چه زود دلتنگ او شدیم. انگار سالهاست از ما فاصله گرفته است. شاید کاظم از زمان جنگ به بعد از جمع ما رفته باشد! حالا که میبینیم در تابوت آرمیده، حالا که قصد سفر به هویزه را دارد، حالا که باید باورمان شود حاج کاظم هم رفته، حالا که یکی دیگر از نشانههای جنگ از قفس پرید.
حاج کاظم چرا به هویزه میرود؟ کوچه پس کوچههای اهواز، روزهای اول جنگ، خوزستان، عملیات بیتالمقدس، نمیدانم شاید کمی دورتر از اینها شهید شده بود. شاید در کوچه پس کوچههای انقلاب، ما را جا گذاشته بود و پر کشید. شاید زمانی که برای آزادی شرکت نفت از چنگال چند آمریکایی به مبارزه مسلحانه پرداخت، اسیر رگبار ساواکیها شده بود. چگونه سران فتنه آمریکایی را از سر راه برداشت اما لو نرفت. شاید گروه منصورون هنوز باورشان نمیشود که کاظم تا بهار 1389 زنده مانده باشد.
یعنی به این خاطر است که زود دلتنگش شدهایم؟ شاید باید در عملیات بیتالمقدس شهید میشد و یا در ایام همراهی با شهید حسن باقری. شاید همراهشدنش با صدها شهید در خاکریزهای جنگ را فراموش کردهایم. شاید در عملیات خیبر مفقود شده بود.
چطور است در والفجر8 پی او بگردیم؟ یک قدم جلو برویم، شلمچه حتماً خواهیم یافت او را. ردپای او را در کربلای 5 نمیبینید؟ باید شهید میشد؟ حتماً نشد که امروز در تشییع جنازهاش شرکت کردهایم. همه میدانیم که سالهاست با سرطان مبارزه میکند تا از پا نیفتد.
هر کس وارد شهرک شهید محلاتی میشود، سراغ خانه حاج کاظم را میگیرد و بعد، ناباورانه به تابوتی خیره میشود که عکس او را بر پیشانی دارد. چرا روانه هویزه میشود؟ یعنی مادر و برادر شهیدش چشمانتظارش هستند؟
20سال زندگی پس از جنگ را تجربه کرد که تفسیری زیبا برای لغتی شود که سالهاست جامعه تشنه آن است؛ بیادعا. آن همه برای انقلاب دوید. آن همه در خاکریز و سنگر جنگید و اکنون ناگفتههایش را در کولهباری گذاشته که با خود ببرد تا با حوصله برای برادر شهیدش بگوید.
و شاید میرود که به مادرش بگوید چگونه در امتحانات زندگی پس از جنگ سربلند بوده است. شاید کاظم برای بازماندگان جنگ پیامی دارد. سکوتش فریاد است، رساله بیتوقعی است، فلسفه بینام و نشان است؛ عظمت خاکی زیستن و آسمانی پرکشیدن است.
شاید به این خاطر است که خیلی زود دلتنگ او شدهایم. الگویی از مجموعه ارزشها از دستمان پر کشید و رفت. پرونده کاظم در ایام پس از جنگ پیچیدهتر از ایام جنگ شده بود. آن همه حضور در جنگ و این همه بیادعایی پس از جنگ؟ این نفس مطمئن چگونه در ایام جنگ صیقل یافته بود که ما غافل بودیم؟
شاید حاج کاظم علمالهدیها شهید نشده بودند که پرونده شهدا را تکمیل کنند. وفاداری به شهدا؛ یعنی زندگی مثل حاج کاظم را پیاده کردن. هیچ طلبکار مردم نباش و همیشه سر به زیر باش؛ - آن هم از صمیم قلب.
20سال تمرین و عمل کردن و عشق ورزیدن به فلسفه مردان بیادعا. او به شیوه خودش به شهدا آبرو داد که برای نسل امروز درس شهدا را در دل جامعه نیز اجرا کند؛ یعنی باور جوان امروز از شهدای دیروز.
این وصل، راه حاج کاظم را میطلبید. این همه دور تابوت حاج کاظم حلقه زدهاند اما حواسشان جای دیگری است. در این فکرند که چگونه باور کنند این رزمنده دیروز، انقلابی پریروز و بیادعای امروز چگونه توانسته با تمام وجود زندگی را همسان با رویه شهدا تعریف عینی کند. هیاهوی این دوره را که فراموش نکردهایم.
در این هیاهو دین را مثل حاج کاظم پاس داشتن، کمتر از رسالت شهدا نیست. همه تلاش شهدا به این خاطر بود که زندگی بعد از جنگ بیشیله و پیله باشد. و حالا که مرور میکنیم، زندگی حاج کاظم علم الهدی تفسیری است هنرمندانه از عینیت ایثار و گذشت.
اینکه در برابر ما قرار گرفته، تصویر یک زندگی به زیبایی دوران زندگی در پشت خاکریز است.
حاج کاظم آرام نیست، بیصبرانه منتظر است او را به مزار شهدای هویزه منتقل کنند تا در کنار شهید سید حسین علم الهدی، همرزمش، همرازش، همراهش و برادرش، دفنش کنند. چرا هویزه را انتخاب کرد.
انگار قرار است این دشت فراموششده دیروز تاریخ، به ورقی درخشان از تاریخ فردا تبدیل شود. به هر جا که مومنی، مومنانی، شهدایی پای نهند، یقیناً آنجا بهشت خواهد شد.
* حماسهنگار دوران دفاع مقدس