه؛ علی اسعدنیا اینجاست؛ مسئول وصل کردن تلفن‌ها به بخش‌های مختلف. می‌پرسم: «آقای اسعدنیا، اگر پشت تلفن اینجا کسی بد حرف بزند، چه کار باید کرد؟» می‌گوید: «قطعاً مثل خودشان نباید با آنها برخورد کرد. امروز به چند نکته پی برده‌ام که مسئولیت‌پذیری، نحوه برخورد با ارباب رجوع و یاری کردن مردم مهم است.»

می‌گویم: «شما از این که رئیس نشدید، شاکی نیستید؟»

می‌گوید: «قطعاً خیر. بنده الان دارم کار را از پایه یاد می‌گیرم.» بعد او دست‌های گره کرده‌اش را باز می‌کند و من را مشایعت می‌کند. نمی‌دانم درست است یا نه؟ که بدجنسانه سراغ تک‌تکشان می‌روم تا به عنوان یک ارباب رجوع بدانم کارشان را بلدند یا نه که بعداً شکایت ببرم به رئیس! و می‌بینم که همه اهالی اینجا مواظبند تا وظایفشان را بلد باشند و نگرانند وقتی نگاه‌های اطرافیان را می‌بینند.

یکی‌شان از حس ناب داشتن میز و صندلی و کامپیوتر حرف می‌زند و دیگری می‌گوید که باید نوجوان بمانیم: «بزرگی در نمی‌رود اما کوچکی چرا» و من جمله‌اش را به «سختی کار» که بخشی از بزرگ بودن است، وصل می‌کنم و بعد به گفت‌وگویی که بعداً با دکتر خالقی (رئیس فرهنگ‌سرا) دارم که می‌گوید: «آینده ایده‌آل نیست، باید واقعی و حقیقی آن را دید.» و بعد ناراحت می‌شوم که یکی از کارمندهای جدید می‌گوید: «در این چند ساعت متوجه شدم که خیلی‌ها بی‌هدف به فرهنگ‌سرا می‌آیند. باید این وضع را تغییر داد.»
و بعد خیال می‌کنم که یک روز کل دنیا دست نوجوان‌هاست و دنیا را عوض می‌کنند در آن یک روز. همگی خوب بلدند حال و احوال کنند. پذیرایی هم می‌کنند از ما، چون من خانم هستم و ارباب رجوع، همه‌جا در را باز می‌کنند تا من اول بروم داخل سالن‌ها و اتاق‌ها. وقتی در جواب سؤالی می‌مانند، سؤال می‌کنند از مسئولان اصلی. به ذهنم می‌رسد که کاش مثلاً اینجا یک هفته در دستشان بود، آن وقت حتماً فرق‌هایی که بین روز اول و روز هفتم وجود داشت، خیلی جالب می‌شد. می‌شد بزرگ شدن در یک هفته را دید.

بخش سوم: آدم‌ها

یک حسی اینجا هست که دلم نمی‌آید ولش کنم و بروم. اما نوبت من تمام شده است. امروز صبح نوبت من بوده و فردا عصر نوبت کس دیگری. هی می‌آیم قضاوت کنم که خوش گذشته است یا نه؟ که خوب بوده میان نوجوان‌های مسئول بودن یا نه؟ می‌بینم که بله، اما خیلی بهتر هم می‌شود؛ یعنی می‌شود که بهتر از این هم بشود. که یعنی نتوانستم هیچ اشتباهی پیدا کنم که آن را بنویسم.

بعد هی زنگ می‌زنم خانه بچه‌ها که بپرسم. حالشان چه‌طور است؟

نیستند در خانه که بپرسم  کار کردن چه‌طور بوده؟

که حالا بالاخره برای آینده‌شان می‌خواهند چه برنامه ای  بریزند؟

بعد یادم می‌افتد که یک اتفاق مهم را فراموش کرده‌ایم و خدا خدا می‌کنم که همه چیز تغییر کند.

«آدم‌ها باید مولد باشند؛ باید تولید کنند؛ باید فعال باشند؛ باید تجربه کنند. باید محیطی برای این‌که تجربه کنند، آماده باشد.»*

------------

* در گفت‌وگو با دکتر خالقی رئیس فرهنگ‌سرای مدرسه

مریم! با من بیا

غروب پاییز از ساعت دو بعد از ظهر شروع می‌شود و بی‌جهت نبود که به سمت فرهنگ‌سرا می‌دویدم.

امروز فرهنگ سرا در دست دخترهاست. قرار این بود که من گزارش ساعت‌های پایانی حضور آنها را در یک روز کاری بگیرم.

طلوع دیروز  را دوستم گرفت و غروب را من امروز. باز هم غروب به من رسید! اشعه نارنجی خورشید از پنجره دفتر مدیر فرهنگ‌سرا روی صورت مریم علیزاده، مسئول دفتر ریاست فرهنگ‌سرا، 12 ساله، افتاده بود. او می‌گفت: چون دایی‌ام این سمت را داشته می‌خواستم ببینم چه‌طوری است.

از او می‌خواهم ، برای گفت‌وگو با مدیر فرهنگ‌سرا برایم وقت بگیرد. در این فاصله مرضیه نیک‌آئین را، که علیزاده به جای او نشسته، می‌بینم.

می‌پرسم: خانم نیک آئین، چه صحبتی با مریم علیزاده کردید؟

- اول این‌که محیط ساکت و آرام بماند؛ دوم هر کدام از دوستانش که برای ملاقات رئیس می‌آیند، احساس ترس نکنند و سوم این‌که اگر کاری بود که معاونان و دیگران می‌توانستند انجام دهند، به آنها ارجاع دهد و اگر دیگر راهی نبود، برای ملاقات با مدیر، وقت تنظیم کند.
مدیر فرهنگ‌سرا خودش بیرون می‌آید! شبنم طاهری  که کلاس سوم راهنمایی است،مرا به اتاق مدیریت دعوت می‌کند و پشت میز بزرگ ریاست می‌نشیند و می‌گوید: «قبل از این فکر می‌کردم مدیر همه جا می‌رود و سر می‌زند، اما الان دیدم مدیر باید بنشیند سرجای خودش و فقط دستور بدهد.»

من: فکر می‌کنی فردا که از اینجا بیرون بروی، چیزی در تو تغییر کرده، یا به نقطه جدیدی رسیده‌ای؟

- بله، قبلاً همه چیز برایم شوخی بود، الان جدی شده. حالا می‌دانم با آدم‌هایی که زیاد دوستم نیستند، چه‌قدر شوخی کنم.

من: مدیر فرهنگ‌سرا چه پیشنهاد مدیریتی به تو کرد؟

- گفت که وظیفه مدیر این است که فکر کند، برنامه‌ریزی کندو بین همه بخش‌ها هماهنگی و نظم ایجاد کند. امروز صبح اینجا برنامه داشتیم. برای بعضی از بچه‌های مدرسه که آمده بودند، من هم یک سخنرانی داشتم، البته می‌خواستیم یک DVD هم پخش کنیم که باز نشد.

من: با مسئولش برخوردی کردید؟

- هیچ، گناه دارد، تقصیر او نبود.

یک سوتی کوچک

روابط عمومی شبیه آلاچیق آجری است؛ گرد در میان چمن‌ها. سوگل شعبانعلی، مسئول آمفی تئاتر، آنجا نشسته.

من: شنیده‌ام امروز سیستم، DVD را نخوانده است؟

- بله.

من: ناراحت نشدی؟

- نه.

من: مگر مسئولش تو نبودی؟

- بله.

من: خب، اگر در زندگی واقعی‌ات این اتفاق بیفتد، به این آرامی اینجا نمی‌نشینی، حسابی حرص می‌خوری.

مدیر روابط عمومی خوش برخورد است. فرزانه نیری از جا بلند می‌شود و البته می‌گوید که دوست داشته مدیر اجرایی بشود.

می‌پرسم: امروز اینجا چه یاد گرفتی؟

می‌گوید: یاد گرفتم با قشرهای مختلف جامعه باید متفاوت صحبت کنم.

مریم داوودی، مسئول روابط عمومی، می‌گوید: این بچه‌ها یک روزه با شرح وظیفه‌ خود آشنا شدند، خوب یاد گرفتند، پوسترهای غزه که رسید، مدیر روابط عمومی به سرعت آنها را نصب کرد و زنگ زد تلویزیون، ببیند چرا تأخیر کردند. اگر کسانی با ما کار داشتند یادداشت می‌کردند و می‌گفتند. سال قبل هم این برنامه را داشتیم، مدیر روابط عمومیِ سالِ قبل هنوز هم به من زنگ می‌زند.

هیس

سکوت؛ اینجا کتابخانه است.

من: یگانه زهدی، مسئول کتابخانه، امروز اینجا کتاب هم خوانده‌ای؟

- نه، مسئولیتم نظارت بر بخش‌های مختلف کتابخانه است و تهیه گزارش. البته اینجا نحوه برخورد با مردم را یاد می‌گیرم و سکوت را.

فهیمه سوری، مدیر کتابخانه، معتقد است که بچه‌ها سکوت را در کتابخانه به خوبی رعایت
کرده اند و به جز کارهای تخصصی، از پس اجرای بقیه کارها برآمده‌اند.

روزهای خوب

«حالا قدر پدرم را می‌دانم.»؛ زهرا ابراهیمی این را به دوستانش می‌گفت. او مسئول تدارکات است و از فعالیت‌های امروزش می‌گوید: «حالا که آمدم در محیط کار، می‌فهمم پدرم این همه از صبح تا شب در اداره زحمت می‌کشد و می‌فهمم چه‌قدر کارش زیاد است.»

من: نقش مادرت را چه‌طور، می‌توانی آن را ایفا کنی؟

- نه اصلاً نمی‌توانم. خیلی سخت است، آن‌قدر کارهایش در خانه زیادند که نمی‌توانم بشمرم.

خانم آبگون، مدیر نگارخانه، یکی دوبار تماس گرفته و فائزه فرهادی مدیر 13 ساله را تست زده است و می‌گوید: «خیلی خوب از عهده کارها برمی‌آمد.» فرهادی اما می‌گوید: راستش را بگویم، در مدرسه بیشتر از اینجا خوش می‌گذرد.

من: قدر این روزهای خوش را بدانید.

کمک به مردم

منتظرم تلفن معاون پشتیبانی تمام شود. مریم ادیب‌زاده‌‌فرد پس از پایان تماسش می‌گوید:« شغل آینده من ربطی به اداره‌‌ها ندارد.»

من: فردا که از اینجا بروی، فکر می‌کنی چه شده؟ چه اتفاقی برایت افتاده ؟

- خب، من یاد گرفتم که اگر معاون پشتیبانی کار خودش را انجام ندهد، مرکز آموزش هم نمی‌تواند ثبت‌نام کند. در یک اداره همه باید با هم هماهنگ باشند و همه باید کار مردم را راه بیندازند.

تعجب!

مراجعان فرهنگ‌سرا از دیدن نوجوانانی که مسئولیت اداره فرهنگ‌سرا را به عهده داشتند، تعجب می‌کردند. مسئول تلفن‌خانه می‌گفت:« بعد از شنیدن صدایم کمی مکث می‌کنند، بعد من می‌گویم اینجا تلفن‌خانه است، بفرمایید.»

بیشتر خانواده‌ها، شماره اینجا را داشتند. به چند اتاق رفتم و دیدم نوجوانان با مادرهایشان صحبت می‌کنند. سمانه قائم مقامی، دوم راهنمایی، کنار فاطمه مهدیزاده، اپراتور فرهنگ‌سرا نشسته است و می‌گوید:« اصلاً با تلفن حرف نمی‌زنم. اینجا نحوه وصل کردن تلفن و پاسخگویی جدی را یاد گرفتم.»

دیگران

مریم زهدی جزو معدود نوجوانانی است که مدیر و یا معاون نیست، او کارهای اجرایی را انجام می‌دهد.او کتاب دار است و می گوید یاد گرفته چه‌طور در کتابخانه دنبال کتاب بگردد.
ساعتی قبل شبنم طاهری، مدیر فرهنگ‌سرا گفته بود همه ریاست را نمی‌خواهند، بعضی از
بچه ها می‌خواهند کار اجرایی انجام دهند.

مثل سوزانا نعلبندی که مراسم صبح را عکاسی کرده است. او اینجا فرصت داشته عکاسی را بدون حضور مادر عکاسش تجربه کند. شیده نعیمی، نیروی اجرایی، از همه خسته‌تر است. او می‌گوید: از بیکاری خسته شدم.

زهرا رحیمیان،مسئول اداری، فکر می‌کند بزرگ شده و سارا افشاری، معاون برنامه‌ریزی در نشستی با مدیریت برای مراسم امروز برنامه‌ریزی کرده اند.برنامه‌هایی که حالا با غروب آفتاب به پایان رسیده است.

مسئولان مدرسه در دو گروه به اتاق‌ها و ساختمان‌های مختلف فرهنگ‌سرا می‌روند تا روز کاری بچه‌های مدرسه ندای زهرا تمام شود.

دیگر کسی مدیر نیست. اما وقتی معاون مدرسه از یکی از مدیرها (سابق)می‌خواهد که به‌دنبال دوستانش برود، او با قدم‌های آهسته کمی راه  می‌رود و بعد بر می‌گردد و خیلی جدی به دوستش می‌گوید«مریم....با من بیا.»

یک نگاه واقعی

دکتر داود خالقی، رئیس فرهنگ‌سرای مدرسه است. او خودش طرح« فرهنگ‌سرا در دست بچه‌ها»  را پیشنهاد کرده. به قول خودش، این طرح را از همان زمان که مدرسه در دست بچه‌ها ابداع شد، از آموزش و پرورش سوغاتی آورده.  با او در باره این طرح صحبت می کنیم.

 

  • فکر می‌کنید این طرح چه تأثیری داشته که شما برای سومین سال دارید آن را اجرا
    می کنید؟

ما بعد از طرح، با دانش‌آموزان در ارتباط بودیم و متوجه چند نکته شدیم: اول این‌که بچه‌ها نسبت به تغییر شغل‌شان در آینده تغییر نگرش دادند و فهمیدند نباید همیشه به آینده ایده‌آل نگاه کنند و گفتند می‌خواهند برای آینده‌شان، واقعی و حقیقی برنامه‌ریزی کنند.
دومین مسئله احساس مسئولیت‌پذیری آنها در قبال مشارکت در کارهای خانه و مدرسه و درک مشکلات کاری پدر و مادرشان بود.

  • این دانش‌آموزان چه‌طور انتخاب شده‌اند؟

ما از طریق آموزش ‌و پرورش این مدرسه‌ها را شناسایی کردیم و آنهایی که گفتند حاضرند در این طرح شرکت کنند، شرکت کردند.

  • چرا اینجا خود بچه‌ها تنها نیستند و شما و دیگر مسئولان در کنار آنهایید؟ نمی‌شد دو روز بدون این‌که آدم بزرگی باشد، خود بچه‌ها اینجا را اداره کنند؟

واقعیت این است که ما باید به ارباب رجوع جواب بدهیم ، کسی که تازه یک روز آمده نمی‌تواند از همه چیز مطلع باشد و در ضمن دانش‌آموزان اینجا آمده‌اند که چیزی یاد بگیرند. شاید دیدن برخورد و کارهای ما نیز نوعی آموزش برای آنها باشد.

  • به دانش‌آموزان حقوق هم می‌دهید؟

نه.

  • چرا؟

ما فکر می‌کنیم که اگر این کار را بکنیم، حرمت نفس آنها و کرامت انسانی از بین می‌رود. همه چیز را که نباید با پول سنجید.

  • نظر مردم  در باره این طرح چیست؟

هم استقبال می‌کنند، هم تشویق. نهادهای زیادی هم از این قضیه استقبال کرده‌اند، حتی ممکن است به زودی طرح «شهر در دست بچه‌ها» اجرا شود.

  • این طرح چیست؟

یعنی یک روز بانک‌ها، آتش‌نشانی، بازیافت و... دست نوجوان‌ها باشد.

  • از کی اجرا می‌شود؟

فعلاً در مرحله تصویب است.

  • تا به حال نوجوان‌هایی  را که این سه سال دیده‌اید، شگفت‌زده‌تان کرده‌اند؟

بله، پارسال بچه‌ها جشن کتاب برگزار کرده بودند، امسال هم  نمایش غزه را آماده کرده بودند، بدون این‌که ما بدانیم.

  • خودتان که نوجوان بودید کار می‌کردید؟

بله، بعد از مدرسه.

  • تأثیری هم داشت؟

بله، ما قدرشناس‌تر بودیم، چون می‌دیدیم پول با چه سختی‌ای به دست می‌آید.

  • فکر می کنید خوب است که نوجوان ها کار کنند؟

بله ، ما آدم ها باید مولد باشیم ، باید تجربه کنیم و فعال باشیم.