دو روز بود که یکسره اشک میریخت، از شدت اشک چشمهایش پف کرده بود. با این حال باز هم مثل ابر بهاری میگریست. حالا که وقت رفتن بود، دستهایم را محکم گرفته بود، گاهی با دست های تپلش اشکهایش را پاک میکرد و به من چشم میدوخت؛ اما انگار دوباره در چشمهایم چیزی میدید که شروع میکرد به گریه کردن. دلم خیلی برایش میسوخت؛ کاش میشد از بیقراریهایش بکاهم. کاش میشد همیشه در کنارش بمانم، اما چه کنم که چارهای نداشتم. او میترسید که فراموشش کنم . من به او قول داده بودم که فراموشش نمیکنم. قول دادم تا تمام لحظههایی را که با هم بودیم، در خاطرم ثبت کنم و از یاد نبرم مهربانیهایش را. برایش نامه بنویسم و هر از گاهی به او سر بزنم. اما او همچنان گریه میکرد و گویی اصلاً به حرفهایم گوش نمیداد یا شاید نمیخواست بشنود و باور کند.
برای این که آرام شود، به سهچرخهاش که گوشه حیاط بود، اشاره کردم و گفتم: «سهچرخهات را با خودم میبرم و گوشهای میگذارم تا همیشه جلوی چشمهایم باشد و تو و خوبیات را به یادم بیاورد، دوست کوچولوی من!»
اشکهایش را با دستهای تپل و خوشگلش پاک کرد و به من چشم دوخت.
تصویرگری: مارال طاهری
وقت رفتن است. دارد دیرم میشود. باید بروم. برای آخرین بار در آغوشش میگیرم، گونههایش را میبوسم و آرام از او جدا میشوم و فاصله میگیرم. تا در چوبی چند قدمی باقی نمانده. سرم را بر میگردانم و به او نگاه میکنم. برایم دست تکان میدهد و بعد از آن همه اشک، این بار لبخند میزند؛ لبخندی گرم و دلنشین. به سرعت سرم را بر میگردانم و قطرههای اشکم را پاک میکنم. سهچرخهاش را بر میدارم و برای لحظهای در چهارچوب در توقف میکنم. نفس عمیقی میکشم و میان بغض واشک فریاد میزنم: «خداحافظ کودکی!» و از در خارج میشوم.
علی صوفی سلیم از اشنویه
خداحافظ کودکی
این داستان، خیلی روشن لحظه جدا شدن راوی را از دوران کودکی بیان میکند. نویسنده با خلق کودکی که گریه میکند و کسی که دارد از او جدا میشود، بیانکننده لحظهای از زندگی کسانی است که باید در زمانی خاص از دوران کودکی جدا شوند و پا به دوران دیگری بگذارند. این را می توان از دو کلمهای که در پایان داستان به کار رفته، متوجه شد. اما کاش نویسنده این دو کلمه را نمیگفت. کاش در خود متن کدهای بیشتر و مهمتری میگذاشت تا خود خواننده به این کشف برسد.
شیر یا پلنگ در دفتر مدرسه
اگر در مدرسهای تحصیل کنید که شاگردانش از پیشدبستانی تا پیشدانشگاهی باشند؛ هر روز باید منتظر اتفاقهای جدید و جالبی باشید.
چند روز پیش برای انجام کاری به دفتر مدرسه رفته بودم.
دفتر خیلی شلوغ بود. ارباب رجوع و چند دانشآموز بالای سر آقای ناظم، تمام هوش و حواسش را پرت کرده بودند. آقای مدیر با من و چند معلم بهطور همزمان مشغول صحبت بود و چند معلم دیگر هم با هم بحث میکردند.
تصویرگری: انوشهسادات هژیرالسادات از فرانسه
در حالی که همه مشغول بودند، متوجه شدم دو پسر بچه در مقطع پیشدبستانی، جلوی دفتر با هم بگومگو میکنند تا این که یکیشان با تپق، اسم ناظم را صدا زد و با اعتماد به نفس وارد شد. آن یکی هم بعد از اندکی تأمل داخل آمد. ولی هیچکس به آنها توجهی نداشت!
اولی برای بار دوم، اما اینبار با صدایی بسیار بلند، آقای ناظم را صدا زد. آقای ناظم هم که اسمش را با آن فریاد بلند شنیده بود، نیممتر از روی صندلیاش به هوا پرید و گفت: «جانم پسرم؟ چی شده؟!»
پسر اول در حالی که زیر نگاه سنگین آن همه چشم خود را نباخته بود، دوباره با صدای رسا گفت: «آقای..، یه سؤال دارم!»
ناظم با تعجب گفت: «بفرما!»
پسر گفت: «آقای...، شیر قویتره یا پلنگ؟!»
و همان ثانیه، دفتر در سکوت مطلق فرو رفت؛ چون همه از این مراجعه کننده کوچک بهت زده بودند!
آقای ناظم که همیشه با شعرها و روایتها جواب دانشآموزان را میداد، با ناامیدی به تکتک حاضران نگاه کرد- زیرا در وصف این حال چیزی نیافته بود!- و بعد از چند لحظه سکوت، بالاخره گفت: «شیر! حالا دیگه برو پسرم!»
پسر اولی با خوشحالی رو کرد به دوستش و گفت: «دیدی گفتم شیر قویتره!» و به همراه او خارج شد. و صدای خنده فضای دفتر را پر کرد...
مینا عرب خدری از مالزی