-اَبی، اَبی، لطفاً بس کن!
-بله؟
-خودت میدانی.
-چی را میدانم خانم اندرسن؟
-خودت میدانی که دوست ندارم در کلاس من کسی آدامس بجود.
از این کارِ خانم اندرسن ناراحت میشدم. او معتقد بود جویدن آدامس تمرکز را از بین میبرد و حواس را از درس پرت میکند. اما برعکس، من وقتی آدامس میجویدم حواسم جمعتر میشد و تمرکزم بیشتر! این خانم اندرسن بود که تمرکزش را هنگام درسدادن ازدست میداد. چون همیشه به دنبال دهانهایی میگشت که در حال آدامس جویدن بودند. همیشه هم وسط کلیدیترین نقطه درسش که درس سختی هم بود، یک آدامسخور پیدا میکرد و آدم را تِلِپی از حالت تمرکز بیرون میآورد!
خانم اندرسن معلم فیزیک بود و تنها معلم مدرسه ما که سر کلاسش اجازه آدامس جویدن نمیداد!
البته گاهی، بعضی از معلمها اشاره غیرمستقیمی میکردند که از آدامسجویدن خوششان نمیآید، اما درنهایت جویدن یا نجویدن را به خود دانشآموز واگذار میکردند.
این طور موقعها همیشه با خودم فکر میکردم بهعنوان یک نوجوان عقلم آنقدر میرسد که بفهمم آدامس جویدن تمرکزم را از بین میبرد یا بیشتر میکند. اما بعضی معلمها هنوز فکر میکنند ما نوجوانها کودکیم و آنها باید یادمان بدهند چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی بد!
هفتم اُکتبر،تولد خانم اندرسن بود. با اینکه من او را دوست نداشتم، به هرحال در کلاس ما معلم محبوبی بود. خانم اندرسن تا وقتی مطمئن نمیشد تکتک بچهها درس را فهمیدهاند، دست از
درس دادن نمیکشید. شماره تلفنش را به همه بچهها داده بود تا در هر ساعتی از شبانه روز که نیاز به کمک درسی داشتند با او تماس بگیرند. شاید بتوان گفت یکی از مهمترین دغدغههایش در زندگی فهماندن مفاهیم فیزیک به شاگردانش بود. به هرحال بچهها تمام کلاس را پر از بادکنک کرده بودند تا زمان ورود خانم اندرسن، آهنگ «تولدت مبارک!» را بخوانند و او را شگفتزده کنند.
من اصلاً از این لوسبازیها خوشم نمیآمد، بهخصوص که دل خوشی هم از خانم اندرسن نداشتم.
او بالاخره وارد کلاس شد. صدای آهنگ «تولدت مبارک!» همه مدرسه را پر کرد و بعد هم که نوبت به دادن کادو رسید. اما من کادویی در بساطم نبود و خیال نداشتم حتی یک تبریک خشک و خالی هم به او بگویم.
موقع تقسیمکردن کیک خانم اندرسن یک تکه کیک به من داد و گفت: «از دست من ناراحت نباش اَبی. خب چه کارکنم؟ آدامس جویدن سر کلاس اذیتم میکند...»
این حرف تا حدودی مرا شوکهکرد. فکر نمیکردم آنقدر برایش مهم باشم که بخواهد اینطور دلخوریام را از بین ببرد. کمی شرمنده شدم، اما فقط گفتم: «بله خانم اندرسن، حق با شماست. ولی دلخوری من به خاطر این نیست. فقط زیاد از مراسم تولد خوشم نمیآید...»
این را راست میگفتم. بیشتر از هرچیز هم از کادو خریدن بیزار بودم. فکر اینکه خودم را جای کسی بگذارم و تصور کنم از چه چیزی خوشش میآید تا برایش بخرم، آزارم میداد.
آن روز گذشت و من با خودم قرار گذاشتم تا سر کلاسهای خانم اندرسن طوری آدامس بجوم که او متوجه نشود.
آدامس را زیر زبانم میگذاشتم، بعد به گوشه لپم منتقل میکردم، گاهی هم در حالی که وانمود میکردم درحال قورتدادن آب دهانم هستم، برای لحظهای آدامس میجویدم.
اما انگار ماجراهای مربوط به آدامسجویدن من تمامی نداشت.
معلم ورزش تازهمان، آقای هرلی هم از این کار خوشش نمیآمد. وقتی وارد کلاس میشد، بدون اینکه به بچه ها نگاه کند، فریاد میکشید: «آدامسها بیرون!»
من همان عملیاتی را که سر کلاس خانم اندرسن با آدامس انجام میدادم، اینجا هم تکرار میکردم. آنقدر در این کار خبره شده بودم که نه آقای هرلی و نه خانم اندرسن آدامس جویدن مرا کشف نکرده بودند.
گذشته از اینها آقای هرلی را دوستداشتم، چون عاشق ورزش بودم و آقای هرلی هم خیلی از من راضی بود.
مسابقههای منطقهای نزدیک بود و آقای هرلی در حال تستگرفتن از بچهها برای تشکیل تیم مدرسه بود. من میخواستم عضو تیم آمادگی جسمانی شوم. حسابی هم تمرین کرده بودم و اطمینان داشتم در ترکیب تیم قرار خواهم گرفت. اما میخواستم با امتیاز خیلی بالا در این تیم جای بگیرم.
بارفیکس: عالیه اَبی! بالاترین امتیاز با اختلاف بالا.
دو: عالیه اَبی! بازهم با اختلاف بالا.
پرش: عالیه اَبی!
اما درازنشست؟ بدن من در این ورزش ضعف داشت. به خصوص در زدن رکورد سرعت. به همین دلیل حسابی در خانه روی این ضعف کارکردم و آمادگی کامل داشتم. اشتباه من در نفسگیری بود که با تمرینهای زیاد، کمی تصحیحش کردم.
روز مسابقه رسید. با اعتمادبهنفس بینظیری تمرکز کردم. گوشم به سوت آقای هرلی بود، او لبخند رضایتبخشی زد و سوت را در دهانش گذاشت. دستهایم را پشتسرم بردم و شروع کردم: یک، دو، سه،... تمام تمرکزم روی نفسگیری بود، تا اینکه در یکی از نشستها احساس خفگی کردم .خواستم به روی خودم نیاورم و رکورد درازنشست مدرسه را بزنم، اما...
تقریباً دیگر چیزی به یاد ندارم، تا زمانی که در بهداری مدرسه به هوش آمدم و آقای هرلی را پریشان بالای سرم دیدم: «با یک آدامس به اندازه لنگه کفش در دهانت، داشتی مسابقه درازنشست میدادی؟ عقلت را از دست داده بودی یا چی؟...»
لجبازی من با آدامس بالاخره کار دستم داد. از شدت هیجان رکوردزنی سرعت، آدامس همیشگی زیر زبانم را فراموش کرده بودم. از این گذشته، من در خانه بدون آدامس تمرین میکردم! شاید این کار را با آدامس هم باید انجام میدادم! یا خیلی ساده کمی از لجبازی ذاتیام را -که به قول مامان از عمویم به ارث برده بودم- کم میکردم و لحظهای آدامس را از خود دور میکردمتا راه تنفسیام را اینطور بند نیاورد و آبرویم را جلوی آقای هرلی نبرد.
اگر آقای هرلی سریع متوجه نشدهبود، دوره کمکهای اولیه ندیدهبود و سرعتعمل کافی نداشت، من الان مرده بودم. به هر حال من عضو تیم مدرسه شدم و در منطقه هم تیم ما با مقام اول به مسابقات کشوری صعودکرد.
همیشه از آقای هرلی ممنونم، اما مادرم هرسال روز تولد او، مرا مجبور میکند برایش کادوی تولد ببرم؛ کاری که از آن نفرت دارم!
* برگرفته از پایگاه اینترنتی انگلیسی
آثار نوجوانها