چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۷:۵۳
۰ نفر

نوید صالحی: اندکی سیاه‌چرده بود؛ با قدی نسبتا بلند و هیکلی تنومند. لب‌های کلفت و حالت چهره‌اش بی‌اختیار مرا به یاد هندی‌ها می‌انداخت. دائم تأکید می‌کرد که بعثی نبوده و به‌اجبار مسئولیت عکاسی سپاه سوم عراق را به‌عهده داشته است.

جنگ تحمیلی



عبد بطاط عکاسی است که در جنگ هشت‌ساله به‌عنوان خبرنگار و عکاس در جبهه‌های بسیاری حضور داشته است. در سفر قبل سید، خیلی اتفاقی او را یافته بود. او هنگام اشغال خرمشهر از ابتدا تا هنگامی که شهر سقوط می‌کند و نیز هنگامی که خرمشهر دوباره آزاد می‌شود، در آنجا حضور داشته است؛ درست مثل سعید صادقی خودمان ولی در طرف دیگر. می‌گوید: شیعه هستم و بعثی‌ها شیعیان را درون خود راه نمی‌دادند. و من تعجب می‌کنم که چگونه یک عکاس شیعه به‌عنوان عکاس مخصوص عراق انتخاب شده است!

در بصره به همراه عبدالحلیم کاتب و چند همکار، روزنامه منتشر می‌کنند و همانجاست که نخستین دیدار ما با او انجام می‌شود و نخستین گفت‌وگوها. خاطرات بسیاری دارد و نظرات شخصی‌اش چندان در باورش رسوخ کرده که سخت می‌شود مطلبی خلاف گفته‌هایش را به او چنان فهماند که بپذیرد. کمی پول- خصوصا دلار- را دوست می‌دارد. به لطف صد دلاری‌هایی که سید غالب (مترجم‌مان) خرج می‌کند حاضر می‌شود عکس‌هایی را به ما نشان دهد و تعدادی از آنها را به ما بفروشد.

به لطف صددلاری‌هایی که در سفر قبل دریافت کرده، پذیرایی گرمی از ما می‌کند و شاید به امید دریافت بیشتر، ما را ناهار مهمان می‌کند تا به قول خودش گنجینه شخصی‌‌اش را نشانمان بدهد. البته به شوخی و جدی به ما می‌فهماند که ارزش این عکس‌ها بسیار زیاد است و خرج چاپ مجدد آن در بصره هم مزید بر این شده تا او بخواهد تعداد صددلاری‌های دریافتی‌اش را بیشتر و بیشتر کنیم.

قرار را برای فردا ظهر می‌گذاریم تا به اتفاق از دفتر روزنامه به خانه‌‌اش برویم. همسر اولش را سال‌هاست که طلاق داده و اکنون به همراه خانواده همسر دومش در یکی از محلات متوسط‌نشین بصره ساکن است. حدود یک ساعتی صحبت می‌کنیم و بقیه بحث را به فردا وامی‌نهیم. نزدیک ظهر آماده می‌شویم تا به دفتر روزنامه برویم. از صبح زود برای دیدار خانواده‌های عراقی به حومه بصره رفته بودیم. در یک پاسگاه قدیمی چند خانواده بیتوته کرده بودند که یکی از آنها والدین سیدناصر جمیل احمد هستند؛ یکی از بچه‌های سپاه بدر که در جنگ تحمیلی رشادت‌های فراوانی از خود نشان داده و بعد از شهادت در شلمچه- آن هم چند روز بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸- در قم به خاک سپرده شده است. پدرش دشداشه بلندی پوشیده بود.

به عربی شکسته بسته‌ای حرف می‌زد. نمی‌دانم لکنت داشت یا لهجه‌اش با لهجه مترجم ما نمی‌خواند که مجبور می‌شد گاهی با ایما و اشاره منظورش را بیان کند. ما هرچه زور زدیم حرفی از او درنیامد که به درد گفتن و نوشتن بخورد. مادرش هم پیرزنی علیل بود که در رختخواب افتاده بود، نای‌حرف زدن نداشت. مثل لشکر شکست‌خورده‌ای هر کدام از سویی بیرون زدیم و در اطراف اتاق‌های پاسگاه متروکه‌‌ای که حالا هر کدام خانه خانواده‌ای شده بود، پرسه زدیم تا از راه دورتری خود را به ماشین کرایه‌ای قرمزرنگ‌ فرمان انگلیسی که صبح کرایه کرده بودیم برسانیم.

این شد که قبل از اذان ظهر وقتی اتومبیل ما را جلوی مقر پیاده کرد فقط رفتیم دوربین فیلمبرداری را در مقر گذاشتیم و عزم دیدن «عبد» را کردیم. وقتی به دفتر روزنامه الزمان رسیدیم عبد حتی نگذاشت بنشینیم و یک لیوان آب بخوریم. در خانه شهید ناصر جمیل که دلمان نیامد لب به آب پارچ و لیوان پلاستیکی آنها بزنیم، در مقر هم که لحظه‌ای بیشتر درنگ نکردیم و حالا عبد تا ما را دید بلند شد و کت رنگ‌و‌رو رفته‌اش را برداشت تا به خانه‌اش برویم. سید غالب پیش‌دستی کرد و گفت: سید، ماء، ماء. وی آر لازم الماء. عبد لبخندی زد و رفت و با پارچ آب خنکی برگشت که دانه‌های شبنم‌وار روی بدنه‌اش نشان از خنک و دلچسب بودن آب آن داشت. مثل تشنگان بیابان‌زده ته پارچ را درآوردیم و با عبد راهی شدیم.

عبد جلوی دری توقف کرد؛ دری فلزی درست کنار دری دیگر. انگار دو لنگه در یکسان بودند که یک ردیف آجر میانشان جدایی افکنده بود. یک لنگه در به راهرویی دراز باز می‌شد که پشت آن حیاط و احتمالا خانه‌ای بود و یک لنگه به اتاقی مثل یک مغازه که جلوی ویترین آن تیغه کشیده باشند. این اتاق محقر و تاریک، اتاق پذیرایی عبد بود. چند قدم اول، لخت بود و بعد یک تکه مقوا. بقیه اتاق با موکت و تکه‌فرش‌های سوراخ‌سوراخ که انگار با میله‌ای آن را سوزانده باشند، مفروش شده بود.

هنوز چند لحظه از ورود ما نگذشته بود که پیرمردی داخل شد. برخاستیم و هر یک به زبان خود به سلام و خوشامدگویی پرداختیم. سیدغالب گفت: ایشان پدر همسر عبد است. بعد پسر ۱۶ساله‌ای هم آمد که با خود سفره‌ای آورده بود. او هم سلام کرد و جواب شنید. پسر عبد بود از زن اولش و اکنون با عبد و همسر دوم او زندگی می‌کرد.

نماز را که خواندیم یکی از همراهان پیشنهاد کرد عبد عکس‌ها را بیاورد. از داخل گنجه‌ای گوشه اتاق عبد چند جعبه دراز و کم‌ارتفاع بیرون آورد. یک‌یک آنها را باز می‌کرد و در مورد عکس‌ها توضیح می‌داد. این پوشه و پوشه بعدی مربوط به عکس‌های حمله به خرمشهر و اشغال آنجا بود. ساخت مدرسه، بازار و شهرک کنار شهر؛ عکس‌های یادگاری خودش در کنار مسجد خرمشهر؛ پل شکسته شهر هم بین عکس‌ها بود. یکباره عکسی را برداشت و تند‌تند به عربی چیزی به ما گفت. سید غالب برایمان گفت که این عکس سرتیپ فوزی‌‌السعد است و داستانی برای خود دارد. عبد داستان را تعریف کرد و سید غالب نیز برای ما ترجمه کرد. می‌گفت یک شب عاشورا قرار بود حسینیه آبادان را هنگام عزاداری به توپ ببندند.

این دستور را به سرتیپ احمد علوان فرمانده توپخانه السبیه می‌دهند. او جزو مسئولانی بود که هرگز حاضر نمی‌شد مردم بی‌گناه را به کشتن دهد. چند بار به خاطر تمرد از دستورات مافوق‌ها مورد غضب قرار گرفته بود و این بار هم از پیروی‌کردن، سر باز زد. بلافاصله بعد از یک مکالمه با بغداد او را از فرماندهی توپخانه مستقر در السبیه عزل می‌کنند و مردی را که در عکس می‌دیدیم یعنی سرتیپ فوزی‌السعد را به جای او می‌گمارند و دستور را خطاب به او صادر می‌کنند. به این ترتیب او مسئول به توپ بستن حسینیه آبادان در شب عاشورا می‌شود. وقتی دستور آتش از بغداد می‌رسد، سرتیپ علوان را با یک جیب به عقبه منتقل کرده و به زندان می‌اندازند.

فوزی السعد که حالا فرمانده این توپخانه بود در جریان امر قرار گرفت. جاسوس‌ها خبر داده بودند که هنگام نماز مغرب بخش اعظمی از نیروهای ایرانی برای نماز خواندن و عزاداری در شب عاشورا در این حسینیه جمع خواهند شد. آبادان در محاصره نیروهای عراقی بود. عبد می‌گفت آنجا بودیم. بعد از خلع سرتیپ احمد علوان کسی جرات سرپیچی نداشت. همه می‌دانستند که به توپ بستن عزاداران کاری غیرانسانی است؛ آن هم هنگام نماز و عزاداری؛ با این وجود فوزی السعد جانشین علوان دستور آتش را با گرای دقیق صادر کرد و حسینیه دقیقا در هنگام نماز مغرب و در شب عاشورای سال1360 به توپ بسته شد. خبری که نیروهای نفوذی عراق دادند این بود که انفجار باعث کشته و زخمی‌شدن بیش از ۲۰۰ انسان غیرمسلح شده است.

عبد ادامه داد: سال‌ها از جنگ گذشت. می‌خواستم بدانم اکنون سرتیپ فوزی‌السعد کجاست و چه می‌کند. پس از یک پرس‌وجوی طولانی آدرس او را در بغداد در یکی از محله‌های فقیرنشین حومه شهر به دست آوردم و برای دیدنش راهی آنجا شدم. شنیده بودم که به‌سختی زندگی می‌کند. وارد که شدم، دیدم همان سرتیپ مغرور و پر از نخوتی بود که می‌شناختم. تقریبا شکل کامل انسانی خود را از دست داده بود. دو پای او قطع و دست راستش از کتف جدا شده بود. مثل یک تکه گوشت نحیف در بستر دراز کشیده بود. انگار دست راستش را همراه با بخشی از سینه تراشیده بودند. تا مرا دید مثل بچه‌ها زار زار گریه سر داد. وسوسه شدم تا از او بپرسم که آن حادثه را به یاد دارد؟

ولی دلم به رحم آمد و منصرف شدم اما خودش به زبان آمد و گفت: آن شب را یادت هست؟ ۱۳سال است با این وضع تاوان یک دستور غیرانسانی و به توپ بستن عزاداران حسین را به هنگام نماز در حسینیه پس می‌دهم. عبد می‌گفت او در فقر کاملی به سر می‌برد که برای مردی در مقام و منزلت قبلی او بسیار عجیب و غیرعادی می‌نمود. سید، عکس را جدا کرد و کناری گذاشت. عبد از تأسیس یک شهرداری در خرمشهر حرف می‌زد. می‌گفت بلافاصله بعد از استقرار در شهر، شهرداری به اسم سید عطر را منصوب کردند و شهرداری شکل گرفت. سید عطر و همراهانش شروع به تمیز کردن خیابان‌ها کردند. بلوک خانه‌ها را نامگذاری کردند، مدارس و بازارها را باز کردند و... .

پرسیدم مگر هنگام اشغال هنوز کسی به جز نظامیان عراقی در شهر مانده بود؟ این سؤال ذهنم را بسیار مشغول کرده بود. عبد پاسخ داد: بله بودند. بیشتر مردان پیر و اندکی از جوانان و عده کمی از زنان پیر و کسانی که جایی برای رفتن نداشتند و البته عده‌ای که به خرمشهر آورده بودند، نمی‌دانم از کجا ولی برای تبلیغات و تثبیت این فکر که خرمشهر کاملا به عراق ملحق شده و نام «محمره»! به خود گرفته و زندگی در آن جاری است، این کار را کرده بودند. شهرکی هم در کنار شهر ساخته بودند و خانواده‌هایی را هم به آنجا منتقل کرده بودند.

کد خبر 113643

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز