اما در فیلم این اختیار کاملا از چنگ اجتماع در میآید و به دست «مالک یومالدین» است. در اینجا ارزشهای اجتماعی تا آنجا اصیلند که در خدمت رشد و تعالی بوده باشند و بس. از این دریچه است که میتوان به منظری نگریست که فلسفه وجود، روی بشر میگشاید. منظری که این مکتب میتواند داشته باشد این است که «بهشت را به بها دهند نه به بهانه» و این همان چیزی است که در سراسر فیلم علی عطشانی جاری است.
درفیلم «دمکراسی تو روز روشن» از ارزشهای اجتماعی سخن میرود؛ ارزشهایی که بهگونهای در فرد درونی شده که اینک دیگر اوست که نهتنها واجد آنها بوده بلکه مبلغ و نماینده و نگهبان آنهاست و البته با همین برگ برنده وارد صحنه حساب و کتاب وجودی میشود. غافل از اینکه اینجا دیگر باید مشک خود ببوید و اصل آن نیست که عطار بگوید یا باور کرده باشد و این برای پناه گرفتگان در پرتو «ارزشهای اجتماعی» بسیار گران میآید.
اینان باید از پناهگاه همیشگیشان خارج شوند و چشم در چشم سرنوشت محتوم خود که همان «رشد و شدن» است به رعشه بیفتند. با این حال قهرمان داستان دمکراسی تا نیمههای محاکمه نیز هنوز نه تنها به اشتباهاتش معترف نیست بلکه به خاطر انجام فرایض و فضیلتها و تمام اعمال خیرش، طلبکار است. بنابراین وکیل داستان بارها به او تذکر میدهد که مورد رحمت خاص الهی بوده است و باید قدر را بشناسد. تمام چیزی که بوده است و توفیق انجامش را داشته است نیز در سایه رحمت است که محقق و به رشد منجر شده است و حال میتواند فرصتی برای جبران کاستیها و موانع رشد داشته باشد.
با اینکه فیلم به جامعه نمیپردازد اما از دریچه قهرمان داستان تمام ارزشهای اجتماعی را در معرض دید میگذارد؛ بنابراین از رهگذر آن میتوان بهگونهای تفاوتها و تعارضات این ارزشها را با ارزشهای اصیل انسانی مشاهده کرد. جالب آنجاست که قهرمان داستان از طیفی انتخاب شده که در قشری خاص از اجتماع طبقهبندی میشوند و در جایگاه بسیار والا و ارزشمند و نادر اجتماع قرار میگیرد و به قول معروف مثل او دیگر پیدا نمیشود.
او به بیشتر ارزشهای ضدانسانی اجتماعش پشت کرده و در دام آن دنیایی که فرد را خاکی و زمینگیر میکند نیفتاده اما در بروز و رشد تمام جوانب و استعدادهای وجودی خود نیز موفق نبوده است. رابطه آنچنان عاشقانهای با همسر خود نداشته و گویی که رابطه سردی نیز حاکم نبوده است. اینجاست که فیلم، متوسط بودن و اکتفا به حداقلها را نیز جا ماندن از رشد میداند و رستگاری فرایندی معرفی میشود که باید طی آن از تمام زوایای بالقوه موجود، حداکثر رشد مطالبه شود. فرد حتی بسیار سختگیرانه، مسئول اعمالی است که نیمهخودآگاه یا در شرایط بسیار طاقتفرسا انجام داده است.
مصداق عمل نیمهخودآگاه در داستان، فرار فرماندهای از میدان جنگ است که به بهانهای بسیار موجه نیز انجام شده است: بهانهای که فرد را کاملا از نظر احساس گناه میتواند آسوده کند و آن آوردن مهمات برای نجات همسنگران است. این عمل اگر واقعا براساس باور و در جهت نجات صورت بگیرد میتواند عملی قهرمانانه باشد و وقتی به شکل نیمهخودآگاه برای فرار استفاده میشود تبدیل به عملی میشود که با سوءاستفاده از اختیارات فرماندهی برای رهایی از مرگ صورت گرفته است؛ عملی که حتی میتواند کاملا ناخودآگاه باشد. بنابراین فیلم بسیار بسیار سختگیرانهتر از اگزیستانسیالیسم است زیرا بر آن است که حتی وظیفه روانکاوی را نیز بر عهده خود فرد گذارد؛ روانکاویای که به وسیله تقویت وجدان صورت میگیرد و جلوی فرار از مهلکه و جا گذاشتن همسنگران را میگیرد. رشد باید آنقدر صورت گرفته باشد که فرد بتواند روان خود را بکاود و نیت بد خود را از عمل به ظاهر موجه و نجاتبخش جدا کند و مچ آگاهی را هم حتی حین فریب خودش بگیرد. اینگونه هشدارها بیشتر در روانکاوی مطرح بوده است.
در این مکتب بر بسیاری از ویژگیهای بسیار عجیب روانی بشر تأکید شده است. یکی از این ویژگیها این است که او میتواند در عین اینکه صادقانه باور دارد درست میاندیشد و راست میگوید در حقیقت در حال دروغگفتن بهخود و توجیه کردن اشتباه خود بوده و تنها راه شاید این باشد که فرد، خود به کمک خود بیاید. قدم اول شک کردن است و قدم بعد کاوش. باید آنقدر خود را بکاود تا نیت اصلی خود را شاید بتواند صادقانه دریابد و از مهلکه دروغ و فریب خودساخته برهد.
اشتباه دوم قهرمان داستان، ایثارنکردن است. برای فهم میزان عجیب بودن این اشتباه تصور کنید که در زندگی روزمره نیز این قانون برقرار باشد و ایثار نکردن مستلزم جرم تلقی شود. اما اینجا در فیلم مسئله بر سر رشد است و جایگاه فرد خودبهخود به شکل مستقیم با میزان رشدش متناسب میشود. اینگونه است که معادله دگرگون میشود و ایثار به جای اینکه کاری قهرمانانه باشد که میتواند اختیار نشود تبدیل به عملی اجباری میشود در جهت کمال. از منظری دیگر ایثار دریچه رحمت الهی و فرصتی است برای رشد، نه عملی که انجام دادن یا ندادن آن علیالسویه باشد.
اینگونه است که عدمانجام فضیلت، گناه محسوب میشود و از نظر فیلم به پاس زحمات خالصانه قهرمان داستان فرصت دوبارهای برای طلب حلالیت و رشد اینگونه مهیا میشود که فرد دوباره در شرایط جبران (حتی ذهنی) قرار بگیرد و به رشد روحی در این نقاط رشدنکرده برسد اما عقوبتی نیز که بر این فرصت مترتب است محکوم شدن به «زندگی» و در واقع فرصت بیشتر است. به میوهای که هنوز به تمامی نرسیده پس از درمان کرمخوردگیها فرصت رسیدن و پختگی دوباره داده میشود و همینطور در صحنه آزمونی دوباره قرار میگیرد که هم فرصت و رحمت است و هم عقاب؛ رحمت است از آن رو که فرصت جبران و رشد میتواند باشد و عقاب است از آن جهت که به رستگاری قطعی منجر نشده است که در قالب «شهادت» در داستان مطرح میشود.
قهرمان داستان در زندگی شخصی و خصوصی خود با تکیه بر سایر ارزشها از آزادی خود در عاشقانه زیستن با همسرش گریخته است. او باید به تنهایی مسئولیت عدمتلاش خود را در ایجاد زندگی عاشقانه بپذیرد که این البته از سختترین کارهاست. این البته بعدا است که به هر دلیل فیلم تنها با اشاره از آن میگذرد اما همین اشاره نیز برای مخاطب دقیق کافی است تا بفهمد که فیلم عاشقانه زیستن را هم نه تنها «اختیاری» نمیداند بلکه آن را برای رشد «الزامی» معرفی میکند.
به شکلی که مشاهده میشود این مسئله دو طرف رابطه را نیز مقصر معرفی میکند بهشکلی که همسر قهرمان داستان نیز در جریان رشد او سر راهش قرار میگیرد تا شاید در مسیر رشد خودش شکوفا شود. در این رویارویی که نقطه عطف رشد این دو محسوب میشود به «یک وابستگی» بیش از حد نیز اشاره میشود که میتواند علت عدمرشد مادر باشد. خاصیتی که برای هر مادری در زندگی انسانی، فضیلت محسوب میشود در عالم ملکوت میتواند به عدمرشد منجر شود. مادر هنوز نیز نگران بچههاست و این میتواند جلوی عروج او را بگیرد. هر چند که به این مسئله در داستان در حد یک سؤال کوتاه پرداخته میشود اما این چالشی دیگر برای ارزشهای انسانی است.
ما باید یکبار برای همیشه باور کنیم که عالم و هستی، انسانی نیست اما بدون انسان نیز نمیتواند باشد و بدینگونه از انسانیسازی کیهان دست برداریم و از خواب اینکه «هستی بر مدار ما میچرخد و بس» بیدار شویم و اینجاست که در بنیاد، اگزیستانسیالیسم سارتر در مقابل دیدگاه هیدگری قرار میگیرد. ایرادی که هیدگر در نامهای درباره انسانگرایی به آن میپردازد این است که حتی اگر وجود متقدم بر ماهیت فرض شود و وظیفه «شدن» بر دوش انسان باشد اگر «هست شدن» «در آنجا» فرض نشود و از هم جدا شود گریزی از رفتن به سمت تقابل این هست شده با کلی که در آن هستشده، نیست.
بنابراین با وجود اینکه نباید کیهان را انسانی دانست اما نباید این دو را نیز از هم منفک فرض کرد. باید تفاوتها را در نظر داشت؛ تفاوتهایی که لازمه یکی بودن است؛ فاصلهای که میتواند به شناخت و یگانگی بینجامد. اینگونه است که از زبان هستی میتوان عامیانه و فلسفی گفت: «به فکری فکر میکنم که میتونه فکر کنه / یه فکر کال بیسرنوشت / فکری که آزاده چیزی بشه که میخواد / فکری که تا عمل نکنه / معلوم نمیشه من چی فکر میکنم».