فراموششده
سرش درد میکرد. مامان داشت بلندبلند تلفنی با دوستش حرف میزد. بابا سرش به روزنامه گرم بود و صفحه اقتصادی را مطالعه میکرد و برای خودش تحلیل میکردکه یکهو رو به مادر فریاد زد: «آرامتر! مگر نمیبینی دارم روزنامه میخوانم؟» مامان چشم غرهای به او رفت و در اتاقش را محکم بست.
- بوووووق... بوووووق... مامان از اتاق فریاد زد: «آتنا برو در حیاط رو باز کن. برادرته.» مطیعانه در را باز کرد و دوباره به اتاق برگشت. چند لحظه بعد هم آرش آمد. سلامی سرسری کرد و به طرف گاز رفت. پوزخندی زد و به مامان گفت: «باز هم حاضری؟! این فستفود سر کوچه میلیاردر شد!» پدر متلکی به آرش به خاطر موهای سیخسیخیاش انداخت، اما او بیاعتنا به طرف اتاقش رفت و در را از تو قفل کرد. چند لحظه بعد صدای موسیقی بلند و گوشخراشی از اتاقش بیرون آمد.
به موبایلش نگاه کرد. ساعت حدود نهونیم شب بود. خواست تلویزیون را خاموش کند که داد پدرش بلند شد! عجیب بود. نتوانست بفهمد پدرش به چی فکر میکند. به صدای بلند مامان، گوینده اخبار، روزنامه یا شاید هم...
پیش خودش فکر کرد اگر قرار بود یادشان باشد تا الان میبایست حرفی میزدند. بغضی سمج گلویش را میفشرد. به طرف اتاقش دوید. دفتر خاطراتش را باز کرد و نوشت: «یک سال دیگر هم گذشت و کسی نفهمید!...»
مینا صیادی از کرج
شخصیتپردازی مناسب
«فراموششده» لحظهای کوتاه از موقعیت یک خانواده را نشان میدهد و دختری که در این خانواده به چشم نمیآید. تصویرهای ارائه شده کاملاً در خدمت شخصیتپردازی است، مثل تصویر پدری که روزنامه اقتصادی در دست دارد، مادری که برای لحظهای فارغ از کارهای خانه با دوستش بلند بلند حرف میزند و پسری که فقط به فکر درست کردن مویش و بیرون رفتن است. همه اینها گاه در جملههایی کوتاه بیان میشود. نویسنده حتی دختر را از یاد نبرده و برای فراموش شدن او جملهای میآورد که همهچیز را بیان میکند. آنجا که میگوید «مطیعانه در را باز کرد»، اشارهای گویا و موجز است به دلیل فراموش شدن او توسط دیگران.
تصویرگری: یاسمن حاجیان از بندر انزلی
آن روز آفتابی
روز اول که من را خرید خیلی خوشحال بود. من توی دستانش میخندیدم و او در کوچه و پسکوچههای محلهشان با خوشحالی میدوید و آواز میخواند. خیلی من را دوست داشت. در آن لحظه احساس میکردم تمام دنیای من است و من شادمانی کودکانه او هستم. وقتی به خانه رسیدیم، تمام حواسش به من بود و از من تعریف میکرد. گهگاهی صدای مادرش میآمد که میگفت: «علیجان، آن بادبادک را بگذار کنار، بشین سر درست.» ولی علی تمام هوش و ذهنش پیش من بود. تنها آرزویم این بود که هیچ وقت از او جدا نشوم. شب که علی میخواست بخوابد، به من نگاه پرمحبتی انداخت و زیرلب گفت: «بادبادک قشنگم فردا به آسمان میفرستمت! خدا کند فردا هوا بارانی نباشد!» برای من مهم نبود که فردا بارانی باشد یا نه، چون من پیش علی مهربان بودم و زندگی برایم زیبا و آفتابی بود. اما آن روز آفتابی که علی منتظرش بود رسید.خیلی خوشحال بود و چشمانش برق میزدند. من توی دستانش بودم. او به من نخ محکمیبست تا به قول خودش من را به آسمان بفرستد. نمیدانستم چه اتفاقی در انتظار من است، اما به خاطر خوشحالی علی من هم خوشحال بودم. تا اینکه من از دستانش جدا شدم و به آسمان رفتم. کمی میترسیدم، ولی وقتی چشمهای کوچک علی را میدیدم، از ترسم کم میشد. پرواز از آن چیزی که فکر میکردم طولانیتر شد. من همینطور بالاتر و بالاتر میرفتم. آنقدر بالا بودم که خورشید و ابر و آسمان را از نزدیک میدیدم. چهقدر آسمان زیبا بود! چهقدر خورشید بزرگ و روشن بود! انگار به من لبخند میزد. مدت طولانی در آسمان پرواز میکردم، آنقدر بالا رفته بودم که دیگر از این بالا علی را نمیدیدم. همه چیز به نظرم کوچک و بیارزش میآمد. با خودم فکر میکردم، من که آسمان را دیده بودم، خورشید را، ابر را دیده بودم، چرا باید برمیگشتم و کوچک و بیارزش میشدم؟ تا قبل از اینکه به آسمان بیایم و بالا و بالا پرواز کنم تمام دنیایم علی کوچولو بود، اما آن روز تمام دنیایم آسمان و زیباییهایش شد. از اینکه همینطور بالا و بالاتر میرفتم و دیگران کوچک و کوچکتر میشدند لذت میبردم تا اینکه آنقدر بالا رفتم که نخ از دست علی کنده شد و من با سرعت به زمین سقوط کردم. دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی بیدار شدم یک بادبادک پاره و بیارزش شده بودم که نه آسمان را داشتم و نه علی مهربان را . کاش آن روز هوا بارانی میشد.
پارمیس رحمانی از تهران