دلم میخواست دبیر گروه گزارش روزنامه بگوید: «نه، من با این هفتهنامه نوجوان همکاری نمیکنم.» دلم میخواست در همان روزنامه بماند. روزنامه نوپایی که آن روز یک نوزاد سه ماهه بود و من میترسیدم تولد آن نشریه جدید باعث شود دبیرگروه گزارش که همیشه دنبال تجربههای مختلف در روزنامهنگاری بود، به هوای این نشریه در حال تولد، ما را بگذارد و برود.
داشتم با دلواپسی نگاه میکردم، اما وقتی سری به نشانه رضایت تکان دادند، وقتی آقای خلیلی رفت، وقتی دبیر گروه گزارش روی کاغذی نوشت: «دوچرخه»، دلم هری ریخت، سال 1379 بود و هنوز دوچرخه وجود نداشت.
* * *
500 شماره زیاد است؛ برای کسی که همه پنجشنبههای سال را شمرده؛ برای کسی که تعداد صفحهها و گزارشهایی که باید بنویسد را یادداشت میکند؛ برای کسی که روی پنجشنبههای گذشته تیک میزند؛ برای کسی که پیدا کردن یک عکس کوچک برای صفحهاش، نصف روز وقتش را میگیرد و برای...
عکس ها : محمود اعتمادی
شاید هم زیاد نیست. اما برای من که روزنامههای با عمر بلند ،کمتر دیدهام، شماره 500 یک رویاست.
زیاد است. در این 500 شماره که هشت سال طول کشیده، من هشت سال بزرگتر شدهام. نوزاد یک روزه هشت سال قبل حالا مدرسه میرود. او در این هشت سال، بارها خندیده، زمین خورده، دعوا کرده، جایزه گرفته، قهر کرده، اسباببازیهایش را شکسته و گریه کرده. شاید 500 بار؛ اما مانده و بزرگ شده است.
زیاد است؟ باید این را از کسی بپرسم که از همان روزهای دلشورهآور سال 79، هر روز همراه با دوچرخه بوده است. از سردبیر بپرسم 500 شماره زیاد است؟
- نیست! برای طول عمر یک نشریه نوجوانان 500 شماره زیاد نیست. البته در مقابل یک نشریهای که هنوز روی کیوسک نیامده تعطیل میشود، این عدد حیرتانگیز است و در مقابل نشریه 50 ساله، شماره 500 عدد کوچکی است.
* یعنی خسته نیستید از این همه کار؟
- از دوچرخه خسته نشدم. اما مثل یک عمر بوده. وقتهایی مثل چشم به هم زدن گذشته است. وقتی بچهها هستند، کارهایشان میآید و پرتحرکاند زود میگذرد. گاهی وقت ها هم 500 شماره به اندازه پنج هزار شماره است.
* * *
دوچرخه متولد شد. این تاریخ را یادتان هست! 15 دی ماه 1379، شماره اول و یادداشت سردبیر: «چرا دوچرخه؟ دوچرخه... حق داری کمی تعجب کنی و...» صحبت از نام دوچرخه بود که میتوانست نام یک گل، پرنده یا حتی سوسک باشد.
تصویرهای صفحه اول پشت سر هم آمدند و رفتند، اولین شماره، جشن نوجوانان مکزیکی، شماره بعد، دختران ماکو که از چشمه باز میگشتند. یک بار هم پسری از آسمان ستاره میچید و قورباغهای از بین برگی سبز سرک میکشید. اولین شمارههای دوچرخه چاپ میشد و من دورا دور با آن همکاری داشتم.
* * *
حالا فهمیدهام دوچرخه روح دارد، موجودیت دارد، شخصیت دارد، بعضی وقتها نگران و مضطرب است؛ بعضی وقتها بیخیالیاش را میبینم. گاهی آرام است و اغلب پرجنبوجوش. دوچرخه یک دغدغه است.
روزهای بیکاری کم دارد و هر تعطیلی رسمی، کار اهالی آن را چند برابر میکند. دوچرخه ما همیشه در حرکت است. کمتر میایستد تا نفسی تازه کند. وقتی همه ایستادهاند، دوچرخهایها باید به فکر تعطیلی چاپخانه و زودتر رساندن مطلبها و صفحهها باشند.
گفتم دوچرخه ماهیت دارد. یک سوار دارد که رکاب میزند و میرود و البته ترمز هم ندارد.
* * *
چهقدر خاکستری بودند روزها. نه خوب، نه بد! نشریه نوجوانان متولد شده بود، خوب؛ دبیر گروه گزارش از روزنامه نوپا رفت، بد.
حالا دانستم که دلشورهام بیمورد نبوده و بیجهت نگران نبودم. رفت و آمد به دوچرخه آغاز شد و همکاری نسبی، جدیتر شد. گاهی برای دیدن سردبیر قدیمی به دوچرخه میآمدم.
اولین بار که به دوچرخه آمدم، بعد از رفتن دبیر گروه گزارش بود. حتماً آن روز، روز غمگینی بوده است. حالا که یادش میافتم، دلم میگیرد. دوچرخه خلوت بود.گفتند روزهایی که نوجوانها میآیند شلوغ میشود و روزهایی که بچهها برای گذاشتن صفحهها و دادن مطلب میآیند شلوغتر میشود. دوچرخه چهار عضو ثابت داشت و من از دیدن آن همه گل خشک شده، عکس، پوستر و بادبادک روی دیوار تعجب میکردم. دیوارهای کوچک دوچرخه پر از رنگ و تصویر و شلوغی بود و گلدانهای کوچک زیبایی روی هره پنجره خودنمایی میکردند و بعد به روزنامه نوپا برمیگشتم و سر میزمان که روی دیوارهای رنگ پریده و کمرنگ آن هیچ تصویری نبود، به جز یک خط مشکی، که یک روز به عنوان خط و نشان روی دیوار کشیده بودم.
* * *
دوچرخه اسرارآمیز است، به اندازه پستوی تو در توی زندگی همه کسانی که آن را میشناسند. به اندازه همه روزهایی که با آن زندگی کردم. روزهای تلخ و شیرینی که شاید به دوچرخه هم زیاد ربطی نداشت، اما در کنار دوچرخه گذشت.
اسرارآمیز است، مثل دلشوره آن روزهای من.
آرشیو دوچرخه را که ورق میزنم، تصویرها و گزارشها مرا با خود میبرد. در این 500 شماره، 500 اتفاق افتاده است. 500 رویداد، 500 بار صفحهبندی، 005بار انتخاب عکس، 500 بار تیتر زدن، 500 بار برای 16، 24 یا 32 صفحه دویدن!
و 500 بار به یاد آدمهایی افتادن که اینجا بودند و رفتند.
اسرارآمیز است، مثل زندگی نوجوانهایی که حالا جوان شدهاند و دغدغهها و علاقههایشان تغییر کرده است؛ از آن دوچرخهایهای دو آتشه که حالا شاید دیگر دوچرخهای نیستند. اسمشان را در شمارههای اول دوچرخه میخوانم. نگار مفید، بهاران بنیاحمدی، سپیده قادری، نیما جمالی و...
البته خیلی اسمهای دیگر هم هستند که آن روزها با شوق برای دوچرخه نامه مینوشتند و اسمشان، کوچک کوچک، جایی در صفحه، کار میشد. آنها حالا کجا هستند؟
و اسرارآمیز است، مانند همه دستهایی که برای دوچرخه کاردستی ساختهاند و حالا این کاردستیها در ویترین زرد و نارنجی دوچرخه کنار هم هستند؛ دوچرخههای چوبی، توپ پر از گل و... نقاشیها و عکسها هم روی دیوار.
همه عجیباند، حس لحظه آفرینش در آنها باقی مانده. مثل انسان نیستند که سلولهایشان تغییر کند ؛ پیر یا جوان نمیشوند، اما روی آنها غبار زمان نشسته. غبار 500 شماره.
* * *
حالا هشت سال از روزهای دلواپسی و دلشوره میگذرد.
من در دوچرخهام. دفتر دوچرخه عوض شده است.
اینجا صندلیها رنگیاند، کمدها رنگیاند و همه در تلاش برای شماره پانصد دوچرخه.
دوچرخه بالاخره مرا اهلی کرد. مثل شازده کوچولو و روباهی که اهلی شد، گرچه هنوز خاطره آن روزهای خاکستری، با هر بار آمدن به دوچرخه برایم زنده میشود. چرا یادم نمیرود؟
چند بار دوچرخه آمدم؟ نمیدانم. شاید 500 بار.
* * *
دوچرخه نوستالژیک است؛ یادآوری گذشتههاست.مثل روزنامهها نیست ؛ هر چند سال یک بار مخاطب آن عوض میشود و نسلهای جدید از راه میرسند و نسلهای قبلی میروند و دوچرخه برایشان خاطره میشود ، بعضی هایشان هم می مانند همراه دوچرخه.
خاطره روزها و لحظههایی که رفتهاند و دیگر بر نمیگردند. شاید هم حسرت بازگشتن به یکی از آن روزها!