اگرچه 34روز، لیک یک عمر. عمر که به سرآمد، شهدا چگونه مردن را در جای جای خرمشهر کاشتند و آنگاه کفر را به آمدنی ذلت بار ندا در دادند و آمدند، آمدند تا دانستند جهانآراها در کدامین کوچه خرمشهر روییدند. آمدند تا فهمیدند جنگ آغازی دیگر بنا دارد و این هجوم، خود تفسیری دیگر از ننگ است که بر پیشانی حزب بعث نقش بست.
تانکها که آمدند، «فهمیدهها» در اجابت از وجدان مردان بیدار، در نقش بمب بر تانکها تاختند و بدینسان تعهد در قالب جوهر معرفت جوانان این دیار شکل گرفت و «فهمیده» تکثیر شد. خاکریز عفت رونق گرفت و خاموشی از چهرهها زدوده شد. بیداری در گرو پیروی از هنجار شهدا بود و آنان که دفاع را به جدیت دنبال میکردند، توان در کمان نهادند و به خشم، کفر را نشانه رفتند.
از خرمشهر که میرفتیم، کولهبارمان انباشته از جوهره روزهای استقامت «جهانآرا»ها بود. اگرچه به بهایی سنگین اندوختیم و دلمان را میآزرد اما دل به گرو نهادیم تا که «شهدا» تنها نباشند و چنین شد که زنجیرهای تانک بر مظلوم تاخت. مظلوم در آن 34روز شکلی دیگر گرفت و گمان میرود، هنوز هم مظلوم باشد و شاید افسانه، و شاید بایگانی در شاهنامه زمانه، و شاید آرام در دلهای سوخته، و شاید... .
از خرمشهر که میرفتیم، چشم «شهدا» درس انتظار یادمان دادند و بعد رفتیم. رفتیم که برگردیم. چشمهای منتظر زیر زنجیرهای تانک کمین کردند و چشم به راه ما، که برگردیم. خرمشهر آواز میداد که بمانیم. خرمشهر در رفتنمان اشک غم جاری میساخت.
قدمهایمان را سحر میکردند تا که نرویم. خرمشهر سعی کرد که بمانیم، جویبارش را سنگرمان کرده بود و خانههایش را خاکریز، زنان و مردانش را اصحاب و کوچه پس کوچههایش را گریزگاه بسیجی، بلندی بامهایش را گلدسته سرود رهایی و جامعیت مسجدش را جان پناهی خدایی و شیشههای عمرش را کوکتل مولوتف کرده بود که بمانیم. و ماندیم اما فقط 34روز. اگرچه ارزشها هر لحظه شکننده بودند ولی هر کدام به نوعی جانی دیگر میگرفتند.
از خرمشهر که میرفتیم، گمان نمیکردیم ارزشهای از خاک جوانه زده، بکارمان آید. جنگی به وسعت بیتالمقدس مهیا کردند تا به گلهای پرپری تقدیم کنند که در کوچه پس کوچههای خرمشهر، چشم انتظارمان بودند. این مردان به طریق قدسیان و به فتحی مبین، الی بیتالمقدس پیش تاختند تا توانستند دروازه خرمشهر را فتح کنند.
به خرمشهر که برمیگشتیم، ندانستیم که چرا تأخیر تا سوم خرداد. تأخیر بود و یک دنیا تلاطم در چهره شهدای خرمشهر. به خرمشهر که برگشتیم، صلوه ظهر سوم خرداد بود. در ورودمان همه تردید بود و التهاب. در سکوتمان همه فریاد و بیداد. تردید در رویارویی با راست قامتان خرمشهر و فریاد و بیداد در نبرد با تانکهای کفر.
به خرمشهر که برگشتیم، صلوه ظهر بود و اذان شریعت و آزادی. هنوز طبل و دهل نواخته میشد. گاه از جناح کفر و بیشتر از اقامتگاه حق. کفر در مرگ محمره و حق در تولد خونین شهر. صدای دلخراش توپها چون طبل و دهل ورودمان را بشارت میدادند؛ گاه مارش عزا و دیگر بار سرود رهایی. خرمشهر یک پارچه جشن بود و سرور. به خرمشهر که برگشتیم، خون، شمشیر آبدیده را درنوردید و پیروزی را به تصویر کشید. غوغای بسیجیان خسته از جنگ 23روزه بیتالمقدس، تمامی کلام را در صلوه ظهر جاری ساخت.
قدمها شمرده بود و حساب شده. دیگر ابهامی در پیروزی نمانده بود و همه میرفتند که کلام آخر را در مسجد جامع جاری سازند. مقاومت به بار نشسته بود و لبخند پیروزی در چهره رزمندگان نقش گرفت. نخلهای سوخته بال گشوده بودند تا سایهبان این مردان شوند. ویرانههای شهر به استقبال قدمهای استوار بسیجیها آمدند تا غم و شادی- حتی برای مدتی- درهم آمیزند. ویرانهها، به گلدستههای سر به فلک کشیدهای میمانست که بر بلندای هر کدام، حنجره یک بسیجی اذان شریعت سر میداد.
سوم خرداد خرمشهر را تکثیر اگر میکردیم، آن لحظات خونین شهر را اگر درست و جامع ثبت میکردیم، امروز روزگاری شیرینتر میداشتیم. و شاید آن ارزشها را قدر نمیدانیم و به زیباییهای خوش زرق و برق دلخوش کردهایم. و شاید... و اگرنه، پس چرا زمان و مکان خرمشهر فقط در سوم خرداد خلاصه میشود؟ مگر ما را نیاموخت که اگر بخواهیم میتوانیم؟ نیاموخت که اگر بیدرد باشیم، انسان نیستیم؟ یادمان نداد که اگر حرکت کنیم، مرداب نخواهیم شد؟ کمبود کلاس درس خرمشهر، گوش شنواست و دیگر هیچ.
به خرمشهر که برگشتیم، صلوه ظهر بود و شهر مهیای اذان. بلندای مسجد جامع جان گرفت و اذان شریعت طنین انداخت. جماعت به نماز ایستادند تا شکر کرده باشند، اراده خدا را در آزادی خرمشهر، تا امروز فراموش نکنیم آن عظمت و استقامت را.
به خرمشهر که رسیدیم، جملگی با وضو وارد شدیم و شهر را به عشق تحویل گرفتیم، تا امروز هم به شکرانه آنروزها بازشناسیماش. نه دیوارهای توپ خوردهاش را بلکه جهانآراهای قهرمانش را، نه دیوار مسجدش را، که فرهنگ ظهر سوم خردادش را، نه پل رودخانه «بهمنشیرش» را، که پل آزادی و حماسه باشکوهش را.