تصمیم گرفتم به مدت یک هفته فقط با تاکسی در شهر سفر کنم و سوار هیچ سواری شخصی و هیچ اتوبوسی نشوم و در نهایت مسائل و اتفاقهای چند تاکسی را که مربوط به حقوق شهروندی میشود، روایت کنم.
روی شیشه تاکسی کاغذی چسبیده و از مسافران درخواست شده با تلفن همراه صحبت نکنند. یک تماس با من گرفته شد و من سریع جمع و جورش کردم. اما تلفن سه مسافر دیگر تاکسی به فاصله چند دقیقه زنگ خورد و... میتوانید تصور کنید:
مرد: آقا تو کارش رو راه بنداز، من خودمو میرسونم.
دختر جوان: نه، رنگش خوب در نیومده. میخوام رنگ ساج طلایی کنم.
زن: پرونده شما رو بررسی کردم و...
البته همگی سعی کردند صحبت را کوتاه کنند، اما همان چند دقیقه برای اعصاب آقای راننده تاکسی کافی بود!
در یک روز داغ سوار تاکسیای شدم که کولرش روشن بود. جلو نشستم و از این اتفاق خوش، لذت بردم. مسافران بعدی یک به یک سوار شدند و شیشههای عقب را پایین دادند.
راننده: ببخشیدها، کولر روشنه. شیشه رو بدید بالا.
مسافر اول: آقا داریم از گرما میپزیم.
مسافر دوم: لااقل یه جوری تنظیم کنین که باد کولر عقب هم بیاد.
مسافر سوم ساکت بود.
راننده تاکسی تمام دریچههای کولر را گرداند، اما گویا هیچ نسیم خنکی به صندلیهای عقب تاکسی نمیخورد. او هم کولر را خاموش کرد و گفت: «نخواستیم. همون هوای بیرون بهتره!»
من هم هوای خنک را از دست دادم. اما پرسشی دارم که چرا زور کولر تاکسی به صندلیهای عقب نمیرسد. یا شاید کولر آن تاکسی خراب بود، یا...
دلم برای تاکسی نارنجی تنگ شده است. همانها که صندلی جلویشان هم نیمکتی و بزرگ بود. کسی جایی تاکسی نارنجی ندیده است... مرا خبر کند لطفاً.
از ابتدای مسیر، راننده تاکسی و یکی از مسافرها درباره موتور ماشین و کاسبی و... صحبت کردند. در میانه راه خانم مسنی از تاکسی پیاده شد و دو تا دویست تومانی پاره و پوسیده به راننده تاکسی داد. راننده جوان هم گلایه کرد و زن گفت پول دیگری ندارد. تا چند خیابان بالاتر راننده از پولهای پوسیده صحبت کرد. نفر بعدی که پیاده شد من بودم. روی داشبورد پر از دویست تومانی بود، اما راننده به سرعت دو تا دویست تومانی پاره را چپاند توی دست من و تا بیایم حرفی بزنم، گاز داد و رفت.
فکر میکنید آن دو تا دویست تومانی را به راننده دیگری دادم؟ نه! ضرر بسیاری از پولهای پوسیده را ما میدهیم. الان کلی پول پاره و پوسیده دارم که به هیچ دردی نمیخورند.
یک استاد فلسفه، یک مهندس و من، مسافران آن تاکسی بودیم، به اضافه مردی که شغلش را نفهمیدم، اما خیلی زیاد میدانست. این را در بحثها متوجه شدم.
من آخرین نفری بودم که به این جمع وارد شدم؛ وقتی که بحثها گل انداخته بود. راننده تاکسی به مسئلهای در باره شهروندان اعتراض کرده بود و استاد فلسفه به او میگفت که این ناامیدی را کنار بگذارد و خودش با رفتارش به ارتقای فرهنگ شهروندی کمک کند.
ادامه بحث به خاصیت سنگها هم رسید و به مسائل علمی که هر کسی از شنیدن آن لذت میبرد. اگر این راننده تاکسی روزی یک بار چنین مسافرهایی داشته باشد، چهقدر اطلاعاتش در باره مسائل مختلف، حتی بحثهای تخصصی بالا میرود!
وقتی استاد فلسفه پیاده شد، راننده تاکسی به مردی که زیاد میدانست گفت: «این آقا خوب صحبت میکنه، اما چیزهایی رو که ما میبینیم نمیبینه! ...» اینجا من پیاده شدم.
تاکسی آخر را هر روز سوار میشوم و از نحوه نشستن تعداد زیادی از مسافران تاکسی حرص میخورم و اذیت میشوم. مثلاً از همین خانمی که الان کنارم نشسته! رو به پنجره، به شکل سهگوش و پشت به من کرده است. یک پایش کامل روی نیمکت صندلی عقب قرار دارد و دفتری باز کرده و مشغول حساب و کتاب است.
وقتی مسافر سوم صندلی عقب میخواهد سوار شود، ناچار کمی به سمت او میروم. نگاهم میکند و میگوید: «دختر جان مواظب باش. دستم رو خط انداختی!» به سمت مسافر آخر میروم. دختر جوان فکر میکند من جای او را تنگ کردهام و...
تاکسی آخر را دیروز هم سوار شدم و خودم را به شیشه و در چسباندم تا مردهای مسافر راحتتر در صندلی بنشینند.
در تاکسی آخر سر پول خرد هر روز بحث میشود. درتاکسی آخر، اتفاق هایی برای همه ما افتاده است؛ اتفاقهایی که مارا وادار میکند باز هم سراغ سوژه تاکسیها برویم.
و در همه تاکسیهای آخر، جای فرهنگ شهروندی و شهرنشینی خالی است.
تاکسی آخر
5- تاکسی سبز
مطهری- ...
4- تاکسی گردشی
پیچشمیران- ...
3- تاکسی نارنجی
2- تاکسی سمند زرد
سید خندان- ...
1- تاکسی پیکان سفید
ولیعصر-...