ابراهیمی کوفته و خسته بود، رفت سروقت دبه آب سرکشید، از شانس بدش دبه نفت بود، حالش بد شد. فرستادمش عقب. شهرک دوعیجی قلب ارتش دشمن بود. هم آنجا و هم ما خوب میدانستیم که اگر آنها را بگیریم، کارشان تمام است. به همینخاطر هم وجب به وجب جلو میرفتیم. توی کانالها پر بود از جنازه. بعضی جاها، پا که میگذاشتم، تا دو متر، دومترونیم خرمن گوشت و پوست و استخوان بود. آن شب رفتیم جلو و صبح زمینگیر شدیم. حالا نوبت عراق بود که فشار بیاورد.
هوا که روشن شد، دیدم جلویمان محشر کبری است. تانکها ردیف شده بودند. آنقدر آتش شدید شد که بعضی موقعها آرزو میکردم زمین باز شود و ما را پناه دهد. نخلها یکییکی میافتادند؛ آدمها هم. زمین شده بود یک گله آتش. وسط این هنگامه ابراهیمی برگشت. دلم قرص شد. رفتیم روی خاکریز ببینیم جلو چه خبر است که یکدفعه یک جیپ106 از خاکریز عراقیها کنده شد و راست آمد طرف ما. 2نفر توی جیپ بودند که یکیشان سالم ماند. بچهها آوردندش کنار من، یک سروان زخمی بود.
ابراهیمی عربی بلد بود. از او پرسید چرا با تفنگ 106 آمدید جلو. سروان جواب داد:
مجبورمان کردند. فرمانده گردان اسلحهاش را گذاشت روی پیشانیمان، گفت بروید جلو یا میزنمتان.
دیده بودم عراقیها چه پرزور میجنگند. پرسیدم:
فرماندهتان کیست؟ گفت:
سرهنگ جشعمی فرمانده است.
پرسیدم:
این سرهنگ جشمعی چطور آدمی است؟
گفت: 2 شب پیش صدام او را منتقل کرده اینجا. صدام گفته باید شما را بزند عقب. 300تا تانک هم آن پشت چیده برای اینکار.
- پرسیدم:
- چطور کار میکند؟ میآید پشت خاکریز یا نه؟
- جواب داد:
نه. خوب کار میکند اما آدمی نیست که بیاید پشت خاکریز.
چند سؤال دیگر از او پرسیدم و گفتم:
توی این جنگ، من بر این سرهنگ عراقی برتری دارم.
ابراهیمی از این حرفم تعجب کرد. پرسید:
یعنی چی؟
گفتم:
درست است که خوب کار میکند ولی آدمی نیست که بیاید تو پیشانی ارتشاش و خودش را به آب و آتش بزند. پس فرمانده پیشانی این طرف از فرمانده آن طرف برتر است.
داشتیم حرف میزدیم که یکدفعه تانکهای دشمن گاز دادند طرف ما. بچهها دستپاچه شدند. یاد شریفی افتادم که رفته بود عقب. اگر بود، میتوانست یک سر کار را بگیرد. اما حیف...
پریدم روی خاکریز و داد زدم آرپیجی بدهید. در همین حین، یکی از تانکها از خاکریز ما گذشت و شروع کرد به دور زدن. آرپیجی را برداشتم و دویدم توی محوطه. نشانه گرفتم و زدم توی شنی تانک. تانک افتاد توی کانال.
بچهها هم شروع کردند به زدن. یکجا بند نبودم. بنده خدا بیسیمچیام پشت سرم میدوید و التماس میکرد حاجاسماعیل باهات کار دارد، جوابش را بده. میگفتم:
بگو فعلا گرفتارم.
از وقتی گوش چپم را از دست داده بودم، آرپیجی نمیزدم. میترسیدم گوش راستم هم کر شود. اما اینجا مجبور بودم. آرپیجی شلیک میکردم و از گوشم خون میآمد. همه آرپیجی میزدند، تیربار میزدند، نارنجک میانداختند... . غوغای محشر بود. پشت آن یک تکه خاکریزشده بود صحنه کربلا. بچههای ادوات دورم میچرخیدند و مرتب میگفتند:
تو نرو، بگو ما برویم. تو نزن، بگو ما بزنیم... .
مگر میتوانستم جنب نخورم؟ یکیشان گریه میکرد و میگفت:
هر کاری داری بگو من انجام بدهم. تو فقط پشت خاکریز باش وزنده بمان.
یکی از بچههای نیشابور آنجا بود. نشاندمش پشت یک قبضه خمپاره60 و گفتم آنقدر توی این لوله گلوله میاندازی تا پر شود. اصلا نمیخواستم هدف بگیرد. همین که خمپاره 200، 300 متر جلوتر میافتاد، کافی بود. نیمساعت بعد، وسط درگیری آمد سراغم. دیدم بدجوری تعجب کرده. گفت:
آخر این لوله که پر نمیشود! هر چه میاندازم، باز هم جا دارد.
وسط آن هیاهو خندهام گرفت. دستانش را نشانم داد. سوخته بود. گفتم:
برو، برو باز هم بینداز.
تا رفت، به فکرم رسید نکند گلوله را بیندازد و بعد بخواهد توی لوله را نگاه کند ببیند پر شده یا نه! تند رفتم طرفش. گفتم:
تو فقط این چاه ویل را پر کن. حواست باشد تویش را نگاه نکنی که اژدهای هفتسر دارد!
تا غروب جنگیدیم و بعد هم مثل مردهها دراز به دراز افتادیم. حالا که فکرش را میکنم میبینم آن روز، روز بیسابقهای بود. شاید از روز هفتم خیبر هم بیشتر سخت گذشت.
عراقیها یک تیربار گذاشته بودند آن طرف و ما هم یک تیربار گذاشته بودیم این طرف. گاهی فقط این دو تا تیربار با هم میجنگیدند.
به تیربارچی خودمان گفتم اقلکم سرت را بیاور پایینتر. گفت:
بابا، او سرش را پایین نمیبرد، من ببرم؟!
آنقدر شلیک کرده بود که لوله تیربار سرخ شده بود. هر دو تا تیربارها گیر کرد و تیربارچیها اسلحههاشان را گذاشتند زمین.
ساعتهای 8 شب بود که با حاج اسماعیل فرمانده لشکر تماس گرفتم. گفت:
شریفی را میفرستم جلو، تو برگرد عقب، خستهای.
نیم ساعت بعد، توی تاریکی صدای شریفی را شنیدم. کنار خاکریز میآمد و از بچهها میپرسید:
حاجی کجایه؟
چیزی نگفتم ببینم چکار میکند. 5سالی با هم بودیم و اخلاقش دستم بود. 2 بار صدا میزد و بعد چیز دیگری میگفت. همینطور هم شد. یکدفعه دادش درآمد که مرتیکه، 100بار صدایت میکنم، کجایی؟ نزدیکم بود.
گفتم:
دنبال کی میگردی شریفی؟ گفت:
دنبال گمشدهام. گفتم:
بیا، اینجایه.
چند تا کیسه گونی چیده بودیم و پشت آن سنگر گرفته بودیم. آمد جلوی در سنگر. روبوسی کردیم. فورا سیگارش را درآورد که روشن کند. گفتم:
حاجی اینجا سیگار نکش. گفت:
خودت که میدانی، من بیسیگار نمیجنگم. به تدارکات هم گفتم اگر رفتم جلو و سیگار نیاوردید، وای به حالتان. به حاج اسماعیل هم گفتم من امشب بیسیگار نمیجنگم، این شب آخری هوای مرا داشته باش. گفتم:
چرا اینجور حرف میزنی تو؟ شب آخر یعنی چی؟ گفت:
من خوابش را دیدم. به حاج اسماعیل هم گفتم. پرسیدم:
خواب چی؟
علی ابراهیمی هم که توی سنگر بود و حرفهایمان را میشنید، آمد بیرون و گفت:
حالا که تو گفتی، بگذار من هم خوابم را بگویم.
تا حرفش را زد، خنده خنده گفتم:
مگر تو هم خواب دیدی؟ امشب همهتان خوابنما شدهاید... پاشو، پاشو برو پی کارت.
یکدفعه زد زیر گریه. سیدمظلومی هم بود. وقتی ناراحت میشد، صورتش حالت خاصی پیدا میکرد. شروع کرد به صحبت.
خواب دیدم که تو عملیات خوب جنگیدم. آمدم پیش شما و آقای قاآنی. آقای قاآنی نامهای داد به شما و شما هم دادید به من و گفتی برو سوریه، زیارت قبر حضرت زینب. من هم راه افتادم که بروم. دیدم خانمی با لباسهای سبز و روبند آمد جلوی راهم. پرسید سید کجا میروی؟ گفتم؟ میخواهم بروم زیارت حضرت زینب. گفت خودم آمدم به استقبال تو، این همه راه زحمت نکش بیا آنجا.
حرف را عوض کردم. به شریفی گفتم:
تو آمدی جای من؟ گفت:
آره، 3شب است که نخوابیدی. امشب برو عقب استراحت و صبح بیا ببین چقدر رفتهایم جلو. گفتم:
مواظب آن تیربار باش؛ بیگدار به آب نزن. گفت:
تو برو دیگه، حرف نزن. 3شبانهروز است اینقدر راه را گرفتهاید، ببین حاجی چه کار میکند.
علی ابراهیمی هم گفت:
من هم همراه بابانظر میروم و صبح برمیگردم. شریفی گفت:
حالا تو بابانظرشناس شدی؟! 4سال است معاون من هستی حالا بابانظر را پیدا کردی؟ ابراهیمی خندید و جواب داد:
4سال با تو بودم، یک شب هم میخواهم با بابانظر باشم.
شریفی تا این را شنید، گفت:
برو و همیشه با بابانظر باش چون دیگه شریف را نمیبینی. خداحافظی کردیم و با ابراهیمی راه افتادیم. هنوز 1510 قدم دور نشده بودیم که دیدم یکی تو تاریکی پشت سرم میآید. برگشتم دیدم شریفی است. گفت:
همینجور داری میروی؟
گفتم:
آره دیگه، مگه نگفتی ماشین را عقبتر گذاشتی؛ میروم ماشین را بردارم، بروم قرارگاه. گفت:
بیا خداحافظی کنیم.
تو این 54 سال چنین حرکاتی ازش ندیده بودم. صورتش را بوسیدم و گفتم:
خداحافظ. گفت:
همینجور؟! گفتم:
چهجوری خداحافظی کنم؟ همینجور است دیگر. گفت:
باید از هم حلالیت بخواهیم. گفتم:
برو بابا، من شهید نمیشوم که حلالیت بخواهم.
خدا شاهد است که شریفی گفت:
من شهید میشوم.
مانده بودم با این اداها و حرکات چه کار کنم که گفت:
بنشین.
حالا کجا بنشینم؟!
وسط بیابون، 30-20متری عقبتر از خاکریز نشستم. گفت:
تو این جنگ را چه جور میبینی؟
گفتم:
این چه حرفی است که میزنی؛ جنگجنگ است دیگر.
گفت:
من اینجا را پرخون میبینم. شلمچه قتلگاه است؛ هم برای ما، هم برای آنها.
بلند شدم و گفتم:
حالا نمیخواهد نصفه شبی تجزیه و تحلیل کنی. تو را به حضرت عباس بگذار بروم که دارم از خستگی میمیرم.
خداحافظی کردیم و با علی ابراهیمی راه افتادیم. 6050 قدم رفته بودیم که از پشت صدا آمد. ایستادیم. دیدم شریفی بدوبدو میآید. اشک میریخت و با آستین اشکهایش را پاک میکرد.
گفتم:
چیه؟ دوباره راه افتادی!
گفت:
نمیدانم. دلم نمیخواهد از شما جدا شوم. بیا دوباره خداحافظی کنیم.
گفتم:
باباجان، من فرداصبح دوباره برمیگردم خط.
گفت:
فردا صبح که میآیی، من نیستم.
دیگر هیچکداممان طاقت نیاوردیم. سهتایی دست در گردن هم انداختیم و در همان بیابان شروع کردیم به گریه کردن. این حالت 2-3بار دیگر تکرار شد. آخرش جوری شد که من گفتم امشب برنمیگردم عقب، حالی برایم نمانده، شریفی درآمد که نه، برو استراحت کن، تو بعد از من کار سختی در پیش داری.
بار آخر راه افتادیم. 50-40 قدم که رفتیم، دیدم باز صدای پا میآید. ایستادیم. دیدم بیسیمچی شریفی هی میگوید بابانظر و بدوبدو میآید. وقتی رسید، گفتم:
چیه، باز چی شده؟ گفت:
حاجی، حاجی تو خط...
نتوانست حرفش را دنبال کند. گفتم:
تو چه مرگت شده، بگو دیگه.
گفت:
حاجیشهید شد.
دیگر نفهمیدم چطور برگشتم توی خط. فقط یادم هست که دیدم شریفی را توی پتو پیچیدهاند. نشستم کنارش و با هر دو دست یقهاش را گرفتم و گفتم:
-مرد، تو با یک گلوله افتادی؟ بلندشو... .
بعدها بچهها برایم تعریف کردند که تو طوری شریفی را تکان میدادی که ما وحشت کرده بودیم.
شریفی را بغل کردم. دیدم دو تا تیر خورده طرف قلبش. گفتند تیرهای همان تیربار روبهروی خاکریز بوده.
جناره را گذاشتیم توی آمبولانس. علی ابراهیمی گفت: من امشب تو خط میمانم، توی برو عقب، من که راه میافتم؛ او با حاجاسماعیل تماس میگیرد و میگوید که شریفی شهید شده. حاجاسماعیل هم پیغام میدهد به بابانظر چیزی نگویید.
برگشتم قرارگاه. هادی سعادتی را دم در دیدم. همهاش میخواست خودش را خوشحال نشان دهد. رفتیم تو. تا سرم را کردم داخل، طبق معمول گفت:
برای سلامتی بابانظر صلوات.
بچهها صلوات فرستادند. تا نشستم گفتم:
شریفی شهید شد.
تا این کلام از دهانم درآمد، همه شروع کردند به گریه کردن.
حاجاسماعیل پرسید:
مگر تو خبر داشتی؟ گفتم:
خودم پیشش بودم.
رفتم یک گوشه. یک ربعی حرف نزدم. بعدش به حاجاسماعیل گفتم:
ترتیبی بدهید برگردم مشهد.
تعجب کرد. اصلا ماتش برد. پرسید:
چرا؟ گفتم:
برای من بس است دیگر. توانم تمام شد و پشتم خمید. ما دو نفر مثل دوباز شاهی بودیم. حالا پر یکیمان قیچی شده... کاری از دستم ساخته نیست دیگر.
حاجاسماعیل چیزی نگفت. فقط گریه کرد. من هم خیلی گریه کردم. جلوی در، روی کفشها نشسته بودم که خوابم برد. در عالم خواب شریفی را دیدم. گفت:
من که شهید شدم، علیابراهیمی هم صبح شهید میشود. سفارش کن جنازه من را خاک نکنند تا او هم برسد. بگو ما دو تا را کنار هم خاک کنند. دوتایی سالها کنار هم بودیم، بگذار اینجا هم کنار هم باشیم.
بیدار شدم. اذان صبح بود. برای حاجاسماعیل خوابم را تعریف کردم.
گفت:
چشم، الان میگویم تماس بگیرند، جنازه شریفی را بفرستند مشهد ولی خاکش نکنند.
در همین حین علی ابراهیمی آمد پشت خط. با هادی سعادتی صحبت کرد. هادیگوشی را دراز کرد طرفم و گفت:
با تو کار دارد.
گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:
خودت را برسان. من خسته شدهام. عراقیها هم دارند پاتک میکنند.
گفتم:
بگذار نمازم را بخوانم، اگر بشود یک چایی و عسل هم بخورم، میآیم. به خاطر مجروحیت عملیات والفجر یک که ستون فقراتم شکست، دستشویی رفتن برایم مشکل بود. به همین خاطر، در حین عملیات فقط غذاهای مقوی مثل عسل میخوردم تا کمتر بیرون روی داشته باشم.
نمازم را خواندم و عسل را ریختم توی چای. داشتم هم میزدم که دیدم هادی سعادتی دارد گریه میکند. پرسیدم:
چیه؟ چی شده؟ گفت:
علی ابراهیمی شهید شد.
نمیدانم چای و عسل را سرکشیدم یا نه. فقط این را یادم هست که یک موتور برداشتم و چند دقیقه بعدش، پشت خاکریز کنار جنازه علیابراهیمی بودم. او را توی پتو گذاشته بودند. هر دو پایش نرم شده بود. موشک هلیکوپتر خورده بود کنارش.
یکی را مامور کردم جنازه را برساند معراج و از آنجا هم طبق قراری که با شریفی گذاشته بودیم، جنازه را زودتر بفرستند مشهد که شریفی معطل نشود. جناره را سوار آمبولانس کردیم. کمی عقبتر، در آمبولانس باز میشود و جناره میافتد بیرون. خبر دادند و تندی رفتم. دستهای علیابراهیمی را به پایههای برانکارد بستیم. باز کمی عقبتر طناب باز میشود و جنازه میافتد زمین جنازه را سوار آمبولانس میکنند و راه میافتند که جنازه باز میافتد. زمین راننده آمبولانس که این را می بیند، فرار میکند. آنکه من مامورش کرده بودم، اسلحه را برمیدارد و یک رگبار میزند. راننده برمیگردد و میگوید:
این بنده خدا نمیخواهد از اینجا برود، چرا با اجبار میبریدش.
راننده حاضر نمیشود که سوار آمبولانس شود. سوئیچ را میدهد و راهش را میکشد میرود.
حالا، شریفی و علیابراهیمی کنار هم توی بهشت رضا خاک شدهاند. فقط نمیدانم چرا یک قبر وسطشان خالی
مانده. شاید این هم از اسرار روزگار باشد و یا اینکه... .
آری آن قبر وسط آن دو باید خالی بماند و کسی در آن دفن نشود تا اینکه 10سال بگذرد و زندگی بدون آن دو برای بابانظر میسر نباشد و کبوتر دلش معماری خالی ماندن قبر را در مرداد 1375 فاش میکند و سردار پهلوان خراسان با 103 ترکش خمپاره در پیکر قوی و نیرومند به سوی دو دست زمان جنگش پرواز میکند و کنار آن دو آرام میگیرد.