یکیشان روی نیمکت نشست و شروع به چرخاندن حلقه پلاتین دور انگشت دست چپاش کرد. دیگری از خانهای در شمال غرب پایتخت آمده بود و آن یکی به سفارشی که برای «ساختمان شیشهای» بالای میدان ونک داشت، فکر میکرد.
مردی که نامش در میانه فهرست 68نفره تیک خورده بود، وقتی در ساعت 6 صبح لباسهایش را پوشید، به اتاق خواب دختر 7سالهاش رفت و گونه «پرنیان» کوچولو را بوسید. توی خواب، لبخند معصومانهای گوشه لبهای دخترک نشست. جوانترینشان که نامش در ردیفهای نخست فهرست الفبایی مرد یونیفورمپوش قرار داشت، چندماه پیش همراه خانوادهاش حلقه ازدواج را به خانه دختر جوانی برد و بعد همه دانستند که او نخستین گام را برای تشکیل یک خانواده جدید برداشته است.
آن دیگری وقتی در کنار همه آن 67 نفر دیگر نشست، شروع کرد به بازدید دوباره لوازم داخل ساک تا مطمئن شود ابزار کارش تکمیل تکمیل است. بعد وقتی ساک دوربیناش را روی نیمکت گذاشت، بار دیگر تصویر نوزادهای دوقلویی را در ذهنش مرور کرد که با فاصله چند دقیقه متولد شدند و او شد پدر دو دختر شبیه به هم در خانهای کوچک و در کوچهای باریک از محلهای در جنوب شهر.
دورتر، جوانی ایستاد که قرار بود تنها یک هفته در پایتخت بماند و بعد به شهرش بازگردد. همکارانش گفتند: «مشتاق بود برود». و اینطور شد که نام او هم با یک رواننویس سیاه در فهرست 68 نفره علامتگذاری شد.
آن یکی هم رسید، آن دیگری هم و اصلا همه آن 68 نفر؛ درست در ساعت 8صبح؛ با تعیین وقت قبلی.
مردان یونیفورمپوش نخستین فرمان را صادر کردند:68 مسافر، مقصد: «؟». فرمان دوم صادر شد: 68 نام،68 مسافر، سالن ترانزیت، ساعت هشت و چند دقیقه صبح.
آلودگی هوای پایتخت به سطح خطرناکی رسیده است. عابران پیاده ماسکهای سفیدی به صورت زدهاند و کارشناسان از بیماران تنفسی و قلبی خواستهاند که در صورت امکان از خانههایشان بیرون نیایند.
مردان فهرست 68نفره از پشت شیشههای دودی سالن ترانزیت گاهی به آسمان نگاه میکنند و برخی دیگر در کنار دوستانشان اتفاقهای خطرناک را دستاویزی برای ازمیانبردن فضای منجمد صبح آن روز قرار میدهند.
... و بعد فرمان سوم صادر میشود. آنها از در خروجی سالن ترانزیت خارج میشوند و یک پله بالا میروند و بعد... اتوبوس روی باند یک فرودگاه نظامی حرکت میکند. «هرکولس» رضایت نمیدهد. هوا آلوده است؛ خارج از حد مجاز... و «هرکولس» باز هم رضایت نمیدهد. فرمان صادر میشود: «همان که گفتم».
زمزمههایی درمیگیرد: «نقص... نقص فنی، تاخیر... تاخیر» و 68نام که زمزمههایشان را بیرون میفرستند؛ خانواده، محل کار، دوستان و... .
آنهایی که تمایلی به تداوم تاخیر نداشتند، خواستند بازگردند. درخواستشان را بلندتر گفتند و هیچکس پاسخی نداد؛ نه... چرا، یک پاسخ داده شد؛ ساعتی در اتوبوس ماندند؛ همانجا میان باند یک فرودگاه نظامی کنار یک «هرکولس» معیوب؛ همانجا روی باند، کنار یک هواپیمای نظامی و بعد درهای اتوبوس بسته شد؛ به همین راحتی... و آنها- آن 68نفر- با خانوادههایشان تماس گرفتند و برخی دیگر با دوستانشان در محل کار... و موضوع را اطلاع دادند: «نمیگذارند برگردیم»... «گفتهاند میخواهند خلبان را عوض کنند»... «هواپیما نقص فنی پیدا کرده»... «نقص بر طرف شد» و سپس فرمان گشودن درهای اتوبوس صادر شد.
تنها یک مسیر مانده بود؛ چند پله آهنی و یک اتاقک فلزی با 68مسافر، 68نام. آنها به ترتیب نشستند و شوخیها کمی جدی شد. بعد در بستر خطی به نام «باند»، چرخهای «هرکولس» به گردش درآمد... .
***
«محمد» عادت جالبی داشت و همسرش میدانست که حتما مثل همیشه راس ساعت4 زنگ خانه به صدا درمیآید و این صدا یعنی اینکه مرد خانه بازگشته است. بچهها هم همینطور؛ همیشه راس ساعت4.
«محمد» چند ساعت پیش از آنکه گونه «پرنیان»- دختر 7سالهاش- را ببوسد، برای چندمین بار با همسرش تماس گرفت و این بار صدایش کمی عصبیتر به گوش میرسید: «باید فردا برم ماموریت... شما شامتون رو بخورین... من شام میخورم و مییام...».
آن روز محمد، 4ساعت دیرتر به خانه رفت؛ در ساعت 8 عصر. همسرش آنچه را او دوست داشت سر سفره شام گذاشته بود... اما مرد، گرسنه نبود. تنها تکهای از غذای مورد علاقهاش را به دهان گذاشت و به همسرش گفت: «اینم به خاطر اینکه ناراحت نشی». شروع کرد به بازی با «شایان» پسر 10ساله و «پرنیان» دختر 7 سالهاش.
«آن شب خیلی زود خوابید... اعتراض کردم... گفت خستهم، خیلی خسته... صبح باید برم.»
قرار بود «محمد» اعزام شود؛ به میان آبهای جنوب؛ نزدیک 10روز.
«مدام نگران بود... میگفت این 10روز تو و بچهها رو چی کار کنم... کلافه بودم، کلافه... .»
قرار بود پرواز برای پنجشنبه باشد ولی سهشنبه شد و او رفت؛ بدون آنکه کلام بیشتری بینمان رد و بدل شود.»
اینها حرفهای همسر «محمد» است که حالا تنها با خاطرات مشترک زندگی میکند. مرد، عاشق هواپیما بود و به همسرش گفته بود که اگر معماری نخوانده بود، حتما آرزو داشت که خلبان شود. اصلا آنقدر به پرواز علاقهمند بود که در وسایل شخصیاش تعداد زیادی از مجلههای پرواز و حتی مجلات مربوط به سیستمهای هوایی موجود است.
آدم عجیبی بود. تمام یادداشتهای کوتاهی را که همسرش برایش مینوشت، آرشیو کرده بود. علاقه عجیبی به دوربین فیلمبرداریاش داشت و همینطور دوربین عکاسیاش.
همسرش که خانه نبود، محمد دوربینبهدست، مدام از دو فرزندش تصویر میگرفت. «پرنیان» حالا در کلاس اول دبستان مشغول به تحصیل است و معلم او به مادرش گفت وقتی در کلاس املا از بچهها میخواهد که بنویسند«بابا»، «پرنیان» این دو حرف را از انتها به ابتدا مینویسد و حتی حاضر نیست که در صداکشیهایش «بابا» را هجّی کند.
«محمد کربلایی» عاشق موسیقی بود. پاپهای قدیم و جدید ایرانی؛ «فرهاد»، «محمد نوری» و... «فرهاد» را بیشتر از آنهای دیگر میپسندید.
«نزدیک عید که میشد، از اول اسفندماه ترانههای فرهاد را گوش میکرد. حتی وقتی از برف فیلم میگرفت یا تصاویر دیگر را ثبت میکرد، باز هم صدای فرهاد را روی تصاویر میکس میکرد.»
اینها را که میگوید، صدایش میلرزد و بعد سکوت و هقهق گریههاست.
«بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی... بوی تند ماهی دودی کنار سفره نون»؛ این همان چیزی است که محمد همیشه دوست داشته است و حالا دیگر به خاطر بچهها نوای این ترانه در خانهشان طنینی ندارد. همسرش میگوید «گریه برای بچهها خوب نیست» و بعد خودش میگرید و زمزمه میکند.
همان روز نخست همسر محمد همه چیز را به بچهها گفت. به «شایان» 10ساله گفت که رفتن به چه معناست و همینطور به «پرنیان» 7ساله. از آن تاریخ به بعد، شایان هرگاه دلتنگ میشود، یواشکی پشت در حمام خانه میایستد و مادرش تنها صدای هقهقهای ریز کودکانه را میشنود؛ تازه آنوقت میداند که شایان پشت در پنهان شده و دلتنگیهایش را خالی میکند؛ مبادا مادرش از هقهقهای او آزرده شود.
همسر محمد، تنها وقتی دلتنگ میشود، بچهها را به اتاق خوابشان میبرد. بعد بیرون میآید، چراغها را خاموش میکند، شمعی روشن میکند، مقابل قاب عکس محمد میایستد و همه چیز را با تصویر در قاب او در میان میگذارد. فیلمهایی را که حالا دیگر به خاطره تبدیل شده است مرور میکند و در تنهایی خود به دور از چشم پرنیان که «بابا» را از چپ به راست مینویسد، خاطرهها را در ذهنش حک میکند.
آخرین هدیهای که محمد به او داد، به یک سال پیش و روز زن بازمیگردد. این آخرین هدیه است؛ 40هزار تومان پول نقد و پایان 12سال زندگی مشترک محمد با همسرش... و این آخرین جمله مادر پرنیان است: «فقط میدونم که خیلی زود از پیشمون رفت»... و باز هم سکوت و هقهق.
***
آن دیگران هم وضعیت بهتری ندارند. همسر صادق یک سال تمام است که در هفته دو بار به دیدار او میرود. تمام حرفهایش را در وبلاگی ریخته با نام «بیتومانده» و روزهای بدون صادق را در آن تقویم کرده است. او و همسرش هر دو یک حرفه دارند... یعنی یکیشان داشت و آن دیگری همچنان ادامه میدهد.
خندههای صادق آنقدر زیاد بود که گاهی همسرش را کلافه می کرد. صادق از روزمرگی بیزار بود و این را در دفترچه خاطراتش هم نوشته است؛ نوشته است که احساس میکند چقدر خسته شده. آرزوی هر دوی آنها این بود که تمام کارهایشان را رها کنند، به یک روستا بروند که هیچ نشانی از تکنولوژی ارتباطی یا رسانهای نباشد و زندگی کنند. این اتفاق قرار بود پس از پایان تحصیلات بانوی جوان بیفتد که نیفتاد.
آن یکی - «حمید» را میگویم- به همراه برادرش سرپرستی از مادر و دو خواهر جوانش را عهدهدار بود؛ از همان 26سال پیش که پدرشان فوت کرد. وقتی ساعت 7صبح، درست یک سال پیش خواست از خانه خارج شود، قرآن را از دست مادرش گرفت، آن را بوسید و باز کرد. نگاهی به کلمات انداخت و دوباره کتاب را بست.
بعد لبخندی زد و دست مادرش را بوسید و رفت. در چارچوب در که ایستاد، نگاهی به تمام خانه و آنهایی که در حیاط ایستاده بودند افکند و دوباره بازگشت. این بار هم دستان مادرش را بوسید و رفت.
خواهرش- همان که هنوز با گذشت یک سال به خاطرش بیقرار مانده- نگاه نافذ او در آن روزهای آخر را هرگز از یاد نبرده است.
پیش از آنکه برای همیشه از خانهشان در غرب پایتخت برود، دو خواهرش را صدا زد. صدای قطرههای آب روی صفحه فلزی ظرفشویی، تنها چیزی بود که آرامش خانه را به هم میزد. او جعبه ابزار خواست و دو خواهرش را صدا زد تا به آنها بگوید: «خوب نگاه کنید... بعد از من، شما باید این کارها را انجام دهید».
مادرش آن روز دو مرتبه برایش صدقه انداخت؛ یک بار پیش از رفتن و بار دیگر پس از آنکه او از خانه رفت.
این تنها برنامهای بود که «حمید» باید مانند همه آنهای دیگر به خاطرش 9روز از خانه میرفت ولی برخلاف همیشه که چمدان لباسهایش را چک میکرد، آن روز هیچ اهمیتی به لباسهایش نداد؛ تنها چمدان را در دست گرفت و گفت: «خدانگهدار... مراقب باشید!».
حمید همانی بود که وقتی در سالن ترانزیت نشسته بود، به سفارش «ساختمان شیشهای» بالای میدان ونک فکر میکرد؛ او یک برنامهساز تلویزیونی بود و آنموقع فکر میکرد که چه تصاویری برای مخاطب، جذابتر است.
آخرین کاری که برای خانوادهاش کرد، این بود که یک چک 200هزار تومانی از حساب شخصیاش صادر کند تا خانوادهاش هزینههای خود را از آن بپردازند؛ این تنها نگرانی او بود؛ همان لحظههای آخر.
حتی وقتی از داخل اتوبوس روی باند با خانوادهاش تماس گرفت، به آنها گفت همان روز به بانک بروند و چک را نقد کنند. شاید او میدانست که آن سفر برایش پایان خوبی ندارد. اضطراب خانواده هم از همین بود. سه روز لب به غذای خانه نزد و در آخرین تماس به مادرش گفت: «فقط تشنهام».
حمید خصوصیات عجیبی داشت؛ مثلا وقتی نیمههای شب از ساختمان شیشهای خارج میشد و به خانه میرسید، حتما باید خنده تکتک اعضای خانوادهاش را میدید و بعد میخوابید.
به خاطر همین بود که وقتی به خانه میرسید، با دو خواهر جوان و مادرش باب گفتوگو را بر سر موضوعات جالب میگشود تا آنها قهقههای بزنند و بعد در آرامش سر بر بالین بگذارند. او گریه بیمورد را در خانوادهاش ممنوع میدانست و آنقدر شوخی میکرد تا غمها به شادی تبدیل شود. ولی قهقهه دو خواهر و نگاه شادمان مادرش، حالا یک سالی میشود که تنها به «هقهق» بدل شده است.
***
چند کارمند شاغل در سالن تشریح پزشکی قانونی سه شبانهروز است که نخوابیدهاند. آنها لابهلای اجساد متلاشیشده روی زمین گام برمیدارند تا شاید چیزی برای شناسایی اجساد بیابند.تکنیسین پزشکی قانونی مردی را دید که جسد فرزندش را تنها از روی تکه سالم روی سینهاش شناخت و او بهشدت تحت تاثیر قرار گرفت.
مادر «پرنیان» - همان دختری که در کلاس اول دبستان «بابا» را از آخر به اول مینویسد – همسرش را شناخت؛ در همان سالن تشریح پر از جسدهای متلاشی؛ وقتی که صورتش سوخته و دستهایش از بین رفته بود.بانوی جوان تکههای جسد صادق را که دید فوری گفت: «این جسد همسرم است».
آن دیگری که برای شناسایی جسد فرزندش رفته بـــود، وقتــی کلیدی را روی تکههای سوخته یکی از اجساد دید که به خاطر شدت آتشسوزی داخل گوشت بدنش فرو رفته بود، از تکنیسین سالن تشریح خواست کلید را به او تحویل دهند تا امتحانش کند. بعد به خانه رفت، کلید را روی کمد فرزند مسافرش انداخت، نیم دور چرخاند... و در کمد گشوده شد.
تنها جسدی که نسوخته بود، خراشهای عمیقی برداشته بود.
نام خانوادگی: کاظمنژاد
از علی- همان که وقتی در سالن تزانزیت ساک دوربیناش را روی نیمکت گذاشت تصویر دوقلوهای دخترش را مرور میکرد- هم تکههایی باقی بود که شناسایی شد. همه آن 68نفر به همراه مردان یونیفورمپوش شناسایی شدند. تنها پنج جسد ماند که هیچکس برای شناساییشان نیامد. پزشکی قانونی چندین اعلام برای شناسایی آن پنج جسد صادر کرد ولی هیچ فایدهای نداشت.
68مسافر، 68 نام. این آخری، تنها چیزی است که از آنها مانده و شما که خواننده این ضمیمه آخر هفته هستید، در این «روز هفت» اجازه دهید تنها نام آنها را در خاطرهتان زنده کنیم؛ این تنها چیزی است که از شما خواستهایم. آنها مردانی بودند از حرفه من که برای پوشش خبری یک مانور نظامی در زمان صلح عازم چابهار میشدند و حالا یک سال از آن تاریخ گذشته است.
***
گوینده خبر ساعت 2بعدازظهر در همان ساختمان شیشهای بالای میدان ونک مقابل دوربین نشست. اشکهایش را فروخورد و ناگهان منفجر شد: «انا لله و انا الیه راجعون... پرواز شماره 514 هواپیمای C130 نیروی هوایی ارتش دقایقی پیش در شهرک توحید سقوط کرد و تمامی 94سرنشین آن جان باختند...».