بوم سفید زندگی
توی اتاقم نشسته بودم و یک بوم سفید نقاشی روبهرویم بود. نمیدانستم چه نقاشی ای روی این بوم سفید بکشم. صدای باز شدن در آمد. مادرم خسته و کلافه وارد خانه شد و با اینکه خیلی خسته بود، ولی شروع کرد به تمیز کردن خانه. آخر، امشب تولد پدرم بود و خودش هم خبر نداشت.
من هم نقاشیام را شروع کردم. ساعت دو بعد از ظهر سارا گریهکنان از مهدکودک برگشت. سرویس مهدکودک توی راه خراب شده بود و سارا یک ساعت دیر به خانه رسید. مادرم آنقدر نگران و پریشان شده بود که فقط میتوانست سارا را در آغوش بگیرد. من همچنان نقاشیام را میکشیدم که صدای شکسته شدن ظرفی از آشپزخانه آمد. سارا دیس سفید مادر بزرگ را که رویش گلهای صورتی و سبز داشت و ما آن را خیلی دوست داشتیم، شکسته بود. مادرم با ناراحتی تکههای دیس را جمع میکرد که یکدفعه داد زد: «ای وای! کیک هم سوخت! حالا چه کار کنم؟» با تمام این مشکلات و وضع پیش آمده، پدرم ساعت هشت شب از سر کار برگشت و ما برای چند دقیقه، کیک سوخته و دیس شکسته و خانه به هم ریخته را فراموش کردیم، با فشفشه و دست و هورا، غافلگیرش کردیم و تولدش را تبریک گفتیم. نقاشی من هم کامل کامل شده بود. وقتی همگی دور میز جمع شدیم نقاشی را به پدرم هدیه کردم. من یک مادر خوشحال و سرحال کشیده بودم، سارا در نقاشی من کلی میخندید و با پدرم که حسابی غافلگیر شده بود داشتیم یک کیک خامهای بزرگ و خوشمزه را که توی دیس سفید مادر بزرگ بود، میخوردیم و ساعت هشت در نقاشیام متوقف مانده بود. من لحظهها را روی بوم سفید زندگی آنطور که میخواستم، نقاشی کردم.
پارمیس رحمانی از تهران
تصویرگری: مژده برتینا، تهران
الهام از زندگی
هنر اشکال گوناگون دارد: شعر، داستان، نقاشی، سینما و... هنرمندانی که در رشتههای مختلف هنر فعالیت میکنند همواره برای خلق هر اثری از زندگی و محیط پیرامون خود الهام میگیرند. برخورد آنها با زندگی متفاوت است. گاهی سعی میکنند زندگی را همانگونه که هست به نمایش بگذارند، البته با شکل هنری خاص خودش. گاهی هم زندگی را آنطور که باید باشد نشان میدهند. این دسته از هنرمندان بیشتر آرمان و آرزویی را که دارند بیان میکنند. به دیگر سخن آنچه را باید باشد در نظر میگیرند. نقاش این داستان هم همین کار را میکند. او ایدهآل و آرمانی را که از زندگی دارد در بوم خود به ثبت میرساند. این موضوع به خوبی در داستان مشهود است. بنابراین نیازی نیست که نویسنده آن را به صراحت بیان کند. جملهای که میگوید: «من لحظهها را روی بوم سفید زندگی آنطور که میخواستم نقاشی کردم.» اضافی است.
قناری تنها
هر روز صبح که بیدار میشد اول سراغ قناریاش میرفت. آب و دانَش را میداد. قفسش را تمیز میکرد. کمی نگاهش میکرد و بعد برای مدرسه رفتن حاضر میشد. در مدرسه همهاش نگران قناری بود. هر روز از چهچهه زیبای قناری کلی گنجشک و یاکریم در حیاطشان جمع میشدند و به درد دلهای قناری کوچک گوش میدادند. قناری که انگار حضور آنها را احساس میکرد، بلندتر و غمگینتر میخواند. ثانیهها، دقیقهها، ساعتها و روزها گذشتند. یک روز صبح دخترک طبق روال همیشگی بیدار شد و به قناریاش سرزد و بعد به مدرسه رفت. اما از آن روز قناری دیگر نخواند. دخترک غصهدار شد. تحمل نداشت قناری محبوب و طلاییاش را محزون ببیند. یک روز صبح باز هم به سراغ قناری رفت، اما حال قناری هیچ تغییری نکرده بود. نمیدانست چه کند که پرندهاش دوباره بخواند. دلش میخواست پرهایش را نوازش کند پس در قفس را آرام باز کرد...
قناری رفت! مات و مبهوت مانده بود. به سمت در ورودی دوید. آه... باد در را باز کرده بود. سوز سردی به صورتش خورد. دوروبر را نگاه کرد تا شاید اثری از پرنده ببیند. ناگهان صدای چهچهه آشنایی شنید. برگشت و صدا را جستوجو کرد. روی سیم چراغ برق! قناریاش در احاطه گنجشکها بود. لبخند را روی صورت پرندهاش احساس کرد. اشکهایش را پاک کرد. قناری چهچههای کرد و پرید.
خنده به صورتش پاشیده شد!
مینا صیادی از کرج
نوجوان نویسنده ما
نوجوان نویسنده ما گاه و بیگاه همینطور بیخود و بیجهت دست به این عمل مهیب میزند و در اصطلاح عرفانی دست به قلم میگیرد، اما چه منفعت که نوشتههای بیمخاطب این نوجوان ژیگول آنقدر آکبند و دستنخورده در کمدش میماند که یا کاغذهایش به زردی میزند یا وقتی در کمد را باز میکند، کاغذ فلهای میریزد بیرون، طوری که معلوم نیست این یک ورق کاغذ صفحه چندم است؟ کدام نوشتهاش است و لامحاله کم میماند غرق شود در آن همه. به هررو در این وقت از سال که نوبت اثاثکشی است، بعد از سرکوفتهای دنبالهدار، دستنوشتهها به باد غضب پدر از گرانی اجارهها میرود و تمامشان الی قلیلاً با دستان پدر هنرمند دور ریخته میشود و صرافتی هم به این نیست که باید کاغذ باطله را از باقی زبالهها جدا کرد.
باری، نوجوان ما الهی فداش! انگشت حسرت بر دهان حیرت به فکر فرو میرود و بعد از ستیز و گریز در درون و برون غصهاش را قورت میدهد. محکم و مستحکم با عزمی راسخ به نوشتن میپردازد. اولین داستانش تحت عنوان در باره نوجوان به بیرون از منزل راه مییابد و نویسندهاش دیپلم افتخار یک سیلی آبدار از پدر دریافت میکند! دومین داستانش با عنوان چه کسی نوجوان را کشت؟ همراه با خود نوجوان با یک اردنگی به بیرون انداخته میشود و همان در فستیوال جایزه ادبی خندههای مضحک دوستان را میگیرد. با این شرایط خانواده لطف عالیشان مستدام، حال نوجوان ما میتواند هرچه میخواهد بنویسد و هر چه میخواهد نوبل و کهنهبل، هوگو و لوگو کسب کند و نپوسد میان آن همه رویا دیگر!
تصویرگری: آرزو عبدی، تهران محمد حبیبی از اردبیل