با خواندن این کتاب یاد میگرفتیم چطور یک آدم داغدیده و عزادار را آماده پذیرش اتفاقی غیرقابل باور کنیم. در این کتاب به این مسئله اشاره شده بود که مرگ عزیزان بهویژه اعضای خانواده یکی از عوامل مهم افسردگی و از هم گسیختگی روانی در انسان شناخته میشود.
البته به آنچه اطرافیان داغدیده باید برای کنار آمدن بهتر او با فاجعه بدانند نیز اشاره شده بود مثلا:
- به افراد اجازه بدهید درصورت امکان جنازه عزیزانشان را ببینند.
- فرصت سوگواری و گریه و زاری را برای داغداران فراهم کنید.
- سعی کنید افراد مصیبت دیده را دور هم جمع کنید تا با هم عزاداری کنند.
- به فرد اجازه و فرصت صحبتکردن بدهید ولی درصورت تمایل نداشتن وی را مستقیما وادار به صحبت نکنید.
- از سکوت نهراسید اما بهتدریج و آرام سعی کنید به بهانههای مختلف به افراد ساکت نزدیک شوید، ابراز حمایت و کمک کنید یا از آنها در کارها کمک بخواهید.
- از دادن قول و وعدههای بیجا بهشدت پرهیز کنید. بهترین جمله میتواند این باشد «درست است که اوضاع مثل سابق نخواهد شد ولی مثل الان هم نمیماند.» و...
حالا 5 سال از آن زمان گذشته. من روزنامهنگار شدم و یاد گرفتم خبر وقوع فاجعه را زودتر از همه بشنوم.
خبر سقوط هواپیما، تصادف در جاده و هزار و یک جور بلای دیگر و قربانیشدن مرد و زن و کودک. بعد هم آهی بکشم و بهخودم بگویم خوب باید به شنیدن این خبرها عادت کنم دیگر. بعد هم تصمیم بگیرم که مثلا درباره حوادث جادهای گزارش بنویسم. ولی این بار این فاجعه خیلی نزدیکتر است.
صبح شنبه خبر خارجشدن قطار توربوترن را از ریل میشنوم؛ قطاری که در مسیر مشهد 29 کشته و زخمی به جای گذاشته. باز هم به رسم عادت قدیم آهی میکشم و میگویم عجب! بیچاره خانوادههای کسانی که کشته شدند. میدانستم که 7 نفر کشته شدهاند.
6 زن و یک دختر بچه 4 ساله، ولی هنوز نمیدانستم که یکی از آن 6 زن فوت شده و همان دختر بچه 4ساله، همسر و کودک همکار مجروح خودم هستند که الان در شوک مانده و هنوز نمیداند که فاجعه از چه قرار بوده است.
خب، حالا قرار است بعد از گذشت چندین روز که همکارم به روزنامه میآید بروم برای عرض تسلیت. ولی هنوز بعد از 5 سال نمیدانم وقتی هر چند روز یک بار خبر وقوع حادثهای اینطور دلخراش را میشنوم، چطور با دانستههای علمیام در مورد روانشناسی سوگ، به اطرافیان داغدارم قدرت کنارآمدن با شرایط وحشتناک را یاد بدهم؛
اطرافیانی که حتی یک لحظه هم نمیتوانم خود را به جای آنها در آن شرایط تصور کنم. هنوز نمیدانم که چطور باید به آنها بگویم: «درست است که اوضاع مثل سابق نخواهد شد ولی مثل الان هم نمیماند.»
چون هنوز متحیرم که آیا اوضاع بهتر خواهد شد یا بدتر؟ نمیدانم...