پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۶
۰ نفر

دوچرخه: دلم باز هم در کوچه پس‌کوچه‌های پرپیچ‌وخم قدیمی پر می‌زند؛ اما کجاست آوای زندگانی که صدای مرا در دل کوچه بپیچاند؟

دیگر انگار حتی زندگی هم نیست، جریان ندارد که صدایی داشته باشد؛ شاید هم هست ولی ما نمی‌بینیم، ما نمی‌شنویم.

گویی آدم‌ها خودخواه شده‌اند و فقط چیزهایی را که خود بخواهند، می‌بینند و می‌شنوند. گویی دیگر به نداهای قلب خود گوش نمی‌دهند، شاید چون قلب خود را کاغذی تصور می‌کنند.

قلب کوچک دوست داشت احساس داشته باشد و صدای زندگی را لمس کند. دوست داشت زندگی در درونش بتپد، بوزد و جریان داشته باشد. قلب کوچک و تنها، دلش تنگ شده بود برای کوچه‌های قدیمیِ پر از خاطره‌های شیرین. خسته شده بود از  بزرگراه‌های بلند و دراز  پر از ماشین.

قلب کوچک به دنبال کسی بود که با او درد‌دل کند. او دنبال یک همدرد می‌گشت. او دنبال خدا بود. او نمی‌خواست بی‌آرزو بمیرد و دوست داشت برای یک بار هم که شده، طعم زندگی را بچشد و  با تاروپود وجود خود صدای آن را بشنود؛ اما دور وبرش، همه مثل هم بودند و کسی نبود که با دیگری کمی فرق داشته باشد.

قلب کوچک حرف نزد. او آن‌قدر حرف نزد که حرف‌هایش بغضی شد در گلویش و گلویش را تنگ و پر کرد از حرف‌های نگفته. او می‌خواست صدایش را همه بشنوند، فکر کرد خوب است فریاد بزند؛ اما از خدا خجالت کشید. خواست مظلوم شود، پیش خدا گریه کرد. خواست درماندگی‌اش را نشان بدهد، ناله کرد؛ اما بعد سکوت کرد.

خدا که قلب کوچک را ساکت دید، به او گفت: تو قلب کوچک من در دنیای بزرگ و پهناور من هستی. تو فقط مرا بخوان تا کمکت کنم، تا تمام جهان را از صدای تو پر کنم. تو فقط مرا بخوان تا من حرف ‌های تو را به همه گوش‌ها برسانم. تو فقط مرا بخوان به‌خاطر خودم، فقط مرا صدا کن، به‌خاطر من.

طناز مهراب ‌محسنی از تهران

کد خبر 100315

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز