خواب را از همه گرفتهاند. صدای طبل و دهل توپخانه دژ خرمشهر چه منظره زیبایی است. با همه آتشی که به سمت ما میآید، برای تصرفش لحظهشماری میکنیم. تا تکلیف این جاده روشن نشود، توان ورود به خرمشهر را نداریم. وقتی حلقه محاصره خرمشهر کامل شود، عراقیها از شرارت دست خواهند کشید. در طول مسیر اجساد عراقی بسیار است. اینها در این نبرد فرصتی برای عقب نشینی هم نداشتند. صدای بالهای آهنین هلیکوپترها لحظهای قطع نمیشود. دارند از طریق هوایی از مسیر اروند خودشان را تقویت میکنند.
چند سنگرساز میبینیم که در ادامه مسیر جاده تا کنار اروند پیش میروند، تا خاکریز عراقیها را شکاف دهند و خاکریزی در عرض آن احداث کنند. پشت این خاکریز آرامش دیگری در وجودم رخنه میکند. نگاهم قفل کار این جهادگران میشود. اصلاً توجهی به گلولههای تانکی که به سمتشان شلیک میشود، ندارند. امروز مجذوب عشق این سنگرسازان میشوم. همه چشم انتظار آنها هستند، تا گلوگاه خرمشهر را تحویل ما بدهند. تانکهای عراقی از سمت «پل نو» به خاکریز حملهور میشوند. اکنون عراقیها هم متوجه میشوند که با شکلگیری این خاکریز جاده برای همیشه از دستشان خارج خواهد شد.
راننده، جوان شجاعی است. از صبح، پشت دستگاه نشسته است. فرماندهاش به سراغ او میآید. تانکهای سمت خرمشهر را نشانش میدهد. از دو طرف ما را در حلقه محاصره قرار دادهاند. مقاومت میکنیم اما تا کی؟ چگونه؟ ما در دل دشمن چه میکنیم. اینجا با جبهه اصلی کیلومترها فاصله دارد. نیروها برای گام آخر مهیا میشوند اما تا تکلیف جاده «پل نو» روشن نشود، نمیتوان به قلب دشمن هجوم برد. خاکریز دو جداره شکل میگیرد. پشت این خاکریز خبری از زوزه ترکشها نیست. در رسیدن به خرمشهر امیدوار میشوم. کار خاکریز که تمام میشود، راننده بلدوزر را به پشت جاده هدایت میکند. اینجا تنها محلی است که راننده تانک عراقی میتواند زهر خود را بریزد.
تانک از پشت خاکریز بیرون میآید. آن راننده بهتر از من تانک میبیند اما توجهی نمیکند. «سرت را پایین بیاور! مواظب باش» فریادم در میان آن صدای ماشین جنگی مهندسی و شلیک گلوله تانک گم میشود. گلوله تانک پیکرش را پاره پاره میکند. از پشت آن خاکریز که پناهگاه ماست، این صحنه بسیار دردناک است. گامهای شهدای مهندسی در مسیر خرمشهر بسیار زیبا شکل میگیرد، زیرا فرمانده 2 نفر دیگر را برای ادامه کار روانه میدان میکند. اگر این خاکریز تا نزدیک دژ خرمشهر ادامه یابد، امید میرود که فردا عازم خرمشهر شویم.
آتش دشمن دو چندان میشود. دارند میآیند. چند تانک از سمت «پل نو» جاده را گرفتهاند و به سمت همین خاکریز استقامت میآیند. انگار دست به انتحار زدهاند. چارهای دیگر ندارند. خرمشهر از دستشان پرید. اگر این خبر در دنیا مخابره شود، چه خواهد شد. باور پیروزی ایران سخت است. من سر رشته این پاتکهای خشن عراقیها را تا کاخهای بزرگ استکبار در ارتباط میبینم.
2راننده بلدوزر ارتفاع خاکریز را بیشتر میکنند. آن آرپیجی زن به کجا میرود؟ از خاکریز بیرون میرود. چرا به سمت تانکهای عراقی؟ نزدیکتر که میرود، کنار جاده کمین میکند. موشک انداز روی دوشش. هدف، تانک مقابل. بیاعتنا به شلیک گلولههای تانک، در انتظار فرصت مناسب. هر چه تانکها نزدیکتر شوند، بهتر میتواند هدف بگیرد.
تیر بارچی تانک او را میبیند. اما یکی از بسیجیها رگباری به طرفش میگیرد. بسیجی بلند میشود و شلیک میکند. نخستین تانک روی جاده را به آتش میکشد و پیشروی متوقف میشود. عراقیهای روی جاده به نخلستان اطراف پناهنده میشوند و این پاتک نیز ناکام میماند. کمی آرام میگیرم. برای مدتی خبری از آتش دشمن نیست. حالا پشت این خاکریزها خرمشهر را احساس میکنم. کوچه پس کوچههای خرمشهر را میبینم. رادیو هنوز وعده ورود رزمندگان به شهر را میدهد. پس چرا ما در پشت این خاکریز آرام گرفتهایم. باید به سمت شهر رفت. شهر در انتظار ماست. هجوم نیروها به سمت دژ خرمشهر مرا بهخود میآورد. یعنی مهیای ورود به شهر هستیم؟ باز هم میدوم.
دروازه خرمشهر
اینجا برای من آشناست. به عقب برمیگردم. روزهای طلایی خرمشهر. وقتی که خرمشهر را ترک میکردیم، دل به گرو گذاشته بودیم. به شهدا قول برگشت داده بودیم. آن روزها خرمشهر آواز رهایی سر میداد که بمانیم. تا 34روز هم ماندیم اما دیگر جای ماندن نبود. همه چیز تمام شده بود، حتی بسیجی. خرمشهر در رفتنمان اشک میریخت. جنگ کوچه پس کوچهها را به یاد میآورم. زنان و مردان خرمشهری درنظرم مجسم میشوند، آن گریزگاه بسیجیها در اطراف مسجد جامع، خدایا امروز با 578 روز تأخیر پشت دژ خرمشهر در انتظار هجوم نهایی به دشمن هستم، هم همه وجودم در غم و شادی غوطهور است. این نگرانی را در همه چهرهها میبینم. آن جوان خرمشهری سیاه چرده سر از پا نمیشناسد.
انگار همشهریهایش در انتظار او نشستهاند. گاه از پشت خاکریز، نخلهای بیسر، ساختمانهای زخم برداشته و میدان سرشکسته اول شهر را میبیند. اشکش جاری میشود و نگاهش را میدزد و در خود فرو میرود. شاید به 34 روز مقاومت اول جنگ برمیگردد. رهایش میکنم و پشت خاکریز منتظر میمانم. یأس عراقیها را فرا گرفته. دیگر آتش آنها مثل شب گذشته نیست.
این دژی که رو در روی ماست، آخرین خاکریز گذرگاه خرمشهر است. اینجا چه دنیای عجیبی است. شهر در حصار چند میدان مین و حلقههای سیم خاردار، آهنهای کاشته شده در اطراف شهر. انگار نخلها را سر بریدهاند و به جای آنها این آهنها را کاشتهاند که ما نیروی چتر باز پیاده نکنیم. اگر جاده شلمچه را تصرف نمیکردیم، باید از این همه میدان مین عبور میکردیم تا به شهر میرسیدیم. تصور عبور از این موانع وحشتناک بود. چند نفر در دل میدان مین معبری را باز میکنند تا درصورت مقاومت عراقیها در پشت این دژ، از پشت به آنها حملهور شویم. جسد شهدا در میدان مین میخوانند مرا. اینجا مزرعه بزرگ میدان مین است. تا 10 ردیف میدان مین هر مهاجمی را از پیشروی ناامید میکند، جز این بسیجیها که در برابرم قرار دارند.
محاصره خرمشهر همه نقشههای دشمن را نقش بر آب میکند. اکنون این عراقیهای مستقر در خرمشهر هستند که باید تکلیف خود را روشن کنند. یا باید تسلیم شوند، یا به کام مرگ روند. هنوز چند هلیکوپتر در حال انتقال فرماندهان از خرمشهر هستند.
فرار ژنرالهای عراقی، سربازانشان را کاملاً ناامید میکند. آنهایی هم که قصد فرار از طریق عبور از اروند را دارند، بین راه تسلیم امواج خروشان آب میشوند و جسدشان روانه دهانه خلیجفارس میشود. اکنون که لحظه سقوط خرمشهر است، همه چیز مهیای به بار نشستن تلاش شهداست.
این بیست روز چه بر ما گذشت؟ تا به اینجا رسیدیم. بمباران هوایی دشمن مرا به یاد کسانی میاندازد که بیهدف سرشان را به دیوار میکوبند. کمکم مقاومت عراقیها پشت خاکریز کمرنگ میشود. انگار میتوان پای به دروازه شهر گذاشت. صدای هلهله بچههای خرمشهر میآید. میخواهند وارد شوند. فرمانده تیپ امام حسین (ع) جلوتر از دیگران از خاکریز عبور میکند. در کنارش فرمانده دیگری را میبینم. برای رسیدن به این لحظه چه نبردها که پش سر نگذاشتهاند. «خرازی» از خاکریز میگذرد. شجاع و بیباک. شهر در انتظار ماست.
خرمشهر چه اشکی میریزد! امروز را نمیتوانم فراموش کنم. یعنی عراقیها تسلیم خواهند شد؟ در هجوم اول تعدادی از عراقیها که در اطراف فلکه اول مستقر بودند، تسلیم میشوند. حالا نوبت شادی ماست. اسرای عراقی را چه کنیم؟ هنوز نبرد تمام نشده است. تعدادشان بیشمار است. فرمانده دستور میدهد آنها را کنار ساختمانی مخروبه نگهدارند. دو بسیجی که بالای سرشان باشد، کفایت میکند، اینها برای زنده ماندن. حتی لحظهای دستشان را از روی سرشان پایین نمیآورند. هنوز در مدخل وردی شهر هستیم. چرا وارد نمیشویم؟ جرأت نداریم یا باورمان نمیشود؟
صدای بسیجیها از محور دیگری به گوش میرسد. امیدوار میشوم. چرا آن جوان خرمشهری اشک میریزد. انگار جنگ فراموش شده است. برای که اشک میریزد؟ چشمش قفل ساختمانی مخروبه شده است. پدر، مادر، برادر، خواهر، دوست، چهکسی را جا گذاشته است؟ شرمنده بهنظر میرسد. شاید به همین دلیل نمیتوانیم وارد شهر شویم. اکنون کلید شهر در دست ماست. آنجا چه میبینم. تعدادی دارند وضو میسازند. شاید بیوضو بودیم که گامهایمان سست شده بود. باید تعجیل کرد تا به کاروان عشق رسید. نباید جا بمانم. باز هم میروم.
آغوش گرم خرمشهر
وضو که میسازم، سبک بال به نخستین خیابان خرمشهر پای میگذارم. میدانی مخروبه در پیش رو دارم، با ساختمانهای زخم برداشته صبح که نماز سوم خرداد را میخواندم، مانده بودم با عقل وارد خرمشهر شوم یا با عشق.
یعنی ما توانستیم وارد شهر شویم؟ هنوز صدای رگبار مسلسلها از شهر میآید. باید با احتیاط حرکت کنم. از هر طرف عدهای عراقی را اسیر میکنند و به گوشهای منتقل میکنند. از میدان شهر میگذرم. چه میبینم؟ کوچه پس کوچههای شهر میخوانند ما را. لبخند شیرین «جهانآرا» که بر بلندای شهر به استقبال ما آمده، درنظرم مجسم میشود. تانک سوختهای با انفجار نارنجک رهبر 13 ساله را میبینم. دیوارهای ترک خورده را که میبینم، مقاومت جوانان خرمشهر را در ذهن مرور میکنم. احساس غرور میکنم وقتی که وارد خرمشهر میشوم. ولی بهخود سرکوب میزنم. این غرور متعلق به شهر است. آنها که در بیست روز نبرد ما را گذاشتند و رفتند.
خرمشهر برای ما و بهشت برای خودشان. جماعت گمنام بسیجی در کوچه پس کوچهها تکثیر میشوند. این شهر ویران که رو در روی ماست، چقدر زخم بر تن دارد. ناله یک بسیجی مرا بهخود میآورد. رگبار یک عراقی از پشتبام خانهای مجروحش کرده است. با چفیه زخمش را میبندم و او را کنار دیواری میکشانم. با هجوم بسیجیها آن ساختمان نیز پاکسازی میشود. امروز در خرمشهر چه غوغایی است.انگار تمام ملائک از عرش به زمین آمدهاند. اینجا محشری برپاست چفیه را که به پای آن مجروح میبندم، به راه خود ادامه میدهم.
این جماعت به کجا میروند. جشن فتح خرمشهر در کجا برپاست که اینها بیتابی میکنند. اینجا شکوفههای عشق حاکم است. عقلم توان یاری ندارد. هنوز توپخانه دشمن شهر را نشانه میرود. اکنون که توپخانه عراق دیوانه شده است، ناامیدی او در بازپسگیری خرمشهر را نوید میدهد. نزدیک ظهر است. کجا به نماز بایستم. صدای اذان ظهر سوم خرداد از کجا برمیخیزد؟ اینجا همه چیز در هم آمیخته است. زشت و زیبا، خوب و بد، جشن و عزا، مهربانی و نفرت، چه سخت است. کنار دیواری مینشینم بلکه کمی آرام گیرد. لبخند بسیجیهای خسته از راه، خسته از نبردی سنگین میخوانند مرا.
از طرف دیگر خشم و نفرت دشمن هنوز سوار بر گلولههای توپ وارد شهر میشود. عشق فضای خرمشهر را اشغال کرده است. در این فضا جشن معنایی دیگر دارد. هم اشک میطلبد، هم لبخند. عقل را میبینم که خاضع است. اگر چنین نباشد، حق ورود به شهر را ندارد. گویی خرمشهر میخانه مستانی شده است که مست «می» عشق امام حسین (ع) هستند. صدا، صدای گلوله، صدا، صدای فریاد بسیجی، صدا، صدای شهر. آغوشش را برای بسیجی باز کرده. بیا. بیا که ماهها چشم انتظار بودم. من زیرپای بعثیان له شدم.
تحمل چکمه جلادان برگرده کوچه پسکوچههایم زجرآور است. من که خونین شهر بودم، اکنون میخواهم خرم باشم. «خرمشهر» را میطلبم آرام میگیرم. رسیدن به مقصد چه لذتی دارد. مارش عملیات فضای شهر را فرا میگیرد. «خرمشهر، شهر خون و قیام، آزاد شد.» حتی خودم که در شهر قدم میزنم، باورم نمیشود. 2بسیجی به سوی هم میدوند. اشک دیده به دیدار یار که میافتد، هم دیگر را در آغوش میگیرند. «این چند روز کجا بودی؟» آنها بعد از رسیدن به شلمچه همدیگر را گم کرده بودند. اکنون در شهر باز مییابند یکدیگر را.
تعدادی یار در جشن سوم خرداد لبخند میزنند. «پس رضا کجاست؟» «در پل نو» از ما جدا شد و به عرش رفت. این سؤال و جوابها جگرم را آتش میزند. همه بیتاب، بهدنبال گمشده خود هستند. حسن، محمد، کاظم، رضا، قاسم و اکبر و... جای آنها خالی است. کمکم این جای خالی، در وجود بچهها رخنه میکند. انگار همه را بهخود میآورد. همان کسانی که بین راه ما را جا گذاشتند و زودتر به خرمشهر رسیده بودند.
شاید به همین خاطر است که اکنون که در مسجد خرمشهر هستم. احساس عجیبی به من دست داده است. وقت نماز است. باز هم میدوم. این بار نه به سوی خاکریز دشمن بلکه به سمت خدا. مقصد همین جا بود. چه شیرین است نماز ظهر سوم خرداد. باید اقامه ببندم.