هیچوقت اما هیچچیز نگفتم. یعنی اگر هم میخواستم بگویم، نمیشد... نمیتوانستم... حرف یک داداش کوچولوی ته تغاری چه اهمیتی برای آبجی بزرگتر از خودش دارد؟ گاهی از همین دلم میسوزد؛ از اینکه چرا از همان اول نگفتم که چهقدر از فرزاد بدم میآید. میترسیدم... میترسیدم اگر بگویم چشمهایش داد میزند که چهقدر بدجنس است، باور نکنند و تنها دستی روی سرم بکشند. باور نکنند و پیش خودشان فکر کنند این را میگویم تا آبجی فقط مال خودم بماند. میدانستند چهقدر آبجی را دوست دارم و همین کارم را سختتر میکرد.
نمیدانم... شاید اگر روز بعد از خواستگاری حرفی میزدم و از احساسی که نسبت به فرزاد داشتم، لااقل برای آبجی میگفتم، حرفم را باور میکرد و به نظرش بچهگانه و مسخره نمیآمد. حالا چهقدر به آن روز بد فکر میکنم؛ روزی که صورت ناخوشایند فرزاد را از پشت گلهای مصنوعی زشتی که آورده بود، نگاه میکردم و از حرص داشتم خفه میشدم. امروز، وقتی آبجی را با آن سرو شکل دیدم، دوباره حسرت آن روز را خوردم و بعد با عصبانیت داد زدم: «از اول هم میدونستم که این بدترکیب چه آدم نامردیه!»
آبجی همانطور آرام آرام گریه میکرد و من نمیدانستم چه کاری از دستم برمیآید. وقتی جای کبودی زیر چشمش را با خجالت پنهان میکرد، آرزو میکردم که ای کاش بزرگتر بودم و زور بیشتری داشتم تا حق فرزاد را میگذاشتم کف دستش. آرزو میکردم اما... برای آبجی همیشه آرزو میکردم، اما انگار هیچکدام از آن آرزوهای خوب برآورده نشد که نشد...
آبجی هنوز ساکت است. مامان سلام نمازش را میگوید و میآید کنار ما. همینطور که چادر گلگلیاش را از سر برمیدارد، از آبجی میپرسد: «باز چی شده مهدیه؟!»
آبجی جواب نمیدهد، یک کلمه هم حرف نمیزند و فقط اشک میریزد. مامان نگاهی به چشمهای بغضآلود من میکند و بعد لبخند تلخی میزند و میگوید: «اینو نیگا تو رو خدا. از قدیم گفتن: زن و شوهر دعوا کنن، ابلهان باور کنن. امروز سر هیچ و پوچ زدن به تیپ و تاپ هم، فردا نکشیده آشتی میکنن مامان جون، تو غصه نخور. مگه نه مهدیه؟!»
آبجی هیچی نمیگوید. شاید اصلاً نمیداند چه بگوید. آدم اینجور مواقع دوست ندارد سؤال پیچ شود. آدم وقتی غصهای دارد، دوست دارد فقط گریه کند. مثل خود من، وقتهایی که امتحانم را خراب میکنم. امتحانی که کلی حساب رویش باز میکردم و خیلی گند از آب در میآمد. آن وقتها من خودم را میانداختم روی تختم و بدون اینکه چیزی بخورم یا حرفی بزنم، تا صبح از اتاقم بیرون نمیآمدم. امتحان آبجی اما از امتحان من سختتر است. من میتوانستم در امتحانهای بعدی، نمره بد امتحان قبلیام را جبران کنم، آبجی اما بههیچوجه نمیتواند.
حتی اگر خودش هم بخواهد که از شر فرزاد خلاص بشود، مامان و بابا نمیگذارند. مامان و بیشتر بابا اعتقاد دارند که: دختر با لباس سفید به خونه بخت میره و باید با لباس سفید هم از خونه بخت بیرون بیاد... با این حال میدانم که بابا حتی، ته دلش از فرزاد بدش میآید. میدانم که اگر امروز به مأموریت نرفته بود و آبجی را در این وضع میدید، گرد و خاکی بهپا میکرد که بیا و ببین. وای که چهقدر دوست داشتم بابا بود تا یک کتک حسابی به فرزاد میزد. کتکی که کمی دلم را خنک کند. کتکی که دوست داشتم خودم به فرزاد هدیه میدادم!
وقت ناهار، آبجی لب به غذا نزد. حتی یک قاشق هم راضی نشد که بخورد. گفتم شاید الان اشتهایش باز شده باشد، از توی یخچال، کمی از غذای ظهر را برداشتم و گذاشتم توی مایکروفر. داغ که شد، بردم برای آبجی که بخورد. در که زدم، باز هم هیچی نگفت. مجبور شدم که بیاجازه بروم تو. روی تخت من دراز کشیده بود. دیگر گریه نمیکرد اما زیر چشمهایش حسابی پف کرده بود. دیگر گریه نمیکرد اما مثل یک مجسمه به گوشهای از سقف خیره شده بود. غذا را بردم نزدیکش و گفتم: «حالت بد میشه آبجی یه خورده بخور جون داداشی!» برای اینکه دلم نگیرد، لبخند کوچکی زد و با صدایی گرفته گفت: «میخورم حالا...» برای نیمساعت از اتاقم رفتم بیرون تا راحت باشد اما وقتی برگشتم تا ظرفهای خالی را ببرم، غذا هنوز دست نخورده بود. صدای اذان مغرب میآمد اما حتی یک قاشق هم از غذای آبجی کم نشده بود. داشت با موبایلش حرف میزد. فکر میکنم فرزاد بود. این را از چهرۀ عصبانی آبجی فهمیدم. در را بستم و آمدم بیرون تا یکوقت پیش خودش فکر نکند قصد دارم به حرفهای خصوصیاش گوش بدهم. یعنی جدی جدی این قصد را داشتم اما نمیخواستم آبجی بفهمد! یواشکی خودم را پشت در جا دادم و گوش کردم به حرفهایش. آبجی آنقدر بلند حرف میزد که شاید اگر از در فاصله هم میگرفتم، باز صدایش را بهراحتی میشنیدم. هرچند خیلی کم حرف میزد. انگار فرزاد دوباره بلبلزبانیاش گل کرده بود و داشت دروغ سر هم میکرد. آبجی تنها هرچند لحظه یکبار یک کلمه به حرف میآمد. میگفت: «همین؟!»
تصویرگری: سمیه علیپور
میگفت: «عصبانی بودی، نفهمیدی؟!» میگفت... شاید فرزاد داشت التماسش میکرد که برگردد. شاید داشت برای کتکی که به آبجی زده بود، بهانه میآورد. شاید، اما آبجی نباید باور کند. خدا کند، خدا کند که آبجی بفهمد که فرزاد فقط دروغ میگوید، دروغ...
از صبح که بیدار شده، توی فکر است. حالش کمی بهتر به نظر میرسد. چند لقمه صبحانه خورد و بعد چهار زانو روی کاناپه نشست و همینطور که با موهای بلندش ور میرفت، زیر لب چیزی میگفت با خودش. گاهی ناخن میجوید و گاهی هم لبهایش را گاز میگرفت... مامان مثل همیشه نفس نفس زنان و میوه به دست وارد خانه شد. هنوز میوههایش را کامل روی زمین نگذاشته بود که رو به آبجی کرد و گفت: «مامان جون! پاشو. پاشو برسونمت خونهتون. فرزاد همین الان به گوشیم زنگ زد. عذرخواهی کرد کلی بندهخدا. گریهش گرفته بود والّا. گفت نفهمیده چهطور شده که یهدفعه دست روت بلند کرده. هر چیهم گفتم سر چی دعواتون شد، هیچی نگفت. حالا هرچی بوده، گذشته رفته مامان جون. پاشو، پاشو بریم. بابات اینجوری ببینتت، سکته میکنه ها... پاشو.»
از لحظهای که آبجی و مامان رفتهاند، شدهام مثل دیروز آبجی. روی تختم دراز کشیدهام و به سقف بالای سرم زل زدهام. فکر میکنم؛ به نگاه تلخ آبجی موقع خداحافظی فکر میکنم، نگاهی که انگار با سکوتش میگفت: «من نمیخواستم برم داداش، مامان نذاشت ولی...» نگاهی که از ترسهای مامان و بابا حرف میزد. نگاهی که میگفت: «اگه میخواستم برم، همون دیروز که به خودم زنگ زد و التماس میکرد، میرفتم.» نگاهی که... سرم درد میکند آنقدر که به آبجی و نگاههای سردش فکر کردهام. دوست دارم برای چند لحظهای نگذارم هیچ فکری توی سرم رفت و آمد کند. دوست دارم بخوابم کمی. دوست دارم خواب ببینم، خوابهای خوب. پتو را میکشم روی سرم و چشمهای خیسم را روی هم میگذارم. دوست دارم خواب آبجی را ببینم.