پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۷:۵۹
۰ نفر

حسینعلی مکوندی: دیروز وقتی امتحان تمام شد... سرکلاس وقتی معلم ورقه‌ها را جمع کرد، از ما پرسید: «راستی چه روزی خیلی خوشحال شدید و چرا؟»

 بچه‌های کلاس که تازه از امتحان فارغ شده بودند، با خوشحالی جواب دادند.
من گفتم: «وقتی مادرم صاحب یک دختر شد، یعنی من خواهردار شدم، خیلی خوشحال شدم؛ چون ما چند تا برادریم و خیلی دلم می‌خواست صاحب خواهر شوم.»
یکی از بچه‌ها گفت: «آقا من هیچ وقت دایی نمی‌شوم، چون خواهر ندارم.»
معلم گفت: «غصه نخور. من هم دایی نیستم!»

یکی دیگر از بچه‌های کلاس گفت: «روزی که من خوشحال شدم روزی بود که مامان و بابام بعد از اختلاف طولانی‌ای که داشتند بالاخره با هم آشتی کردند. ما چند وقتی دور از خانه زندگی می‌کردیم و جدا از پدر و مادرمان، اما حالا آنها آشتی کرده اند.»
یکی دیگر گفت: «آقا اجازه، خانه‌ای خانه خوبی است که توی آن فقط خنده باشد و شادی...»

معلم گفت: «بیا این حرف را روی تخته بنویس!» امروز به نظرم روز خوبی بود، چون حرف‌های خوبی زدیم و کلی هم حرف‌های قشنگ شنیدیم. من این روز مدرسه را خیلی دوست داشتم.

کد خبر 105922

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز