- کتابکده، بفرمایید!
آقای بهاری گفت: «سلام. میخواستم با آقای طولانی صحبت کنم.»
تلفن چی گفت: «گوشی خدمتتان. وصل میکنم به کتابخانه.»
آقای طولانی گفت: «بفرمایید خانم!»
آقای بهاری گفت: «خودتان هستید آقای طولانی؟»
- اینجا فقط یک شب تاب طولانی هست که بنده ایشانم!
- من نوید بهاری هستم. میخواستم کمکم کنید برای انتخاب کتابهای تازه.
- پسر گلم! تو چند سالت است؟ خیلی خوب صحبت میکنی!
- مثل این که سوء تفاهم شد! من مربی کتابخانة یک دبستان هستم. برای انتخاب کتابهای تازه کمک میخواستم. میخواهیم برای بچههایمان بخریم.
- وااای! چه خانواده خوشبختی. آقای نویدی! شما چند تا...
- ببخشید. من بهاری هستم. نوید بهاری!
- من همیشه اسم و فامیل دوستانم را جابهجا میگویم. یک بار به یکی از دوستان قدیمیام گفتم... بگذریم. داشتم میگفتم شما چند تا فرزند دارید؟
آقای بهاری که برای اطمینان به فهرست نام و نام خانوادگی بچهها نگاه میکرد، گفت:
- صدو پنجاه پسر.
- وااای! شما چه پدر فداکاری هستید! حتی تهیه خوراک هم برای این همه کودک دشوار است، چه برسد به کتاب!
آقای بهاری که کمی متعجب بود گفت: «اما من پدر آنها نیستم. آنها شاگردان مدرسه ما هستند. خدمتتان که عرض کردم. من مربی آنها هستم. مربی کتابخانه.»
آقای طولانی مکث کوتاهی کرد.
- پس کودکان شما کودک انساناند؟
- مگر کودک دیگری هم داریم؟
- این چه حرفی است؟ البته که داریم جانم! پس این همه حشره و چرنده و پرنده از همان اول اندازه من و شما به دنیا آمدهاند؟
- هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم.
آقای طولانی که آرامآرام چیزی را میجوید، گفت: «راستش من این روزها کمی سرم شلوغ است. مشغول تحقیق روی انواع برگها هستم.»
آقای بهاری که عاشق کتاب و خواندن و نوشتن بود، پرسید: «به جایی هم رسیدهاید؟»
- بله، چه جور هم. در باره مزه برگها، انتخاب بهترین برگها برای رشد نوزادان، شباهتها و تفاوتهایشان با صفحات کتاب، طریقة درست فریز کردن آنها، استفاده از برگ برای ساخت انواع کارهای دستی...
- مثل این که بیشتر از «کمی» سرتان شلوغ است؟
- نه، نه، نه! اتفاقاً برعکس. شما یک دانه مو هم روی سرمن پیدا نمیکنید. دکترها میگویند سرم به مو حساسیت دارد! درمانهای گیاهی هم هیچ فایدهای نداشت!
آقای بهاری که به سختی جلوی خندهاش را گرفته بود گفت: «اما منظور من این نبود!»
- وااای! دوباره از موضوع پرت شدم! بگذریم! با این که این تحقیق یکی از خوشمزهترین کارها در طول زندگی من است، اما باعث نمیشود از کار اصلیام دور بمانم. کسی چه میداند! شاید معرفی کتاب برای کودک انسان هم در طول زندگی مهم باشد.
آقای بهاری که دیگر نمیدانست چه بگوید، ساکت ماند.
آقای طولانی که باز خرت و خرت کنان چیزی را میجوید، گفت: «امشب ساعت هشت چهطور است؟ همین جا در کتابکده!»
- کمی دیر نیست؟ از نظر خانواده و همسرتان میگویم.
- نگران خانواده من نباش. من تا ساعت هشت، بهترین کتابها را برای پسران شما برگ چین... یعنی گلچین میکنم.
***
آقای بهاری سر ساعت هشت روی مبلی در دفتر ساختمان کتابکده نشست. مجلهای از روی میز برداشت و جلوی صورتش گرفت و غرق مطالعه شد.
آقای طولانی هنوهن کنان با جعبه بزرگی پر از کتاب وارد اتاق شد. بعد آنطور که شایسته ادب و احترام بود دست دراز کرد و گفت: «سلام! طولانی هستم. و اگر آن مجله را از جلوی صورتتان کنار ببرید، از دیدن روی ماهتان بسیار خوشحالم!»
آقای بهاری که انگار از دنیای دیگری به آنجا پرتاب شده بود، به سرعت مجله را کنار گذاشت و از جایش پرید. بعد همانطور که ایستاده بود خشکش زد.
آقای طولانی دست خشک شدة آقای بهاری را گرفت و به سمت خود کشید و چند بار تکان داد.
- از دیدارت بسیار خوشحالم!
آقای بهاری که به سختی سرپا ایستاده بود با زحمت گفت: «من هم همینطور! نویدی هستم. بهاره نویدی!» و غش کرد.
آقای طولانی که با همة دستها و پاهایش آقای بهاری را باد میزد و به او آب میپاشید، با خودش گفت:«امان از این حواس پرت! باز هم فراموش کردم بگویم که من یک «کرم کتابم!»