اکنون در این شب که حکومت نظامی سایه خود را بر شهر انداخته سر و لباس جمیل بیشتر از هوای اطراف، بوی لاستیک میدهد. اما اتفاق مهم در این شب آمدن مردی غریبه به خانه آنها است. مادر او را برادر خودش معرفی میکند. جمیل به راحتی این حرف را نمیپذیرد. شک میکند و شک آغازی است برای کشف حقیقت، حقیقتی که او را به گذشته میبرد
در ابتدا مادر تلاش میکند مانع کشف حقیقت توسط جمیل شود. صحنهای که مادر دستش را میگیرد و چراغ را خاموش میکند، لحظهای است که حس بدی سراغش میآید. حس بچهای که گول خورده و خواب مانده. اما او بیکار نمینشیند، تلاش خود را برای کشف حقیقت آنچه میبیند و میشنود آغاز میکند.
زمان داستان، روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی ایران است، انقلابی که همچون زلزلهای وارد خانه جمیل میشود واو را از خواب گران بیدار میکند، خوابی که در ابتدای بیدارشدنش کمی گیج وویج است. پیدا شدن دایی در بحبوحه روزهای انقلاب، مهمترین اتفاق زندگی جمیل است. دایی در ابتدا خودش را افسری درب و داغان معرفی میکند. اما اینگونه نیست. زمان زیادی طول نمیکشد که راز بر ملا میشود. کشف حقیقت وجودی دایی برای جمیل آگاه شدن از گذشته خودش هم هست، گذشتهای که از سالهای دور آغاز شده و اکنون به بهمن 57 رسیده. دایی سرهنگی است که از ترس انتقام مردم به خاطر جنایتهایش به خانه جمیل و مادرش پناه آورده. با خبر شدن جمیل از اینکه همین مرد باعث مرگ پدرش شده، نقطه اوج داستان است و اوج لحظه زندگیاش، لحظهای که او به معنی واقعی مرد میشود. جمیل مرحله مرد شدن را از خیلی وقت پیش شروع کرده، از همان هنگام که سر کار رفته و در کلاسهای شبانه شرکت کرده. اما کامل شدن و رسیدن به بلوغ واقعی با آگاهی او از گذشتهاش تکمیل میشود. این آگاهی در ابتدا همچون بختکی روی سرش میافتد و او را سرشار از بغض و کینه میکند.
داستان همانطور که گفتم در اوج روزهای انقلاب اسلامی میگذرد، روزهایی که شاه از ایران رفته است و بختیار تلاش میکند تا آخرین بازماندههای رژیم دیکتاتوری شاه را سر پا نگه دارد. اما تلاش او بیفایده است. فروپاشی نظام خودکامه و استبدادی شاه از همان روزهایی که حرکت مردم اوج گرفته، شروع شده. دایی سرهنگِ جمیل هم یکی از هزاران کسی است که شاه سالیان سال با اتکا به خشونت آنها به حکومت خود ادامه میداده. سرنوشت سرهنگ درست شبیه تکهای از مجسمه شاه است که به دست جمیل رسیده. هنگامی که مردم مجسمه شاه را به پایین میکشانند وخرد میکنند، انگشتش را جمیل برمیدارد. انگشتی سرد و بی روح که میتواند نمادی از سرهنگ هم باشد. سرهنگ به راحتی به این درجه نرسیده. او کارش را با لو دادن پدر جمیل شروع کرده. بعد آدمهای بسیاری را زیر مشت و لگد خود گرفته ، شکنجه کرده و به قتل رسانده تا توانسته پلههای ترقی را یکی یکی بالا برود. اما اکنون لحظه سقوط است. جمیل با آگاه شدن از این راز اسلحه سرهنگ را بر میدارد تا او را به قتل برساند. اما نمیتواند این کار را بکند. چرا؟ چون در آگاهی از گذشته پدرش را هم شناخته، پدری که به قول میرزا، مهربان و بخشنده بود. او پسر همان پدر است. این را یک روز که داشته به چشمهای خودش در آینه نگاه میکرده متوجه شده. قلب مهربانش، مانع از این کار میشود. علاوه بر این انگشت او مثل انگشت مجسمه سرد و بیروح نیست که نلرزد و ماشه را بچکاند. سرهنگ را نمیکشد. فقط از خانه بیرونش میکند. او را به سمت در میبرد تا پلههای سقوط را یکی یکی پایین برود. این لحظه برای جمیل، لحظهای بزرگ است. لحظه اوج بلوغ جسمی و ذهنی. او مردی کامل شده. مادر هم این را تأیید میکند و میگوید: «هرچه جمیل بگوید همان است، مرد این خانه اوست.»
*انگشت مجسمه
*نویسنده: فرهاد حسنزاده
*چاپ دوم: 1388
*ناشر: سوره مهر
*قیمت: 2200 تومان