علی مولوی: ترقه جان، سلام! دلم برایت خیلی تنگ شده. باور کن! دیروز کمربندم را دو درجه تنگ‌تر بستم!

ترقه جان! تو ثبت‌ نام کردی؟ مدرسه را می‌گویم. جایت خالی من ثبت نام کردم. چون روزها فرصت درس خواندن ندارم، قرار شد شب‌ها قبل از خواب بروم مدرسه درس بخوانم و بعد برگردم خانه اوس منوچِ گاراژدار تا بخوابم. مثل اینکه این روزها در تهران همه روزها کار دارند، چون در همین کلاس من تا دیروز 33 نفر ثبت‌نام کرده‌اند. توی این 33 نفر همه جور آدمی پیدا می‌شود. از ماست‌بند و قصاب بگیر تا بچه‌های 12 ساله که روزها سر چهارراه‌ها کار می‌کنند.

اینجا همه چیز خوب است. فقط روز اول یک چیزی توجه مرا به خودش جلب کرد. اسم آن چیز عجیب« نیمکت» است! نیمکت‌های اینجا با نیمکت‌های ما در جزیره فرق دارد. نیمکت‌های اینجا مثل نیمکت‌های ما از یک تنه درخت قدیمی درست نشده. نیمکت‌های اینجا از چهارپایه متصل و منفصل تشکیل شده که روی هر کدام از آنها تخته‌ای چوبی به اندازه قد تو رویش نصب شده! روی یکی از این تخته‌های قد تو می‌نشینند و روی دیگری لم می‌دهند! اصولاً این شهرنشین‌ها خیلی بهشان خوش می‌گذرد. از هر فرصتی برای لم دادن استفاده می‌کنند! تازه زیر آن تخته چوبی  چیزی فلزی هست که «جامیز» صدایش می‌زنند. من هر چه تحقیق کردم نفهمیدم لغت جامیز یعنی چه. تو که نمی‌دانی اما من شنیدم خارجکی‌ها هر چیزی را که می‌خواهند جمع ببندند یک «ز» به آخرش می‌چسبانند. شاید این جامیز به معنی «جامی‌ها» باشد! حدس من این است که مخترعان این جامیز جامی و برادرش بوده باشند!
بگذریم. راستش بخش اصلی اش مانده.

 این شهرنشین‌ها خیلی به زیبایی و زیباسازی اهمیت می‌دهند. اینها دوست ‌دارند همه جا را هنری کنند تا بیشتر خوششان بیاید. مثلاً روی همین تخته بزرگ‌های نیمکت که رویش لم می‌دهند با استفاده از چاقو یا میخ هنرنمایی می‌کنند. نیمکت من در کلاس چیزی شبیه به یک موزه است. هم نقاشی دارد، هم خوشنویسی. حتی پیام ادبی هم دارد. این اوس بیوک، بغل‌دستی من می‌گوید این پیام ادبی را برای نسل‌های آینده روی نیمکت حکاکی کرده تا بخوانند و علمشان بیشتر شود. اوس بیوک روی نیمکت نوشته: «نه قرمز، نه آبی، فقط زرد قناری!»

خب دیگر ترقه، من باید بروم به کلاسم برسم. کاری نداری؟ پس برو بخواب. شب‌به‌خیر!

قربانت، جرقه

برچسب‌ها