بهطور کلی تفکر شأنی از شئونات آدمی است؛ تو گویی انسان انتخاب نمیکند که متفکر باشد بلکه او همواره چنین است و اصولاً قوه اندیشیدن است که انسان را انسان میکند. اگر چنین سخنی درست باشد، میبایست برای تفکر مراتبی قائل شد چرا که تعالی خود امری ذومراتب است. به دیگر سخن همه انسانها در یک مرتبه از تعالی قرار ندارند و این امری است که به تجربه بر ما ثابت میشود.
اگرچه انسانها بهدلیل تفکر (بهمعنای عام آن) از دیگر موجودات متمایز میشوند، اما این امر، فینفسه هیچ برتری بهمعنای حقیقی و وجودشناختی آن به انسان نمیبخشد، چراکه با این بیان، اندیشیدن ذاتی انسان است و نیندیشیدن ذاتی موجودات دیگر. در واقع هر دو گروه بر طریق ذات خود عمل میکنند و از این رو بر یکدیگر تفوقی ندارند.
در حقیقت مراد ما از تفکر، تفکر به معنای خاص آن است؛ تفکری که باعث فراروی انسان از خود میشود. به عبارت دیگر میتوان در زندگی روزمره کماکان اندیشید و لحظهای از خود فراتر رفت. چنین اندیشیدنی به فراخور زیست آدمی در جهان حاصل میشود و به عبارت دیگر ابزاری است که بهواسطه آن میتواند امور روزمره خود را به سامان و انجام آورد.
بدون آنکه بخواهیم چنین ساحتی از تفکر را بیارزش جلوه دهیم، باید گفت که منحصر کردن جریان اندیشیدن آدمی به چنین عرصه تنگی، مجالی برای بودن به معنای شدن که در آن از خود دائماً تعالی یابد، برای انسان حاصل نمیآید.
تفکر به معنای روزمره و ابزاری آن در تحقق خود نیازی به تفکر تعالیبخش ندارد و بدون آن هم میتواند به حیات خود ادامه دهد و بهنظر میرسد همین امر است که باعث غفلت آدمیان از ساحات متعالی تفکر میشود.
اما تفکر حقیقی در تحقق یافتن به تفکر ابزاری سخت نیازمند است، به عبارت دیگر تعالی تفکر تنها در نسبت با بستر تفکر روزمره امکان وقوع مییابد. در واقع باید چیزی باشد که بتوان از آن فراتر رفت و این به روزمره بودن خود انسان بازمیگردد.
انسانی که سر در گرو ساحت متعالیتر تفکر دارد و دائماً به امری ورای خود فراخوانده میشود و در این فراخوانده شدن نابهنگام است که او «میشود».
از این جهت این نوع از تفکر را نابهنگام میخوانیم که بهمانند تفکر ابزاری و روزمره در اختیار آدمی نیست.
انسان در ساحت روزمرگیاش با همه چیز خو میگیرد حتی با اندیشیدنش. او به عادت میاندیشد و زندگی میکند. تو گویی در عالمی از بداهت درمانده است.
تکرارگری خصلت دیگر چنین بودنی است. هیچ چیز نویی حادث نمیشود و اگر ماجرای اندیشیدن آدمی در طی تاریخ به همین عرصه ختم میشد، هیچ گسستی و گذری در حیات تاریخی او روی نمیداد.
تفکر تعالیبخش این بداهت را از آدمی، در نسبتی که با حیاتش دارد، میزداید. اتفاقاً آن دسته از حوادثی که سیر مکرر زندگی انسان را در طی تاریخ به امری نامکرر و در نتیجه دچار گسست کردهاند، در جاهایی میتوان سراغ گرفت که انسانهایی در لحظاتی به ورای خود تعالی یافته و در هر دقیقه مکتوم تاریخ خود قیام کردند و از این طریق مجرا و مجلای حدوث حقایقی غیرقابل دسترس برای آدمیان عادتزده، شدهاند.
رمز چنین گسستی بهنظر میرسد در پرسشگری باشد. تنها با پرسشآوری است که میتوان از دگمپاسخهای خوابآور رهایی یافت و خود را در طریق «شدن» و تجدید حیات قرار داد.