شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵ - ۰۴:۱۶
۰ نفر

حمیدرضا محبوبی‌آرانی: در میان آثار هگل، «درس‌گفتارها درباره‌ زیبایی‌شناسی»، اثری است که بیش از سایر آثار او مورد توجه عموم واقع شده است.

هم موضوع این کتاب و هم نحوه‌ بیان مطلب در آن به نحوی است که کتاب را بیش از دیگر آثار هگل قابل فهم ساخته است. در واقع از آنجا که این کتاب ترکیبی است از یادداشت‌های هگل برای درس‌گفتارها و دست‌نوشته‌های دانشجویان، نحوه‌ عرضه‌ و بیان مطالب، سبکی غیررسمی‌تر و روان‌تر از آثار منتشرشده هگل دارد.

به همین جهت نیز متن این اثر کمابیش واجد خصایص سرزندگی و صراحت درس‌های شفاهی هگل -آنجا که او می‌کوشید‌ تا مطلب‌خود‌را به جماعتی کثیر از مخاطبان‌تفهیم‌کند-نیزهست. با این توصیفات‌، تعجب ندارد که ‌«زیبایی‌شناسی هگل» تأثیرگذارترین اثر او بوده است.

***
هگل شخصیتی دوران‌ساز در تاریخ هنر و به تعبیری پدر تاریخ هنر مدرن به شمار می‌رود. با این همه، این نکته نیز قابل توجه است که تأثیر او در میان منتقدان ادبی و تاریخ‌گذاران هنر بسیار بیش از تأثیر او در میان دانشوران و محققان فلسفه‌ او بوده است که تا همین اواخر زیبایی‌شناسی او را کمتر مورد توجه قرار می‌دادند.


بنا به ادعای کارل روزنکرانتس -نخستین زندگی‌نامه‌نویس هگل- تصور این‌که تفکر غامض هگل چیزی از حساسیت زیبایی‌شناسانه و هنری او کاسته باشد، اسطوره‌ای بیشتر نیست بلکه شواهد حاکی از دلبستگی و علاقه‌ پرشور هگل به هنرهای گوناگون است.

 به داوری روزنکرانتس، هگل در میان فیلسوفانِ نظام‌ساز بزرگ، تنها فیلسوفی است که به سراسر قلمرو هنرها رخنه کرده و در پی کشف رازورمزهای این قلمرو بوده است. می‌دانیم که هگل تا چه اندازه عاشق موسیقی، درام، شعر، نقاشی و مجسمه‌سازی بوده است. هرگاه هگل طی گشت‌وگذارهایش به شهر جدیدی وارد می‌شد، به محض این‌که اندک مجالی می‌یافت، به سراغ موزه‌ها، اپراها، سالن‌های کنسرت و تئاتر می‌رفت. برخی از خوانندگان و بازیگران مورد تحسین او بودند، تا جایی که خود را به آب و آتش می‌زد تا بتواند با آنها دیدار کند. بسیاری از معاصران هگل تحت تأثیر حساسیت زیبایی‌شناسانه و توانایی‌های او در تفسیر و بصیرت سنجش‌گرانه‌ او بودند. 


خود زیبایی‌شناسی به‌تنهایی می‌تواند شاهدی بر دلبستگی هگل به هنرها باشد. صرف حجم این اثر آن اندازه هست که آن را در ظاهر به عنوان مهم‌ترین بخش نظام هگل برجسته سازد. در غالب ویراست‌های موجود از آثار هگل، «درس‌گفتارها درباره‌ زیبایی‌شناسی» در سه جلد به چاپ رسیده است؛ یعنی یک جلد بیش از سایر بخش‌های نظام هگل، از جمله علم منطق. زیبایی‌شناسی حتی از «دایره‌المعارف علوم فلسفی» هگل که در آن نظام فلسفی هگل در کلیّتش بیان شده است نیز حجیم‌تر است. زیبایی‌شناسی در یکی از ویراست‌هایش به بیش از 1500صفحه بالغ می‌شود؛ یعنی چیزی در حدود بیش از 200صفحه حجیم‌تر از «دایره‌المعارف».

 سوای حجم کتاب، محتوای آن، جای هیچ تردیدی در مورد دلبستگی و علاقه‌ فوق‌العاده‌ هگل و شناخت او نسبت به هنرها باقی نمی‌گذارد.


   «زیبایی‌شناسی»، واجد وسعت و عمق تقریباً حیرت‌انگیزی است. نیمه‌ نخست اثر، به بررسی و مطالعه در تاریخ هنر می‌پردازد؛ آن هم در هر فرهنگی از آغاز تاریخ. نیمه‌ دوم کتاب، بحث عمیق و کاملی است درباره‌ هنرهای خاص، شرحی تفصیلی در باب شعر، نقاشی، درام، مجسمه‌سازی و موسیقی. بی‌گمان زیبایی‌شناسی هگل یکی از آثار بزرگ در این زمینه است و دست‌کم از ارج و پایگاهی همتای «نقد قوه‌ حکم» کانت یا «نامه‌های زیبایی‌شناسانه‌» شیلر برخوردار است.


با این همه و هرچند نمی‌توان در دلبستگی هگل به هنرها هیچ شائبه‌ای از چون و چرا روا دانست، اما خود این دلبستگی بسیار گیج‌کننده و مسأله‌برانگیز است. برای هر خواننده‌ زیبایی‌شناسی بالاخره وقتی می‌رسد که باید با یک واقعیت بارز کنار آید؛ تلاش فراگیر و سرسختانه هگل در کاستن از اهمیت و اعتبار هنرها. چنین مقصود و معنایی را بی‌تردید می‌توان لب کلام در دو نظریه‌ محوری زیبایی‌شناسی هگل دانست؛ یکی این نظریه که هنر به‌ عنوان یک رسانه شناخت، مادون و فرودست فلسفه است.

 آنچه را که هنر از طریق رسانه‌ تار و مغشوش حواس، تنها می‌تواند نگاهی بیندازد، فلسفه از طریق رسانه‌ شفاف اندیشه و مفاهیم در تسلط خود می‌گیرد .نظریه‌ای که می‌توان آن را «نظریه فرودستی» نامید. این آموزه حاکی از این معناست که هنر، مادون و فرودست دین و فلسفه به عنوان یک رسانه‌ حقیقت (طریقی برای رسیدن به حقیقت) قرار دارد. منتقدان، این آموزه را عمدتاً بدین دلیل که شأن و اعتبار یگانه هنرها را چندان به‌درستی درنمی‌یابد، مورد انتقاد قرار داده‌اند.

 به نظر بسیاری از آنها، گویی هگل می‌خواهد مقام شعر را به مادون نثر تنزل دهد؛ گویی که هر آنچه از طریق رسانه‌ هنر می‌تواند گفته شود، فلسفه به صورتی بهتر می‌تواند آن را بیان کند. به همین دلیل این آموزه به عنوان گامی بزرگ به عقب در زیبایی‌شناسی و به عنوان عقبگردی از نظریه خودآیینی و استقلال هنر نزد کانت که ظاهراً مبنای بهتری برای فهم هنر مدرن فراهم می‌آورد، تلقی و تخطئه شده است.

 دیگر آن‌که هنر، هیچ آینده‌ای ندارد. به تعبیر دیگر، هنر اهمیت و شأن سنتی خود را از دست داده و بنابراین هیچ نقشی برای ایفاکردن در فرهنگ مدرن ندارد. این نظریه که به نظریه‌ «پایان هنر» یا «مرگ هنر» معروف است و هگل آن را در مقدمه‌اش بر«درس‌گفتارها» بیان می‌دارد، حاکی از این معناست که آنچه روزگاری رسالت سترگ هنر در عصر باستان و در قرون میانه بوده -یعنی بازنمود والاترین آمال و ارزش‌های بنیادین آن اعصار و به تعبیر دیگر برملاساختن مطلق- اکنون و در عصر مدرن، فلسفه، به صورتی کامل‌تر و بهتر می‌تواند انجام دهد.


‌ هرچند در واقع باید توجه داشت که هگل تعبیر «مرگ هنر» را به کار نمی‌برد و به علاوه حتی از «پایان هنر» نیز سخن نمی‌گوید بلکه گفتار صریح او این است که هنر اکنون برای ما چیزی است مربوط به گذشته، چیزی که فلسفه آن را پشت سر نهاده است.  منظور او نیز این است که هنر دیگر آن جایگاه محوری‌ای را که پیش‌تر در فرهنگ عصر کلاسیک یا قرون میانه به عنوان رسانه‌ای برای بیان دین، اخلاق و جهان‌نگری آن اعصار داشته، اکنون و در روزگار مدرن ندارد.


خواننده‌ کتاب هگل با تأمل بر این دو نظریه، با این پارادوکس مواجه می‌شود که چگونه هگل با چنین عزم قاطعی بر کاستن از شأن هنر، تا این مایه از نظام فلسفی خویش را به بحث و نظریه‌‌پردازی درباره‌ هنرها اختصاص داده است. اگر شأن هنرها فرودست فلسفه است و آنها محکوم به کهنه و منسوخ‌شدن‌اند، پس چرا هگل سه جلد از آثار خود را صرف بحث درباره‌ آنها کرده است؟ می‌توان گفت که چنین پارادوکسی خاص هگل نیست.

 بسیار پیش از او افلاطون در «جمهوری» شاعران را از مدینه ایده‌آلش بیرون راند، در عین حالی که در رساله‌ «فایدروس» به ستایش زیبایی پرداخت. روسو نیز در حالی که در «نخستین گفتار» و در« نامه به دالامبر» به هنرها تاخت، خود به عنوان یک مصنّف معروف، یکی از زیباترین رمان‌های قرن هجدهم، «هلوئیس نو» را نگاشت. اما این به معنای توجیه این پارادوکس نیست بلکه صرفاً بدین معناست که تنها دامن هگل به شائبه‌ چنین پارادوکسی آلوده نیست.


یک شیوه برای حل این پارادوکس، توجه به قصد و بستر جدلی «درس‌گفتارهایی درباره‌ زیبایی‌شناسی» هگل است. خصومت ضدرمانتیستی هگل در واپسین سال‌های اقامت او در برلین (1818-1831) شدت و حدّت بیشتری یافت و او در فقراتی چند از «فلسفه‌ حق»، فردریش ساویگنی را مورد نقد و انتقاد صریح قرار داد. مجادلات پرآب‌و‌تاب میان هگل و شلایرماخر نیز خود داستانی معروف دارد. هگل هرگز به فردریش شلگل علاقه‌ای نداشت و بیزاری او طی سال‌ها به نفرتی عمیق و ریشه‌دار بدل شد؛ به نحوی که گاه هگل زحمت و دردسر نقد او را به جان می‌خرید.

 این خصومت هگل در «زیبایی‌شناسی» که در واقع جدل‌نامه‌ای باریک‌بینانه و مفصّل علیه رمانتیک‌هاست، به اوج خود می‌رسد. جنبه‌های ضدرمانتیستی زیبایی‌شناسی، عمیق و فراگیرند. هر دو نظریه‌ هگل متوجه ایمان رمانتیستی به اولویت و برتری هنرها و رد این ایمان‌اند. نظریه‌ نخست، ادعای رمانتیک‌ها را مبنی بر این‌که هنر به عنوان رسانه‌ حقیقت شأنی والاتر از فلسفه دارد نشان می‌گیرد. نظریه دوم، متوجه نقد آموزه‌ رمانتیستی است مشعر بر این‌که هنرمندان باید جای کشیشان و فیلسوفان را در شکل‌دادن به ایدئولوژیِ فرهنگ مدرن بگیرند.

جدا از این دو نظریه، ساختار نیمه‌ نخست کتاب نیز حول دسته‌بندی هگل از دوره‌های تاریخ هنر شکل گرفته است؛ امری که ظاهراً به طور خاص قصد نشان‌دادن دو نکته‌ ضدرمانتیستی را دارد؛ نخست آن‌که اوج دستاورد هنری به روزگار یونان کلاسیک بازمی‌گردد و دو دیگر آن‌که هنر رمانتیستی مدرن، چیزی بیش از فروپاشی هنر نیست.


بدین‌ترتیب بر وفق این تبیین، دلبستگی هگل در زیبایی‌شناسی به هنرها، در واقع صرفاً علاقه و دلبستگی‌ای ظاهری است و در پس آن، خصومت او با اندیشه‌های جنبش رمانتیستی قرار گرفته و انگیزه‌ صرفِ این مایه وقت و انرژی بر سر بحث از هنرها شده است.
گرچه این تبیین، خالی از حقیقت نیست اما کاملاً درست نیست. دلایل توجه هگل به هنرها، صرفاً دلایلی سلبی نیست بلکه می‌توان نشان از دلایلی ایجابی نیز گرفت. اساساً باید گفت که نگرش هگل نسبت به هنرها دوپهلو است. اگر او با تمام وجود، ادعاهای کاذب و گزاف در خصوص مقام هنر را تحقیر می‌کند، اما فعالیتی را که در پس هنرها قرار دارد نیز از ژرفنای جان می‌ستاید. در واقع، هنرها جایگاهی اساسی در نظام او دارند.

 هنر، دین و فلسفه، سه نحوه‌(mode) شناخت مطلق‌اند؛ یکی از سه رسانه‌ای که روح به وسیله آنها به خودآگاهی می‌رسد. اگرچه هنر در پایین‌ترین مرتبه این پایگان قرار دارد اما خود همین قرارداشتن آن در چنین پایگانی و در واقع، قرارداشتن آن در قاعده‌ هرم و پشتوانه‌ دین و فلسفه بودن، بی‌گمان حاکی از اهمیت و اعتبار هنر نزد هگل تواند بود.

 
   هنر نخستین طریق و رسانه‌ای است که از آن راه، روح به خودآگاهی‌اش می‌رسد؛ نخستین سطحی که روح در آن از قلمروهای طبیعت و تاریخ فراتر رفته (استعلا جسته) و به درون خودش بازگشته است. در واقع هگل -با وجود همه مجادلاتش علیه رمانتیک‌ها- موافق این آموزه‌ عمومی رمانتیست‌هاست که هنرمندان، نخستین معلمان بشریت بوده‌اند و شعر، زبان مادری نوع انسانی بوده است.

 به طور کلی، هگل برای آثار هنری به عنوان طرق و رسانه‌های خودآگاهی فرهنگی و به عنوان تجلیات و ظهورات روح سرتاسر یک عصر، معنا و اعتبار عظیمی قائل است. در اینجا کافی است تنها نظری به نقش اساسی و تعیین‌کننده‌ای که هگل در پدیدارشناسی برای آثار ادبی قائل است، بیندازیم؛ به «آنتیگونه»‌ سوفوکلس در برملاساختنِ روح قومی یونانی و «عموزاده رومئو» دیدرو در آشکارساختن ذهنیت و نگرش غالب در فرانسه قبل از انقلاب کبیر.


همچنین اگر بخواهیم در چند جمله، اهمیت تاریخی «درس‌گفتارهایی درباره زیبایی‌شناسی» هگل را روشن سازیم، لازم است بر نقش هگل در احیای میراث وینکلمان -آن‌ هم در روزگاری پساکانتی و پسارمانتیستی- تأکید کنیم.

ردپای وینکلمان را به‌روشنی می‌توان در سرتاسر «زیبایی‌شناسی» مشاهده کرد؛ در کلاسیسیسم سازش‌ناپذیر هگل، در باور او به معنا و شأن متافیزیکی هنر و در کوشش او برای قراردادن هنر در بستر و بافت فرهنگی‌اش. هگل در توصیف زیبایی کلاسیک، در واقع آَشکارا گفتار وینکلمان را بازگو می‌کند. هرچند موضع هگل نسبت به وینکلمان به هیچ‌وجه غیرنقادانه نیست، اما او ارج و احترام بسیاری برای وینکلمان قائل است.

به گفته‌ او، این وینکلمان بود که اندامی [و ابزاری] کاملاً نو برای نگریستن به هنر در اختیار ما نهاد و چشم‌اندازی کاملاً نو برای فهم هنر را بر ما گشود. هگل وظیفه‌ خود می‌دید که میراث وینکلمان را در برابر کانت و رمانتیک‌‌ها که در دهه1790 بر آن تاخته بودند، از نو در خدمت بگیرد. در برابر رمانتیست‌ها، هگل کلاسیسم وینکلمان را که اصحاب جنبش رمانتیسم چندان مناسبِ روزگار مدرن نمی‌دیدند، مورد تأکید مجدد قرار داد.


هگل هر چند با رمانتیست‌ها بر سر این نکته توافق داشت که بر خلاف نظر وینکلمان نمی‌توان ارزش‌های کلاسیک را  در روزگار مدرن از نو باب کرد، اما همداستان با وینکلمان در برابر رمانتیست‌ها معتقد بود که کلاسیسیسم، جوهره‌ دستاورد هنری است؛ نظریه‌ پایان هنر هگل، صرفاً کلاسیسیسم وینکلمان است بدون آموزه‌ تقلید او. در برابر کانت نیز هگل روش وینکلمان بر قراردادن هنر در بستر و بافت فرهنگی‌اش را دوباره مطرح ساخت؛ روشی که کانت با قراردادن تجربه‌ زیبایی‌‌شناسانه در قلمروی استعلایی در ورای جامعه و تاریخ، آن را از اعتبار انداخته بود.


منبع:Hegel, Frederick. Beiser, Routledge  2005.

کد خبر 11058

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز