درست و حسابی روز عبرتانگیزی برایم بود. تصمیم گرفتم ثمره چنین روز پرآموزشی را برای فرزندم به ارمغان ببرم. شب صدایش کردم و سعی کردم بر خلاف همیشه که صدای خشنی دارم و احتمالاً دارم او را به خاطر تنبلیهایش دعوا میکنم، یا برای اثبات برتریم نسبت به تنها کسی که همیشه میتوانم برتر باشم عقدههایم را خالی میکنم، این دفعه صدای مهربانی داشته باشم. طنین پدری که فرزند دلبندش، پاره جگرش، ثمره عمرش را نصیحت میکند.
شروع کردم: «بین پسرم! زندگی...» و میخواستم پس از مقدمه چینی و تعریف زندگی ادامه بدهم: «... آدم باید... سعی کند...» ولی بعد از جمله دوم یا سوم مقدمه زندگی دیگر پسرم من را نگاه نمیکرد، به تلویزیون که روشن بود نگاه میکرد و من مطمئنم هیچ توجهی به من نداشت. حرفم را قطع کردم و همانطور که فکر کرده بودم پسرم هیچ عکسالعملی نسبت به سکوت من نشان نداد.
راجع به چیزی که تلویزیون پخش میکرد هیجان مصنوعی نشان داد. من رفتم بیرون، نمیدانم چهطور شد، شب سختی را گذراندم. چرا بچهام اینقدر نسبت به من بیتفاوت است؟ پس من چهطور انبوه آموختههایم را به او انتقال بدهم؟
فردا صبح، طبق معمول، از اولین دقایق بیداری خانواده تلویزیون روشن بود و مجری برنامه صبحگاهی داشت نصیحت میکرد. خیلی گرم و صمیمی و برای این که خدای نخواسته جسارت نکرده باشد اول شخص جمع به کار می برد: «باید سحرخیز باشیم. کسی که سحرخیز است موفق است».
بعدش یک نفر داشت با مردم مصاحبه میکرد. مردم هم داشتند خودشون را نصیحت میکردند: «ما باید در زندگی رعایت حقوق یکدیگر را بکنیم. به پیرزنها و پیرمردها احترام بگذاریم و در اتوبوس بایستیم تا آنها بنشینند».
بعد نوبت رسید به کسی که داشت بینندههای محترم را تمرین ورزش و نرمش میداد و نصیحت میکرد: «باید زندگی را با جنب و جوش آغاز کنیم، ورزش برای سلامتی مفید است. باید تغذیه صحیح داشته باشیم».
بلافاصله بعد از ورزش اخبار صبحگاهی شروع شد و گوینده خبر نصیحت میکرد: «سرشماری برای آینده ما مفید است. ما باید با مامورین همکاری کنیم. ما باید محیطزیست را سالم نگهداریم».
ناگهان پسرم یادش آمد که مدیر مدرسه سلام رسانده و گفته که من باید حتماً امروز صبح اول وقت بروم مدرسه. با دلواپسی رفتم. بچهها سر صف ایستاده بودند. ناظم مدرسه داشت پند میداد: «شما بایستی با یکدیگر رفتار خوب داشته باشید. درس بخوانید. به معلم احترام بگذارید. در رایگیریها شرکت کنید تا در سرنوشت خودتان دخیل باشید.»
من رفتم توی دفتر و منتظر نشستم. بچهها رفتند سر کلاس و ناظم هنوز مشغول رتق و فتق امور بیرونی بود و به دفتر نیامده بود. در دفتر باز بود و صدای معلم از اولین کلاس بغل دفتر میآمد: «شما نباید بگذارید از ثمره تلاشتان دیگران استفاده کنند.
شما نباید بگذارید از روی دست شما چیزی بنویسند». بالاخره آقای مدیر دیرتر از همه به مدرسه آمد و وقتی وارد دفتر شد با روی بشاش به من سلام و تعارف کرد. کارش زیاد مهم نبود مربوط میشد به مخارجی که نمیتواند از بودجه مدرسه استفاده کند و صد البته ما باید تعاون داشته باشیم.
با تاکسی رفتم سرکار. راننده تاکسی داشت مسافرین را برای باز و بسته کردن صحیح در پند میداد و رادیوی ماشینش روشن بود. گوینده رادیو میگفت: «ما باید با جدیت کار کنیم. در کار کردن صادق باشیم. کم فروشی نکنیم».
موقع پخش گزارش ترافیکی رسید. افسر محترم راهنمایی و رانندگی در رادیو میفرمود: «باید هنگام رانندگی قوانین را مراعات کنیم. کمربند ببندیم و در ترافیک با آرامش بیحرکت بمانیم. بوق هم نزنیم. جریمههایمان را به موقع بپردازیم تا دو برابر نشود» اصلاً فکر نمیکردم خودشون هم جریمه بشوند!
درست وقتی رسیدم توی کارخانه سرکارگر به کارگر تازه وارد میگفت: «باید از مواد مخدر حذر کنی. خوب کار کن. خوب پول بگیر و پولت را خرج خانوادهات کن. با بقیه کارگرها هم مخالفت نکن.»
پیش از ظهر یادم آمد زنم دلواپس مدرسه بچه بوده تلفن زدم تا گزارش بدهم. اول گوشی را کنار تلویزیون روشن گذاشت و رفت آتش زیر قابلمه را کم کند تا غذایش نسوزد. مجری آشپزی در برنامه خانواده میگفت که باید نمک کم بخوریم چون فشار خونمان بالا میرود.
بعد از ظهر برای دیدن مسابقه فوتبال زود آمدم خانه. گزارشگر ورزشی نصیحت میکرد: «ورزشکاران باید مرام پهلوانی داشته باشند. تماشاگران باید مودب باشند. مردم فهیم باید حامی ورزش باشند. مسئولین باید به خارجیها اقتدا کنند».
فوتبال که تمام شد برنامه کودک با تاخیر نسبت به روزهای عادی شروع شد. مجری برنامه کودک پند میداد: «بچه خوب باید تمیز و مرتب باشد. دندانهایش را مسواک بزند». بعد یک کارتون قشنگ برای بچههای قشنگ با این پیام که بچه نباید دزدی کند. بچه خوب پسر شجاع است.
بعد از برنامه کودک یک برنامه اقتصادی راجع به تولید: «کارگران باید ابتکار داشته باشند. مدیران باید از «سونی» یاد بگیرند و مسئولین از چینیها، توسعه صادرات باید هدف نهایی باشد.»
همه آگهیهای میان برنامهها نصیحت میکردند: «بچه خوب باید حمام برود. شامپو باید گیاهی باشد.»
سریال تلویزیونی شروع شد که یک آدم پولدار بد است و یک آدم فقیر او را نصیحت میکند و او خوب میشود. ضمناً هر کس اسمش کیومرث است حتماً بد است.
بعد از سریال به مادرم تلفن کردم. هر شب تلفن میزنم تا احوالش را بپرسم. خودم میدانم که آدم باید به پدر و مادرش احترام بگذارد. او با صدای دلنشین خود میگفت: «پسرم، آرام باش و با زن و بچهات خوشاخلاقی کن. بگذار اگر زندگی برای تو سخت است برای آنها خوشایند باشد.»
بعداً دوباره نشستم پای تلویزیون. آقای برقی داشت نصیحت میکرد که مصرف بیرویه کار خیلی بدیه. آقای گاز پند میداد که شیشههای خانههایمان را دو جداره کنیم و آقای معمار هم پند میداد که آبگرمکن سوپرگلاس لاین بخریم. یک دختربچه هم اندرز میداد که پولمان را در بانک پسانداز کنیم تا از دزد در امان باشد، سود هم بگیریم و از همه مهمتر با انگشت اشاره حالیمون میکرد که مالیات هم ندارد. بعد فیلم شروع شد.
فیلم سینمایی که یک آدم دزد است ولی پشیمان میشود، یک آدم قاتل است و حتماً کشته میشود و یک نفر هم خوب است و عاقبت به خیر میشود. پس باید انسانهای خوبی باشیم و بدجنسی نکنیم.
شب قبل از خواب زنم گفت: «مرد، این قدر بیقید و بند نباش. یک خورده پسرت را نصیحت کن. اصلاً درس نمیخواند. همهاش بازیگوشی میکند. همهاش تلویزیون تماشا میکند. اصلاً به فکر آیندهاش نیست. تو ناسلامتی پدرش هستی. یک شب که میرویم میهمانی نمیبینی از بس شیطانی میکند، از بس چیز میخورد آبرویمان را میبرد؟
اصلاً به فکر سلامتیاش نیست. مثل لشها روی مبل لم میدهد و تکان نمیخورد. حتی به فکر ورزش کردن هم نیست. فقط از تلویزیون فوتبال تماشا میکند. چند وقت دیگر یک هیکل قناسی پیدا میکند. درس که اصلاً نمیخواند. نمرههایش خراب است. آخر تو پدرش هستی، یک چیزی بهش بگو.»
با عصبانیت داد زدم: «من پند نمیدهم!» و با عصبانیت رفتم بخوابم. زنم غر غر میکرد. قبل از این که بخوابم فکر میکردم که دلم میخواست به مجری برنامه صبحگاهی تلویزیون بگویم: «تو فقط به مردم بگو صبح به خیر. تو فقط سعی کن مردم شاد از خانه بروند سر کار، نمیخواهد نصیحت کنی.» به مجری ورزش بگویم: «تو فقط حرکات نرمشی را یاد بده، کاری به کار خورد و خوراک ما نداشته باش.»
به مصاحبهگر بگویم: «تو فقط سؤالاتی را از مردم بپرس که جوابش پیش مسئولین باشد.» دلم میخواست از گوینده خبر درخواست کنم فقط خبر بگوید. از معلم بخواهم فقط درس بدهد. بگویم که آقا معلم اصلاً مهم نیست جواب صحیح از کجا میآید. مهم این است که جواب صحیح باشد.
به سر کارگر بگویم فقط وظایف روزانه کارگر را در کارخانه به او یاد بدهد. به گزارشگر فوتبال بگویم: «آقا، تو فقط اسامی بازیکنها را بگو و برای ما که دور هستیم بگو چه کسی به چه کسی پاس داد، کی شوت زد، کی گل زد. نمیخواهد فرزند مرا نصیحت کنی.
صدای تو به گوش هیچ ورزشکار و هیچ تماشاگری که داخل ورزشگاه هستند نمیرسد»، دلم خواست یک سریال تماشا کنم که فقط سرگرمم کند. تا از همه افکار روزانه کار و کاسبی خود بیرون بیایم و استراحت کنم. یک فیلم تماشا کنم که اصلاً توی یک فضای دیگر اتفاق بیفتد غیر از آنچه هر روزه هستیم.
دلم میخواست مادرم بگوید که دلش میخواهد فردایم بهتر از امروز باشد. دلم میخواست همسرم برایم خواب راحتی را با آرامش کامل آرزو کند. دلم خواست من هم برای پسرم همانی باشم که پدرم برای من بود. فقط روز مرگ پدرها از گریه فرزندانشان میتوان فهمید که با همه بداخلاقیها و خودخواهیها بهترین پدر برای فرزندانشان بودهاند.
آنها فقط همان پدری بودهاند که میتوانستهاند باشند؛ اگر خوش اخلاق، اگر بد اخلاق.
«فرزندم، دلبندم، من تو را پند نمیدهم. تو راه زندگیت را پیدا خواهی کرد. همچنان که آب مسیر خود را مییابد.»