پیرهای خرمشهر هربار که میخواهند این حکایت را برای نوههای جنگ ندیده تعریف کنند، صدایشان طنین خاصی پیدامیکند و اندوهی مغرورانه در نگاهشان موج میزند. نگاهشان عجیب میشود؛ که در سفر خاطرهها به روزهای خون و عشق و آتش بازگشتهاند. شهر زیر باران آتش بود. شهر زخمی بود. شهر از تنهایی و بیکسی میترسید، اما هنوز صدای آشنا میآمد. صدای آخرین گروه مدافعان هنوز در میان غرش توپها و تانکها و صفیر گلولهها به گوش میرسید.
مدافعان ازجان گذشته اهمیتی نمیدادند که چند لشکر پیشروست. حاضر بودند برای هر وجب از آن خاک عزیز، هزاران بار بمیرند. شهر هنوز میشنید کسی با آخرین نفس نجوا میکند:« امروز ما در هر لحظه برایت هزار بار میمیریم و در فردای دیگر با صدای قدمهای آشنای برادرانمان باز خواهیمگشت تا در اتاق خاطرههای تو زنده بمانیم. صبور باش و منتظر بمان که با ما هرگز تنها نخواهی ماند. مرگ امروز برایمان لباس شهادت آورده است تا در روزی که به استقبال دلاوران ایرانی میرویم، شکوهی داشتهباشیم که در خور مدافعان است. صبور باش و منتظر بمان که زمان دوری به پایان خواهد رسید.»
پیرمردهای خرمشهری به یاد آنهایی میافتند که در روزهای دوری از خانه هر بار صبح که از خواب بیدار میشدند، دلشان هوای خانهای را میکرد که آن دورها جاگذاشته بودند. قصه تنهایی قایقهای بیماهیگیر، اشکهاشان را سرازیر میکرد و غصه نخلهای بیسر و فرزندان جامانده، جگرشان را آتش میزد. در شهرهای میزبان، آرامش و امنیت برقرار بود، اما برای هرکس خانه جایی است که ریشه در خاکش دارد. زادگاه جگرگوشهها و آرامگاه پیرترها جایی است که صندوقچه خاطره روی طاقچه دیوار محبت آرام میگیرد، برای نسلهایی که از راه میرسند و به آینههایی نیاز دارند که رؤیاهای قدیمی را نشانشان بدهد.
روح شهر همه اینها را جایی دور از نگاه دشمن مخفی کرده بود، برای روزی که صاحبان خاطرهها از راه میرسیدند و صندوقچه خاطره میخواستند. شهر در انتظار ماند تا آن روز رسید و صدای قدمهای آشنا در کوچههای شهر پیچید. بهار واقعی از راه رسیده بود و شهر میتوانست به روزهایی فکرکند که باز از صدای خنده کودکان پر میشود. شهر خون و حماسه آزاد شده بود.
علیرضا رستگار: حکایت خرمشهر، حکایت شهری است در انتظار.
کد خبر 107623