چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۴
۰ نفر

خورشید جان! با عرض پوزش از محضر پرخیر و برکتت، به اطلاعت برسانم دیگر زورت به من نمی‌رسد.

دوچرخه 571

خورشید جان!

شرمندة اخلاقت، خیلی آقایی، دیگه تُک گرمات شکسته پکسته شد. چه نور بی‌رمق باحالی! به خدا اگه باهات سر لج باشم. نورت را برای خودت داشته باش و کاری به کار من «نپخته» نداشته باش.

به عبارتی، نورت مال خودت، جمعش کن پشت ابری، مبری، انگار کن آن را از صافی رد می‌دهی.

درد دل اول!

خورشید جانم!

همیشه همین‌طور بوده. گرما و تابستان کلافه‌ام کرده‌اند. نمی‌گویم آفتابت را دوست ندارم، اما بلند بلند می‌گویم از گرمایت بیزارم. تابستان که می‌آید، روحم چسبناک- یک جورهایی ژله‌ای- می‌شود. کش می‌آید، کش می‌آید، کش می‌آید... باریک، باریک، باریک... تا می‌شود یک تار نخ، نخ قهوه‌ای سوخته، روح نخ نمای تابستانی من!

خورشید خانم!

به من این اجازه را بده، به قول آن دوست هم احساسم، حقوق شهروندی به من این اجازه را می‌دهد از هر فصلی خوشم بیاید و هر فصلی را دوست نداشتم بلند بگویم «ای کوفت!» پس لطفاً به من گیر نده!

درد دل مجدد!

خورشید خانم جانم!

من از همان بچگی‌ها، از همان وقتی که زودتر از بقیه شعر «باز باران با ترانه/ با گهرهای فراوان/ می‌خورد بر بام خانه» را می‌خواندم آرزو می‌کردم دنیا سه فصله می‌شد. بهار، پاییز و زمستان. دوست داشتم از تابستان فاکتور بگیرم، بهار و پاییز و زمستان را به توان دو برسانم و کاش می‌توانستم پاییز را به توان بیشتر از دو برسانم.

حقیقتش، حتی خواب تابستانه را هم دوست ندارم. هیچ‌وقت خواب تابستانه پای کولر بهم نچسبیده؛ هر چند، بعضی‌ها صفای زندگی را به دیزی و پیاز و دوغ و چرت تابستانی می‌دانند که پشت‌بندش با آروغی جاندار بگویند: «آخ، چه چسبید!» خب، چه کار می‌شود کرد، آنها هم دنیای خودشان را دارند. آبگوشت پر دنبه و تریت و یک سر پیاز و خواب تابستانه! چه شود!

خورشید جانم!

من که میلم به این چیزها نمی‌کشد. برعکس، تابستان را خیلی زرد می‌بینم. آجرها زرد، آلوها زرد، زرد آلوها زرد و تا بخواهی هلوی زرد پیدا می‌کنی.

در تابستان روزها آن‌قدر بلندند که دلت برای آمدن شب یک ذره می‌شود.

خورشید خانم!

برایت پا داده از پشت بام خانه‌ات ستاره‌ها را بشمری؟ ندیدی جانورهای موذی تابستانی به سقف آسمان چسبیده‌اند و یکهو، آخ! سوختم! پشه‌ای بازویت را نیش زد. نگو نه، آرزو می‌کنی کاش از زیر پشه‌بند به آسمان پرستاره نگاه می‌کردی.

همة اینها را با تو در میان گذاشتم و به خودم دلداری می‌دهم سخت نگیرم. تابستان نیز بگذرد. مهم این است که می‌گذرد، می‌گذرد، می‌گذرد و می‌رود.

تابستان می‌گذرد و پاییز دل‌انگیز و دوست داشتنی از راه می‌رسد.

پاییز، طراوت را با باران، با نسیم به ارمغان می‌آورد. پاییز، با آن برگ‌های الوان، پیام‌آور شادی برای من است. پاییز، زندگی، بوی مدرسه، بوی مهر و قلم که بار دیگر در میان انگشت‌هایم فشرده می‌شود.

نام پاییز با نام مدرسه و مهر عجین است و من از میان هزار و یک آرزویم، در آرزوی روزهای خوب مدرسه، در حسرت گذشته‌ها، هر روز خواب آن روزها را می‌بینم.

خورشید جانم!

درددل و آرزوهایم را شنیدی. تو خواهی پندگیر، خواه ملال! شرمنده اخلاق گرمتم.

کد خبر 117186
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز