جان بهار. و این، هفتمین 16اردیبهشتی است که به رفتن حسین منزوی، در یادها ماندگار است؛ در جان بهار؛ در زمزمههای نسلی که او را ندیدهاند اما شنیدهاند و خواندهاند؛ تا فراموشی، از کنار نام او شرمنده بگذرد.
با قیصر امینپور گپ میزدیم. حرفهایمان به حسین منزوی رسید. گفت و گفت و نهایتا اعتراف کرد که او اگر طور دیگری بود، حسین منزوی نمیشد. و در همه این سالها کمتر بودهاند کسانی که روراستبودنش را سرمشق کنند و به احتمال بسیار هیچوقت جرأت نکردهاند به «تقولون ما لاتفعلون» بیندیشند.
او مثل همه دیگر شاعران، انسان بود؛ با همه کاستیهای یک انسان و با همه بیشیهای خودش. دوست جانبازی دارم که بیاینکه اهل نوشتن باشد، اهل فرهنگ است و به آثار حسین منزوی هم علاقه عجیبی دارد. چند سال پیش برای پیگیری مراحل درمان چشمخانه تهیشدهاش، به مسئولی مراجعه میکند.
جناب مدیر همراهی نمیکند و دوست جانباز ما یکی از غزلهای منزوی را روی تکه کاغذی نوشته، روی میز جناب مسئول میگذارد و از دفتر او بیرون میزند. میگفت: «از آسانسور که خارج شدم، دیدم خود آقای مسئول، نفسزنان از پلهها پایین میدود و من را صدا میزند.
سراغم آمد و گفت تو که من را نابود کردی با این شعر!». خلاصه اینکه مدیر مذکور در بیت «زشت و زیبای چهرهام خوش باد/ من نقاب از شما نمیخواهم» از خواب تفرعن پریده بود. کار دوست جانباز ما حل شد و...
بیتردید، کسی از اهل فن در سترگی ساخت، نایابی تازگیها، عمق اندیشهورزیها، جوشش جوهره ناب تغزل و... در شعر منزوی تردیدی ندارد؛ او برترین بود. اما از یاد نبریم به این فکر کنیم که «چگونه میتوان شاعر بود و آینه بود؛ آینه خود و مردم خود؟».