مسائلی که معمولاً یک ماه طول میکشد تا برای ما جا بیفتد. از عادت به بیدار شدن صبح گرفته تا دوستیابی در مدرسه! از سؤالهای عجیب و غریبی که در آغاز مدرسه از ما میپرسند گرفته تا بوفههایی که هنوز تغذیه ندارند و یا زنگ تفریح که تا از پلهها پایین بیایی و به حیاط برسی، تمام میشود و باید به کلاس برگردی؛ آشنایی با معلمها و ... اینها هر سال برای دانشآموزان تکرار میشود.
همه روزهای اول مدرسه
ده روز از آغاز مدرسه گذشت . باز هم همان برنامه همیشگی؛ درس، درس و باز هم درس ... . از همان روز اول با تمام وجود دعا میکنی ای کاش هفته زودتر تمام شود، با وجود این،باز هم ده روز اول سال تحصیلی با بقیه روزها فرق میکند. دفتر مشقها نو و تمیز هستند. کیفت پر است از خودکار و وسایل نو. نمیدانم، شاید چون معلمها اکثراً در ده روز اول درس نمیدهند، یا شاید چون با آدمهای جدیدی آشنا میشویم و یا اینکه بعد از یک تابستان طولانی کلی حرف برای زدن داریم. ولی ده روز اول همه خوشحالتر هستند، حتی ناظم!
حالا در این گزارش از شما می خواهیم با توجه به ده روز اول مدرسه، با زنگ تفریح یک جمله بسازید، حستان را نسبت به حیاط مدرسه بگویید، با دیدن بوفه یاد چه چیزی می افتید و در آخر جمله من را راجع به لباس فرم مدرسهتان کامل کنید.
زنگ تفریح...
مرتضی(17ساله): همیشه کوتاهه، تا بخواهی یک گفتمان را شروع کنی تمام میشود. همه سال هم همینطور است...
ملینا(15ساله): از همان اول سال وقتش کم است، آدم همیشه نگران تمام شدنش است.
بابک(14ساله): فوتبال... هر کی اول برسد تیم اول است...
ساناز(16ساله): چگونه در کلاس بمانیم بدون اینکه گیر مدیر بیفتیم؟!
عکس: محمود اعتمادی
شهاب(15ساله): بالاخره این کلاس هم تمام شد،امیدوارم معلم کلاس بعدی هم نیامده باشد!
شهرزاد(16ساله): یعنی آزادی!
شهریار(12ساله): برابر است با بهترین فرصت برای پیدا کردن دوستهای جدید. سلام! من شهریار هستم، با من دوست میشوی؟
آرش م (معلم ریاضی و ناظم): کنترلش در دو هفته اول راحتتر است، چرا که بچهها شلوغ بازی خاصی از خودشان در نمی آورند... بیشتر با هم آشنا میشوند و حرف میزنند و میخندند.
حیاط...
شهریار: با دیوارهای رنگ شده، آسفالت نوی کف حیاط که خوراک فوتبال است.
ملینا: نگو که هر وقت یاد حیاط میافتم دلم برایش تنگ
میشود، مخصوصاً وقتی که بزرگ باشد و مخصوصتر اگر سر کلاس ریاضی باشم!
شهاب: بهترین جای مدرسه، حتی اگر فقط راه بروی...
مارال: حیاط را وقتی درک میکنی که از سر کلاس اخراج شده باشی! البته در هفته اول، واقعاً هنر میخواهد.
بابک: جایی برای تسویه حسابهای باقی مانده از تابستان!
مرتضی: یعنی رفاقت.
استاجی (سرایدار مدرسه پسرانه): ... یعنی تمیزی در دو هفته اول، یعنی کمر درد کمتر.
بوفه...
مرتضی: محل اثبات رفاقت ...
بابک: عالیه، آلوچه بخری و با دوستانت سر کلاس بخوری.
شهاب: یعنی پفک، یکی دوتا هم نه، پنج تا به بالا!
ملینا: جای دوست داشتنی، با یک صف طولانی...
شهرزاد: نهایت گران فروشی.
مارال: مدرسه ما بوفه ندارد.
لباس فرم مدرسه ما آبی بود...
مرتضی: البته مال ما سرمهای است!
شهریار: باعث دردسر آدم میشود.
شهاب: ما که به عنوان دکور در مراسم صبحگاهی استفاده میکنیم.
ملینا: اصلاً چیز خوبی نیست.
شهرزاد: آدم یاد گونی میافتد.
ساناز: من هفتهای سه سانت کوتاهش میکنم!
بابک: برای من تا آخر سال تنها یقهاش باقی میماند.
فراز خلج
این درد مشترک
ساندویچ نان و پنیرت داغ میشود در دستت، سیبت میافتد ته کیف، شکلاتت آب میشود و گند میزند به دفترهایت. اما این چیزها در برابر غم تنهایی هیچ است. هی زنگ تفریحها میروند و میآیند و تو تنهایی، تنها.
آدمها دوتا دوتا هستند، سهتا سهتا، چهارتا چهارتا و تو یکی هستی، یکی.
عکس: محمدعلی گلخواه
1- بلد نیستی دوست پیدا کنی؟ هیچکس تحویلت نمیگیرد؟ دوستهای سال قبلت در برابر چشمهای بهتزدهات یک دوست جدید پیدا کردهاند؟ آمدهای مدرسه جدید و هیچکس را نمیشناسی؟ زنگهای تفریح تنهاترین آدم بشریتی؟ بغلدستیات با پشتسریات دوست است؟
اینها درد مشترک همه ماست. همه ما حداقل یک بار دچار این اتفاق میشویم. اما فاطمه 15ساله این چیزها را درد نمیداند: «طبیعی است، مدتی طول میکشد تا آدم دوست پیدا کند. اگر سلیقهات خاص است دیگر قضیه بدتر میشود، این خود ما و سلایق ماست که ما را جدا میاندازد و نه طبع و سرشت دیگر آدمها.»
مژگان 17ساله میگوید:« تنهایی آن هم در اول مدرسه بد نیست، آدم میتواند روی آدمها متمرکز شود و آنها را بشناسد و بعد به سراغشان برود.» و علی 17ساله حرف خوبی میزند:«کسی که از روز اول همصحبت و دوست توست معلوم نیست آخرسر چه چیزی از آب دربیاید. به نظرم آدم میتواند چند مدت فقط همصحبت داشته باشد و بعد دوست انتخاب کند.»
2- اما محمد 14ساله میگوید: «ببینید قضیه این نیست که ما هفتههای اول دوست نداریم؛ قضیه این است که خیلیها بلد نیستند دوست پیدا کنند.»
میگویم آقای مشاور، چرا بعضیها قادر نیستند دوست پیدا کنند؟
دکتر نادر بلوچنژاد میگوید: «چون آدمها با خودشان مشکل دارند، آنها اهل فکر و تجربه کردن نیستند. اگر آدمها مشکلات شخصی و درونی نداشته باشند قادرند که آدمهای دیگر را به عنوان دوست برگزینند.»
- یعنی قضیه اعتماد به نفس هم این وسط مطرح است؟
کل قضیه یک مجموعه است. دوستیابی به اعتماد به نفس، تربیت، شخصیت، نگرانیها و فرهنگ خانواده ربط دارد. اشکال و اختلال در هر کدام، پیدا کردن دوست را تحتالشعاع قرار میدهد.
- ما چهطوری میتوانیم این مشکلها را حل کنیم؟
وقتی فرد مشکل را بداند بخش اعظم راه حل را پیدا کرده. وقتی فردی قادر باشد مشکلش را شناسایی کند بالطبع دنبال دلایل آن میگردد و خود به خود با آن مبارزه میکند. آدمها یکجا به این نتیجه میرسند که دیگران هم شبیه آنها هستند. اگر کسی قادر نبود این کارها را انجام بدهد حتماً باید به مشاور مراجعه کند.
- ممکن است قضیه یک طور دیگری باشد، شاید دوستیهای قبلی به ما صدمه زده باشند و ما دچار این اختلال شده باشیم.
نه، این قضیه باز به عدم مهارت ما برمیگردد، اگر ما مهارتهای ارتباطی را بلد باشیم میدانیم که هر آدم دنیای جدیدی است و هر دوستی یک دوستی جدید. ما باید قادر باشیم که مسائل را از هم تفکیک کنیم.
- شما به عنوان مشاور معتقدید که دوست باید ویژگی های خاصی داشته باشد؟
هرکس در دوستی به نیاز و انتظار خود نگاه میکند. ما به دنبال کسی هستیم که در کنارش آرامش داشته باشیم، به ما ضرر نرساند و او ما را درک کند. شکست در هر رابطهای به این معناست که طرف مقابل ما را درک نکرده. دوست باید به پیشرفت و تکامل ما کمک کند.
- همینها کافی است؟
نه، ما اول باید ملاکهایمان را مشخص کنیم و بعد به دنبال دوست بگردیم.
3-فاطمه میگوید: «اگر دوستیها تمام نشوند، آدمها کامل نمیشوند.»
میگویم:« تو ملاک خاصی برای دوستیابی داری؟»
میگوید: «هم بله، هم نه، اما یک چیز را میدانم.»
*چه چیز را می دانی؟
- اینکه اول باید جنبههای خوب آدمها را دید، بعد جنبههای بدشان را و ما همیشه برعکس عمل میکنیم.
بعد میگوید: نمیدانم چرا آدمها تنهایی را درد بزرگی برای خودشان میدانند. به نظرم گاهی دوست نداشتن بهتر از داشتن دوستی است که در واقع دشمنت است.
پایان: اولها فکر میکردم این تنهایی کشیدنهای اوایل مدرسه و نگاههایی که آدم را به تمسخر دنبال میکنند بزرگترین درد عالم است، اما بعد هر سال و هر سال دوستها خودشان، خودشان را به آدم نشان میدهند. کمی کلهات را بچرخان، اینور، آنور، هست، او همین اطراف است.
تهمینه حدادی
سلام مدرسه
همیشه شروع کردن کار سختی است. روزهای اول هر کاری، سختترین بخش آن کار است و مشکلات خاص خودش را دارد؛ خصوصاً اینکه این روزها، روزهای اول مدرسه باشند که آدم بعد از سه ماه استراحت، باید دوباره به مدرسه برگردد. تازه ساعت را هم جلو میکشند. صبح زود باید بیدار شوی و لباسهای نو را بپوشی و همه چیز را دوباره شروع کنی. البته کولهپشتیها روزهای اول سبک است. همین که برنامه هفتگی هم معلوم نیست به آدم آرامش میدهد.
***
در حالی ما روز های اول مدرسه را می گذرانیم که دانش آموزان بعضی کشور های دیگر به نیمه سال تحصیلی شان رسیده اند.
عکس: محمود اعتمادی
در بسیاری از کشورها، مدرسهها در روزهای مختلفی باز میشوند. در آمریکا، مدرسهها در سپتامبر (شهریور) و یا اواخر آگوست (اوایل شهریور) شروع به کار میکنند. دانشآموزان ژاپنی، از آوریل (فروردین) درس خواندن را شروع میکنند. در تایلند، مه (اردیبهشت)، ماه شروع مدرسهها است، اما استرالیا، فوریه (بهمن) را به عنوان ماهی که مدرسهها در آن باز میشوند انتخاب کرده است.
***
شروع مدرسهها مراسم ویژهای دارد. هر چند که روزهای اول، ممکن است فقط دلمان بخواهد با هم حرف بزنیم، از تابستان تعریف کنیم و از حال هم خبردار شویم اما مراسم صبحگاهی اول مهر، تلنگری است برای یادآوری نظم و انضباط.
به مدرسه عادت کرده اید؟به دوست هایتان؟به لباس فرم مدرسه و...؟اتفاق جدیدی در مدرسه شما نیفتاده؟مثلا این اتفاق عجیب که در یکی از دبیرستان های امریکا افتاده است.دانش آموزان این دبیرستان وقتی روز اول مهر وارد مدرسه شدند،بچه های مهد کودکی را در حیاط مدرسه دیدند.اتفاق جدید این مدرسه، امسال ، اضافهکردن یک مهد کودک به مقاطع تحصیلی این مجتمع آموزشی است. تصور کنید دانشآموزان سالهای آخر دبیرستان را در کنار بچه های مهدکودکی! امسال در روز اول، دانشآموزان وکارکنان این مدرسه در کنار بچه های مهدکودک، در جشنی شرکت کردند و در آن تئاتر، موسیقی و حرکات موزون اجرا شد و همه با هم سرود «ما دوباره کنار هم هستیم» را خواندند.
***
اما امان از خاطرات روزهای اول مدرسه که آدم گیج و بیهوش و حواس است. مخصوصاً وقتی که از یک مقطع تحصیلی به مقطع دیگر میروید و همهاش دنبال یک نگاه آشنا و یک دوست قدیمی میگردید. «راشل استراز» در وبسایت مدرسهشان تعریف میکند: «اولین روز راهنمایی، کفش پاشنه بلند پوشیده بودم و تلپی افتادم روی زمین و تمام وسایلم پخش و پلا شد». «الیزابت کدی» هم میگوید: «من مثل یک پروانه، اجتماعی هستم، فکرش را بکن ... وقتی به مدرسه برمیگردیم من خوشحال هستم چون دوستانی را که در تابستان ندیده بودم میبینم. البته من همیشه درباره معلمهای جدید نگرانم». «تونی هانت» که حالا چند سالی است درسش تمام شده، هم میگوید: «من شب قبل از اولین روز مدرسه نمیتوانستم بخوابم.
یک عالمه چیزهای جدی و ناشناخته منتظرم بودند» .«لیزا» هم در یک وبسایت جمعآوری خاطرات به هفته اول دبیرستان اشاره میکند که تمام تابستان را برای ورود به تیم تنیس مدرسه تلاش کرده و البته هم ناامید نشده و عضو این تیم شده است.
البته ما همیشه خاطرات روزهای اول مدرسه را از این طرف میز دیدهایم. معلمها هم مثل ما برای روزهای اول مدرسه نقشه میکشند و برنامهریزی میکنند که چه طور کلاس را بدون کتاب و برنامه اداره کنند. وب سایت «دنیای تحصیلات» روزهای اول مدرسه را «روزهای شکستن یخ رابطه معلمان و دانشآموزان» نامیده است.
«سوزان میر»، معلم مقطع راهنمایی میگوید که روز اول مدرسه، در کلاس درباره ویژگی دانشآموزان خوب صحبت میکند و بعد از آن، از دانشآموزانش درباره ویژگیهای معلم مورد علاقهشان میپرسد.
«آنت برایت»، معلم ریاضی در اولین حضورش در کلاس درس، به دانشآموزان برگهای میدهد که در آن از برنامههای تلویزیونی مورد علاقه، موسیقی و کتاب دوستداشتنیشان پرسیده. او این برگهها را تا آخر سال نگه میدارد و دوباره در آخر سال آنها را برای پر کردن به آنها میدهد و آنها هم معمولاً با دیدن جوابهای یک سال پیش خودشان، خندهشان میگیرد.
***
البته روزهای اول مدرسه برای همه هم روزهای خوبی نیست. خیلی از دانشآموزان در کشورهای فقیر روزهای اول مدرسه، دوباره یادشان میآید که از تحصیل محروم شدهاند. در بسیاری مناطق روستایی وقتی دانشآموزان یک مقطع تحصیلی را به پایان میبرند، مقطع بالاتر در محل زندگیشان وجود ندارد و به همین خاطر هم باید با مدرسه خداحافظی کنند در حالی که مهر ماه، ماه سلام به مدرسه است.
سارا حی
این خواب عزیز
من بچه خوبی بودم. همیشه رأس ساعت بیدار میشدم و میشوم. به خاطر همین خبری از غرغر نبود و نیست و نخواهد بود.
من بچه خوبی بودم. همیشه صبحانه میخوردم و کسی توی مدرسه نصیحتم نمیکرد.
من بچه خوبی هستم. هفته آخر شهریور 20دقیقه، 20دقیقه زمان خواب و بیداریام را تغییر میدهم.
من بچه خوبی هستم. زنگ ساعت گوشیام را که روشن میکنم، گوشیام را میگذارم آن طرف اتاق که صبح به خاطر خاموش کردن آن مجبور شوم از جا بلند شوم.
من بچه خوبی هستم. چیدن کتابهایم را میگذارم صبح که از ترس جاگذاشتن وسایلم از ا بلند شوم.
من بچه بدی هستم. بیدار میمانم تا 3صبح، بعد موقع بیداری چشمهایم پف کرده است و این اتفاق هیچ نتیجه اخلاقی برایم ندارد...
میدانید تمام این اتفاقها به خاطر تنبلی است. تنبلم برای شنیدن غرغرهای مامان، برای صدبار اسمم را شنیدن، برای به زور غذا بردن به مدرسه. پس بهتر است صبحانه بخورم.
من تنبلم برای چرت زدن سرکلاس و سروصدای بچهها که نمیگذارند بخوابم. به خاطر سه ماه کلکل کردن با این دردسر بزرگ.
نمیشود که 12سال با این بیدار شدن دردناک جنگید. باید با آن کنار آمد. با صلح و دوستی.
تهمینه حدادی
دیگه سؤالی ندارید؟
فقط کافی بود تا در خانه را باز کنم و با صدای بلند سلام کنم. سؤالات شروع می شد: چه طوری؟ چه خبرا؟ مدرسه چهطور بود؟ چرا لباست خاکی شده؟ دعوا که نکردی؟ دعوا نکنیها! ساعت چند تعطیل شدی؟ پس چرا این قدر دیر رسیدی؟ تو کوچه که فوتبال بازی نکردی؟ کوله ات کجاست؟ چرا خاکی شده؟ حالا دفترت رو بیار ببینم! این چرا جلدش پاره شده؟ مواظبشون نیستی؟ مدادت چرا این قدر کوچک شده؟ باز هم الکی تراشیدیش؟
و….
شب پدرم که به خانه میآمد، باز هم این سؤالها تکرار میشد. اوایل همه را جواب می دادم، یعنی کلاس اول که بودم. با گذر زمان هرچه پایه درسیام بالاتر میرفت جوابهایم مبهمتر و کوتاهتر میشد. آخر آدم خسته میشود.آنها می توانستند با چند سوال اساسی به مسائل مهم مدرسه ما و دوستان من پی ببرند.
یک روز به این نتیجه رسیدم که شاید راه دیگری هم باشد، همان روز وقتی وارد خانه شدم، سلام کردم و شروع کردم به حرف زدن:« امروز مدرسه خیلی خوب بود، زنگ اول ریاضی داشتیم و چون من تمرین نداشتم مجبور شدم گوشه کلاس بایستم، ولی خوب شد چون زنگ تفریح زودتر از بقیه بچهها به حیاط رسیدم. کلی فوتبال بازی کردیم ولی وسطش دعوا شد و کل زنگ بعد پشت در دفتر آقای ناظم بودم، یک نامه هم دادند که شما امضا کنید. زنگ ناهار رضا یک ساندویچ خرید، ولی من و علی به زور همهاش را خوردیم. آقای ناظم تا نزدیک شد ما خودمان فهمیدیم و دو تایی کل زنگ بعد پشت در دفتر آقای ناظم ایستادیم. ایشان هم نامه را از من گرفتند و قرار شد فردا با شما برویم مدرسه. در راه خانه، یک ساعت فوتبال بازی کردیم و نوشابه با کیک خوردیم. الان هم خستهام و اشتهای غذا خوردن ندارم.»
بنده خدا مادرم همین طور هاج و واج من را نگاه میکرد . رفتم اتاقم و دوباره برگشتم و گفتم: «راستی تمام اینها را هم خالی بستم!»مادرم از آن به بعد، سؤالهایی از من پرسید که دیگر نمیتوانستم سرسری جواب بدهم ویا اصلاً نمیتوانستم جواب ندهم.
نفیسه مجیدیزاده