تاریخ انتشار: ۳ مهر ۱۳۸۸ - ۱۰:۲۳

علی مولوی: ترقه جان، سلام! من که خوبم، تو چه‌طوری؟

من عاشق سواری شده‌ام. سواری از هر نوعش. البته به جز چهارپایان، موتورسیکلت و دربست! چهارپا و موتور را که می‌شناسی، اما مطمئنم نمی‌دانی دربست چیست! دربست یک چیز خیلی خیلی عجیب است!

راستش اینجا برای اینکه از جایی به جای دیگر بروی، پاهایت به درد نمی‌خورند. اینجا از جزیره ما خیلی بزرگ‌تر است. من هنوز آخرش را ندیده‌ام! اینجا باید کنار خیابان بایستی تا یک ماشین برایت بوق یا چراغ بزند! معمولاً این ماشین‌ها یکی از شیشه‌هایشان را پایین می‌گذارند تا صدای انسان‌های کنار خیابان را بشنوند. اما باز هم باید آن انسان‌ها داد بزنند تا شخص راننده، منظورشان را درک کند. مثلاً یکی داد می‌زند «ستارخان»، آن یکی«تجریش»، آن یکی« سرِ حافظ»! اما خیلی سخت راننده‌ای با این اسم‌ها کسی را سوار می‌کند. غیرممکن نیست، ولی خیلی سخت است! اما فقط کافی است به جای این اسم‌ها بگویی «دربست»؛ کار تمام است. صدها  راننده با شتاب ترمز می‌کنند و تو را به هر کدام از آن اسم‌ها که خواستی می‌رسانند. بعضی‌هایشان حتی حاضرند تا خود جزیره ما هم بیایند، حتی از روی آب!

اما این روش چندان برای انسان‌های کنار خیابان اقتصادی نیست و مجبورند همان اسم‌هایی را که کسی تحویلشان نمی‌گیرد  داد بزنند.

البته این تازه اولش است. اگر شخص راننده‌ای حاضر شود کسی را به یکی از آن اسم‌ها برساند، تازه باید شانس هم بیاورد که به آن اسم برسد! آخر این تهرانی‌ها چیزی دارند به اسم ترافیک. دقیقاً نمی‌دانم چیست، چون چیز مشخصی نیست! شاید یک نوع
آب و هوا باشد. اما هر چه هست بین انسان و آن مقصد قرار می‌گیرد و زمان رسیدن به مقصد را طولانی می‌کند. این شهری‌ها خیلی موجودات عجیبی هستند، چون از چیز به این باحالی خیلی بدشان می‌آید. اما من عاشقش هستم. آخر می‌شود با خیال راحت ساعت‌ها در ترافیک خوابید! به نظر من که ترافیک از رخت‌خواب خود آدم هم بهتر است. اما این شهری‌ها همه‌چیز را خیلی سخت می‌گیرند.

قربانت، جرقه

برچسب‌ها