گفتوگو با ایشان ابعاد جدیدی از شخصیت عالم مجاهد شهید آیتالله شاهآبادی را روشن میسازد.
- حاجآقا اگر موافق باشید از خاطرات دوران کودکی شروع کنیم. ظاهرا شما به اتفاق مادربزرگ در یک منزل زندگی میکردید. از ارتباط احساسی و عاطفی شهید با مادر و همچنین رابطه عروس و مادرشوهر برایمان بگویید؟!
ایشان ارادت شدیدی به مادر خود داشتند و مراقبت و پرستاری از مادر را تحت هر شرایطی وظیفه خود میدانستند. به همین خاطر وقتی ازدواج کردند، مادربزرگ هم با ما زندگی میکردند و البته مادرم نیز این حساسیت ایشان را به خوبی درک کرده و در این راه با پدر همراهی میکردند. حتی در مسافرتها هم مادربزرگ با ما بودند و خود پدر به معنای واقعی کلمه مانند یک خدمتگزار مراقب ایشان بودند و در امور مختلف به ایشان کمک میکردند. نکته حائز اهمیت تعادلی بود که پدر در روابط عاطفی با مادر، همسر و بچهها برقرار کرده بودند. ایشان با درایت خاصی انتظارات احساسی همه ما را برآورده میکردند و اجازه نمیداد مثلا توجه به مادرشان، باعث کمتوجهی به همسر یا بچهها شده و در نتیجه دلخوری بهوجود بیاید.
مخصوصا با توجه به اختلاف نسل و اختلافات فکری و فرهنگی، برقراری چنین تعادلی کار سادهای نیست و امروزه مشاهده میکنیم که همین مسئله، عامل خیلی از اختلافات خانوادگی شده است اما شهیدشاهآبادی این هنر را داشت که در عین حال توجه به مادر، از همسر و فرزندان غافل نشده و پاسخگوی توقعات آنها هم باشد. البته در این میان نباید نقش مادرم را نادیده بگیریم. من آن موقع بچه بودم و زیاد این مسائل را متوجه نمیشدم اما الان که خودم اداره یک زندگی را برعهده دارم، به عمق هنر پدر و ایثار و فداکاری مادر پی میبرم.
- به نکته خوبی اشاره کردید، اتفاقا میخواستم از روابط پدر و پسری سؤال کنم؛ چقدر با پدر راحت بودید؟ اصلا پدر فرصت توجه به بچهها را پیدا میکردند؟!
جالب اینجاست که پدر با آن همه مسئولیت مبارزاتی و اجرایی و سیاسی چه قبل و چه بعد از انقلاب، وقتی به منزل میآمدند تازه میشدند همبازی ما! از دویدن و قایم موشک بازی گرفته تا توپ بازی، دوچرخهسواری و...! یادم میآید من کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم که پدرم تصمیم گرفتند برای من دوچرخه بخرند. آن موقع برای تبلیغ در روستای حیدرآباد کرج بودیم. از حیدرآباد تا کرج که فکر میکنم حدود 12-10 کیلومتر راه است، پیاده رفتیم و در راه کلی با هم حرف زدیم. دوچرخه را که خریدیم گفتم: «خوب حالا ماشین بگیریم. دوچرخه را هم پشت ماشین میگذاریم میبریم.»
پدر گفتند: «نه! تو سوار دوچرخهات شو! من هم کنار تو میآیم.» تند هم میآمدند و از من عقب نمیماندند. من زیاد هم بلد نبودم و گاهی زمین میخوردم. تا کرج مواظب من بودند و کمک میکردند که یاد بگیرم. اتفاقا چون دوچرخه بزرگی هم برایم خریده بودند تا چند روز من درست و حسابی نمیتوانستم سوار شوم و حرکت کنم. خود ایشان کمک میکردند تا سوار شوم و چند قدمی هم تا تعادلم را حفظ کنم همراه من میآمدند. بگذریم که یک بار بدجوری زمین خوردم و دندانم شکست که همین چند سال پیش رفتم و فکری به حالش کردم! میخواهم بگویم همین همراهی و بازی کردن و جرأتدادن ایشان بود که باعث شد من دوچرخهسواری یاد بگیرم. بعد هم که بزرگتر شدیم در کوهپیمایی پا به پای ما و حتی جلوتر از ما حرکت میکردند.
- با همان کفش و لباس معمولی و همیشگی؟!
بله! البته در بعضی از مسیرهای طولانی، حدود نیم ساعتی که میرفتیم، عبا و قبا را زیر سنگی یا جای مناسبی میگذاشتند و مسیر را ادامه میدادند و جالب اینجا بود که در آن فضای یک شکل و یکسان کوه، زمانی که برمیگشتیم، دقیقا به خاطر داشتند که عبا و قبا را کجا گذاشتهاند و بدون کوچکترین سردرگمی لباسها را پیدا میکردند.
- خاطره جالبی از زمانی که کوه میرفتید دارید؟
خاطره که زیاد است اما یکی، دو مورد را برایتان تعریف میکنم. در کلکچال برجی وجود دارد که پلههایش از بیرون است. عرض این پلهها هم چیزی حدود 40 یا 50سانتیمتر است. حالا شما تصور کنید پلههای ناصاف و کمعرض بیرون برج بدون هرگونه نرده یا حفاظ! 10تا پله اول را که بالا میرفتی و به ارتفاع 8-7 متری که میرسیدی دچار وحشت میشدی. خیلیها ادامه نمیدادند و برمیگشتند. بعضیها هم بهصورت نشسته با ترس و لرز چند تا پله دیگر را بالا میرفتند. ایشان با همان کفش و لباس روحانی با سرعتی خیرهکننده پلهها را تا آخر بالا میرفتند و بدون ترس و دلهره به همان صورت پایین میآمدند که حکایت از شجاعت و چالاکی ایشان داشت و تعجب همراهان را برمیانگیخت.
یکبار زمانی که 12سال داشتم صبح زود حرکت کردیم به سمت دریاچه تار. 4-3نفر دیگر هم قرار بود با من و پدر بیایند و قرارمان هم این بود که غذا را آنها بیاورند و نان خرما را ما. خلاصه ما نان و خرما را برداشتیم و رفتیم سرقرار اما هرچه منتظر ماندیم آن دوستان نیامدند. منتظر بودم پدر بگویند برگردیم که در کمال ناباوری دیدم ایشان گفتند: «سعید خودمان برویم؟» باورم نمیشد! با قدری نان و چند دانه خرما برویم دریاچه تار؟! دریاچه تار هم من یک چیزی میگویم و شما هم یک چیزی میشنوید! واقعا بدون غذا و امکانات خیلی مشکل بود. من هم حقیقتا میترسیدم با آن وضعیت برویم اما وقتی پدر آنگونه گفتند من هم ماندم که چه بگویم ! در نهایت گفتم برویم! و رفتیم با همان نان و خرما ! سختکوشی و مقاومت را اینگونه از ایشان یاد میگرفتیم.
- چقدر در راه بودید برای رسیدن به دریاچه تار؟ کلا رفت و برگشت چقدر طول میکشید؟
موقعی که تازه رفته بودیم دماوند برای تبلیغ، چند روز طول میکشید تا به دریاچه برسی و طبیعتا چند روز هم بازگشت از آن جا زمان میبُرد؛ به همین خاطر من یادم هست افرادی که میخواستند بروند حسابی تدارک میدیدند و برای یک سفر چند روزه رختخواب و غذای زیاد و خلاصه همه چیز با خود میبردند. پدر وقتی وضعیت را اینگونه دیدند گفتند: «دریاچه باید مسیر کوتاهتری هم داشته باشد!» چند تا از جوانهای زرنگ آنجا را با خود همراه کردند و رفتند برای کشف مسیر جدید و کوتاهتر که اتفاقا موفق شدند و مسیری را پیدا کردند که میشد 4 یا 5ساعته به دریاچه رسید! یک برنامه سفر 4-3روزه با آن عظمت تدارک را تبدیل کرد به یک برنامه یک روزه با یک صبحانه و ناهار مختصر! از آن پس به اتفاق پدر حدود 15 یا 20بار این برنامه یک روزه دریاچه تار را داشتیم. صبح زود قبل از اذان راه میافتادیم و ده و یازده شب هم برگشته بودیم. آنجا هم که میرسیدیم پدر سریع میرفتند سراغ شیرجه و شنا!
انصافا ایشان تحرک عجیبی داشتند؛ حقیقتا ما جوانها کم میآوردیم! نشاط و شادابی ایشان ما جوانها را به وجد میآورد. نقشهیابی و راهیابی ایشان را هم که خدمتتان عرض کردم. جالب است بدانید این توانایی نقشهیابی ایشان در داخل شهر هم خیلی کاربرد داشت و بهاصطلاح کار ما را راه میانداخت! کلا در جهتیابی و قبلهیابی و نقشهیابی قابلیت فراوانی در وجود ایشان بود. یادم هست یکبار که داشتم کنار ایشان احکام قبله را تحریرالوسیله میخواندم، شروع کردند به توضیح دادن ستارهها و دُب اکبر و دُب اصغر! و اینکه مثلا فاصلهها چقدر است و چگونه با توجه به این دانستهها میتوانیم قبلهیابی یا جهتیابی کنیم.
- این کوهپیماییها بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد؟
شاید خیلیها تصور میکردند انسانی که همه زندگیاش در مبارزه و زندان و تبعید گذشته است، حالا که انقلاب پیروز شده دیگر باید بهخود و خانوادهاش برسد و تفریح و استراحت را در پیش بگیرد. اما نهتنها چنین نشد، بلکه فرصت همان مختصر کوهپیمایی هم از ایشان گرفته شد. ایشان به مانند عاشقی که پس از سالها فراق به معشوق رسیده باشد، لحظات و ثانیهها را مغتنم میشمردند و شبانه روز مشغول فعالیت در حوزههای مختلف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بودند. در واقع پس از پیروزی انقلاب ما کمتر ایشان را میدیدیم.
- یعنی ساعت کار مشخصی نداشتند؟!
مسئله بیقراری ایشان بود؛ به فعالیت در یک جا و دو جا راضی نمیشدند! اینگونه نبودند که حالا مثلا نماینده مجلس شدند، پس مسجد را رها کنند! یا کمیته را رها کنند! و جامعه روحانیت را رها کنند! ایشان میخواستند در حد توان در همه این سنگرها خدمت کنند و به همین خاطر شبانهروز مشغول فعالیت بودند. ما الان اگر یک شب خوابمان از 5ساعت کمتر شود. فردایش گیج و منگیم و اصلا توان کارکردن نداریم اما ایشان گاه میشد که در شبانه روز 2یا 3ساعت بیشتر نمیخوابیدند و حداکثر خواب ایشان4 ساعت بود. گاهی وقتها 48 ساعت میشد که هیچ نخوابیده بودند یا غذا نخورده بودند.
- ممکن است قدری مصداقیتر این مسئله را توضیح دهید که چگونه استراحت ایشان تا این اندازه کاهش پیدا میکرد؟
بله، حتما ! بهعنوان مثال یکی از دوستان میگفت که از طریق یکی از نزدیکان حاجآقا به اطلاع ایشان رساندیم در یکی از روستاها اختلاف قومی و قبیلهای به حدی شدید شده است که بیم کشت و کشتار میرود و لازم است که در اینباره تدبیری اندیشیده شود. حاجآقا گفته بودند «به ایشان بگویید من ساعت یک نصف شب به خانه میرسم. همان موقع زنگ بزند منزل تا صحبت کنیم.» این دوست ما میگفت: وقتی از قول حاجآقا این جوری به من گفتند اول فکر کردم حاجآقا میخواستند مرا از سرخودش باز کنند یا مثلا مرا سرکار گذاشته است! خلاصه این دوست ما در کمال ناباوری و ناامیدی قبل از خواب، ساعت را برای یک شب کوک میکند و به مادرش هم سفارش میکند که بیدارش کند هر چند مادرش هم او را از این کار منع میکند.
میگفت: ساعت یک شب بیدار شدم و با ترس و لرز شماره منزل حاجآقا را گرفتم. دیدم حاجآقا سرحال و با نشاط شروع کردند به احوالپرسی! گویی وسط روز است! حرفهای من را هم با دقت گوش کردند و گفتند فردا صبح 5 بیا اینجا تا ببینیم چه باید کرد؟! البته ممکن است کمی معطل شوی چون در آن ساعت قراری هم با یک زوج مسیحی دارم که قدری با یکدیگر اختلاف پیدا کردهاند.» این دوست ما ساعت 5صبح رفته بود و بعد از زوج مسیحی با حاجآقا صحبت کرده بود و بلافاصله هم حاجآقا راه افتاده بودند که ساعت7 به کمیسیون مجلس برسند. ملاحظه بفرمائید ! نماینده مجلس است، ساعت یک شب به منزل میرسند؛ تا صبح تلفن جواب میدهند، صبح دوباره روز از نو روزی از نو!
وقتی به ایشان میگفتم: «من دلم برای شما میسوزد ؛ چرا استراحت نمیکنید؟ میگفتند: «من راحتم! کسی که نصف شب زنگ میزند خودش میداند که چه موقعی دارد زنگ میزند! حتما کارش ضروری است و من را هم در طول روز پیدا نکرده است. پس باید جوابگو باشم.» گاهی اوقات که خواب خودمان را بهانه میکردیم و میخواستیم تلفن را قطع کنیم تا ایشان 3-2 ساعتی استراحت کنند میگفتند: «اگر شما اذیت میشوید من در اتاق دیگری میخوابم و تلفن را هم میبرم آنجا !»
موقع غذا خوردن هم پاسخگویی ایشان به تلفن ادامه داشت. گاهی اوقات موقع غذا خوردن من سیم تلفن را از داخل پریز بیرون میکشیدم البته بهگونهای که در ظاهر بهنظر میرسید تلفن وصل است. چند دقیقهای که میگذشت و تلفن زنگ نمیخورد، سریع متوجه میشدند و ضمن وصل تلفن با نگاهی اعتراض آمیز میگفتند: «این قدر مرا اذیت نکنید!» رفتن ایشان به خانههای مجلس هم حکایتی داشت. اولا که اگر خانه خودشان را در اختیار حوزه علمیه قرار نداده بودند نمیرفتند؛ ثانیا وقتی هم که قرار شد به خانههای مجلس نقل مکان کنند، اصرار داشتند که حتما باید این خانه ابتدای کوچه قرار داشته باشد چرا که نگران بودند در اثر سختگیریهای حفاظتی و امنیتی، مراجعین نتوانند به راحتی به ایشان دسترسی داشته باشند.
در نهایت هم خانهای را انتخاب کردند که یک ورودی از خیابان داشت و یک ورودی از کوچه و مراجعین به راحتی از ورودی خیابان با ایشان ملاقات میکردند. زمانی هم که خودشان در منزل حضور داشتند، تا زنگ منزل به صدا درمیآمد، اصلا منتظر نمیشدند که بچهها یا محافظین در را باز کنند ؛ خودشان در را باز میکردند و حتی اگر دیروقت هم بود با همان تبسم همیشگی به استقبال مراجعین میرفتند و خیلی هم حساس بودند که یک ذره هم فرد مراجعهکننده احساس خجالت یا ناراحتی بابت دیر وقت بودن نداشته باشد. روحیه و نوع برخوردشان با مردم و مراجعین دقیقا مشابه ایامی بود که برای تبلیغ به روستاها میرفتیم و در یک اتاق زندگی میکردیم؛ هیچ فرقی نکرده بود.
- ظاهرا حساسیت فوقالعادهای روی بحث اسراف داشتند. لطفا درباره این خصوصیت ایشان برای ما بگویید.
بله! بهشدت روی مسأله اسراف حساس بودند. هر وقت از سرکار به منزل میآمدند اول میرفتند سراغ غذاهای مانده از قبل ؛ اگر غذایی از قبل مانده بود، لب به غذای تازه نمیزدند. گاهی اوقات مادرم غذای مانده را از داخل یخچال برمیداشتند و در جای دیگری پنهان میکردند تا ایشان غذای تازه بخورند اما جالب اینجا بود که ایشان میگشتند تا غذای مانده را پیدا کنند و هرگاه مطمئن میشدند که غذایی از قبل نمانده است، غذای تازه را میخوردند. بعد از غذا چه در منزل و چه در مهمانیها علاوه بر بشقاب خودشان، بشقاب غذای دیگران را هم کاملا با نان تمیز میکردند بهگونهای که گاهی مشخص نبود این ظرف استفاده شده است یا نه! در مسجد هم که به مناسبتهای مختلف غذا میدادند، اصلا تحمل اسراف را نداشتند و سفرههایی که در مسجد ایشان انداخته میشد انصافا زیبا و به دور از هرگونه اسراف و تبذیر بود.
-
در کدام مسجد بودند؟
مسجد رستمآباد در میدان اختیاریه. البته برای مساجد دیگری هم از ایشان درخواست حضور شده بود حتی مساجدی که هم به منزل نزدیکتر بودند و هم از لحاظ قدمت و سابقه از اعتبار ویژهای برخوردار بودند اما ایشان ترجیح دادند بروند به مسجد رستمآباد که در آن زمان یک روستا بود و فاصله بسیار زیادی هم با منزل ما داشت. حضرت امام (ره) در پیامشان ویژگی ممتاز شهید شاهآبادی را «خدمتگزاری مخلص» بیان فرمودند. واقعا ایشان در اوج مراتب اخلاص بودند و هیچچیزی را برای خودشان نمیخواستند.
- ماجرای نقش ایشان در ائتلاف مجلس اول چه بود؟
برای انتخابات نخستین دوره مجلس شورای اسلامی، 3لیست جداگانه از طرف گروههای طرفدار امام(ره) تهیه شده بود. جامعه روحانیت مبارز، حزب جمهوری اسلامی و نیز گروههای مبارز هرکدام بهصورت جداگانه کاندیداهای خودشان را معرفی کرده بودند. دفتر بنیصدر هم لیست خودش را ارائه کرده بود که چندان افراد مقبول و قابل اعتمادی نبودند.
شهید آیتالله شاهآبادی ابتدا سعی کردند دفتر هماهنگیهای رئیسجمهور را به گروههای طرفدار امام(ره) نزدیک کنند تا از معرفی چهرههای نه چندان انقلابی و قابل اطمینان جلوگیری شود اما بنیصدر بر مواضع و لیست خود اصرار داشت. به همین خاطر شهید آیتالله شاهآبادی تصمیم گرفتند بین نیروهای طرفدار امام(ره) ائتلافی ایجاد کنند و از تشتت و پراکندگی آنها جلوگیری کنند چرا که تفرقه میان نیروهای انقلاب در نهایت به نفع بنیصدر و نیروهای نه چندان انقلابی و ارزشی تمام میشد. در نهایت ایشان جلسهای تشکیل دادند با حضور نمایندگان حزب جمهوری اسلامی و آن گروههای مبارز و خودشان هم بهعنوان نماینده جامعه روحانیت با آنان وارد مذاکره شدند و پس از ساعتها بحث و تبادل نظر نهایتا موفق شدند به جمعبندی مشترکی برسند.
صورت جلسه را هم شهید آیتالله شاهآبادی به نمایندگی از طرف جامعه روحانیت مبارز، آیتالله خامنهای از طرف حزب جمهوری اسلامی و فردی که الان اسمش یادم نیست به نمایندگی از آن 6 گروه مبارز امضا کردند. این ائتلاف 24ساعت قبل از توقف فعالیتهای انتخاباتی صورت گرفت و معادلات انتخاباتی را به نفع نیروهای طرفدار امام(ره) دچار تغییر و تحول کرد. در اثر این ائتلاف، مجاهدین خلق هیچ موفقیتی به دست نیاوردند و از کاندیداهای دفتر بنی صدر هم فقط یکی دو نفر رأی آوردند. یکی از دوستانی که از نزدیک در جریان این ائتلاف قرار داشت میگفت: «به هرحال برای ائتلاف لازم بود که برخی افراد کنار بروند و برخی اسامی حذف بشود تا 3لیست جداگانه تبدیل شود به یک لیست واحد؛ در حالی که همه برای حذف نشدن تلاش میکردند، تنها کسی که میگفت من نباشم و به جای من شخص دیگری را در لیست قرار دهید شهید شاهآبادی بودند.
این در حالی بود که ایشان نماینده جامعه روحانیت مبارز بودند و معمولا در چنین مواردی فرد نماینده حق ویژهای هم برای خود قائل میشود اما ایشان جز به جلب رضای الهی و تقویت پایههای انقلاب نمیاندیشیدند.» در نهایت آن لیست ائتلافی رأی آورد و امثال بنیصدر که شکست خورده بودند به جنجال علیه این ائتلاف پرداختند. مثلا در روزنامه متعلق به بنیصدر مقالهای منتشر شد با عنوان «ائتلاف یا انحصار؟» که حاکی از خشم و عصبانیت آنها از راهیابی کاندیداهای طرفدار امام(ره) به مجلس بود. البته در این میان آنچه باعث تأسف بود موضعگیری 3-2 نفر از اعضای جامعه روحانیت مبارز بود که به خاطر رسیدن به یک لیست یکپارچه و واحد، نامشان در مرحله ائتلاف شده بود.
این دوستان پس از انتخابات مطالب اهانتآمیزی علیه شهید آیتالله شاهآبادی گفتند و نوشتند که مثلا ایشان حق نمایندگی از طرف جامعه روحانیت نداشته است یا اینکه ایشان را اخراج میکنیم و خلاصه اینگونه سخنان غیرمنصفانه که تنها بهدلیل تحقق نیافتن منافع شخصی ابراز میشد. جالب اینجا بود که شهید آیتالله شاهآبادی بهرغم اصرار دوستان و روزنامهها، هیچگاه در مقام پاسخگویی به این سخنان دور از انصاف و اهانتآمیز برنیامدند و ترجیح دادند در آن شرایط حساس سکوت کنند و اجازه ندهند مخالفین امام(ره) و انقلاب از این مسئله سوءاستفاده کنند. در واقع همین اخلاص بود که محبوبیت و مقبولیت ایشان را افزایش میداد.
- ظاهرا در دومین دوره مجلس شورای اسلامی با رأی بالایی انتخاب شدند، همین طور است؟
بله! البته الان دقیقا یادم نیست ولی تصور میکنم جزء 3نفر اول منتخبین تهران بودند. جالب اینجا بود که در ایام تبلیغات انتخاباتی که همه کاندیداها در تب و تاب جمعآوری رأی برای خودشان بودند، ایشان در جبهه حضور داشتند. آن هم نه اینکه بروند اهواز و همه را جمع کنند؛ تا ایشان سخنرانی کنند بلکه جبههای که مناطق عملیاتی بوده و در تیررس دشمن قرار دارد و ایشان خبر رأی آوردنشان را در جبهه از رادیو میشنوند.
- سؤال آخر اینکه ایشان با آن همه دغدغه و مشغله، فرصتی برای پرداختن به امور درسی شما پیدا میکردند؟ اگر پاسخ مثبت است، جهتدهی ایشان به امور تحصیلی شما به چه صورت بود؟
بله! اتفاقا یکی از ویژگیهای ایشان، توانایی در دروس جدید و بهاصطلاح دروس روز بود. علما و روحانیون چندان ارتباطی با علوم روز نداشتند و به جای مدرسه، به مکتبخانه میرفتند و قرآن میآموختند و سواد خواندن و نوشتن یاد میگرفتند. اما ایشان در همان اوضاع و احوال، در مدت 14ماه دوره دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشته بودند. به همین دلیل تسلط خوبی بر علوم روز مانند تاریخ، جغرافیا، ریاضیات، زبان و... داشتند و حتی برای طلبهها به تدریس این علوم میپرداختند و در مدرسه حقانی ریاضیات درس میدادند و من یادم هست که ایشان با ورقههای امتحانی ریاضی طلبهها به منزل میآمدند و شروع میکردند به تصحیح اوراق امتحان. زبان انگلیسی را هم به طلبهها آموزش میدادند.
اینکه عرض میکنم مربوط است به سالهای 44، 45، 46 و آشنایی یک روحانی با این علوم در آن اوضاع و احوال امر نادری بود. بر همین اساس دوست داشتند که من و سایر بچهها هم بهاصطلاح درسخوان باشیم و حتی به من توصیه میکردند که به قول امروزیها جهشی درس بخوانم و با قدری سعی و تلاش بیشتر مثلا 6سال دبیرستان [قدیم] را در یک سال بخوانم! خودشان هم خیلی به من کمک میکردند. حتی در مقطعی از دروس و بحث حوزه خودشان کم کردند تا بتوانند برای درس من وقت بگذارند. گاهی همان طور که از من درس میپرسیدند، من از خستگی خوابم میگرفت آن وقت بهصورت لالایی زبان انگلیسی و زبان فارسی را برای من میخواندند. یادم نمیرود که نخستین درس زبان انگلیسی سال آخر دبیرستان «سفرهای گالیور» بود. آن قدر برای من میخواندند تا من خوابم ببرد. درسهای بعدی را حفظ نشدم ولی این درس را کاملا حفظ شده بودم !
به هرحال موقع خواب هم برای من تاریخ، جغرافی، فارسی و انگلیسی میخواندند تا آخرین رمقهای من هم در فضای درسی سپری شود! در عین حال مراقب بودند که این تمرکز شدید روی درس، برای من کسالتآور نشود. به همین خاطر میگفتند: «تو زیاد وقت بازی و ورزش نداری، اما میتوانی سوار دوچرخهات شوی و بروی چند تا نان بخری! هم سرحال و با نشاط میشوی و هم یک کار مفید انجام دادهای!» در هرحال با همه دغدغهها و مشغلههای فکری و سیاسی، هیچگاه از امور تحصیلی و تربیتی خانواده غافل نمیشدند.