چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۴
۰ نفر

سیدسعید هاشمی: 1. مردی پیش یک رمال رفت و گفت: اوستا دستم به دامنت! چند شب است که ارواح اذیتم می‌کنند و نمی‌گذارند بخوابم. اگر می‌شود، وردی چیزی یادم بده که قبل از خواب بخوانم و از شرشان راحت شوم.

دوچرخه 573

رمال، در حالی که کتاب رمالی‌اش را باز می‌کرد ، گفت: ببینم! ارواح چه جوری اذیتت می‌کنند؟ به خوابت می‌آیند؟

گفت: نه!

- شب‌ها سروصدا می‌کنند و بیدار می‌شوی؟

- نه!

- احساس می‌کنی که خانه‌ات را می‌گردند؟

- نه!

- پس چه کار می‌کنند؟

- راستش نصفه شب چوب کبریت توی گوشم فرو‌می‌کنند، قلقلکم می‌دهند. سوسک می‌اندازند روی صورتم.

مرد رمال پس از شنیدن این حرف‌ها، با بی‌حوصلگی کتابش را جمع کرد، به گوشه‌ای انداخت و گفت: مرد حسابی! خجالت هم چیز خوبی است! به جای این حرف‌ها و ترسیدن‌ها برو بچه‌ات را تربیت کن تا نصفه شبی اذیتت نکند.

2

دو تا روح پیر در مورد فرزندانشان که هنوز زنده بودند صحبت می‌کردند. اولی گفت: خیلی وقت است که به پسرم سری نزده‌ام. هیچ خبری ازش ندارم. نمی‌دانم توی دنیای زنده‌ها مشغول چه کاری است؟ قصد دارم امشب بروم توی خوابش، خوشحالش کنم.

روح دوم گفت: لازم نیست بروی، تا چند دقیقه دیگر خودش می‌آید این‌جا.

روح اولی با تعجب گفت: منظورت چیست؟

دومی گفت: راستش دیشب می‌خواستم بروم توی خواب همسایه‌تان. شماره پلاکشان را بلد نبودم. به خاطر همین اشتباهی رفتم توی خواب پسرت. او هم با دیدن من در جا سکته کرد. الان دیگر روحش سر می‌رسد.

3

یک روح تازه، به دنیای مردگان وارد شد. اما حسابی می‌لنگید. ارواح دیگر پس از خوشامدگویی پرسیدند: چی شد که از دنیای زنده‌ها خارج شدی؟

گفت: داشتم با کپسول گاز ور می‌رفتم که کپسول یک دفعه منفجر شد و من آتش گرفتم و سوختم.

گفتند: پس چرا می‌لنگی؟

گفت: آخر اطرافیانم چیزی پیدا نکردند، مجبور شدند با بیل و کلنگ خاموشم کنند.

4

دو نفر وسط خیابان با هم دعوا می‌کردند. پیرمردی با مهربانی جلو رفت تا آنها را جدا کند، ناگهان یک تریلی آمد و هر سه را زیر گرفت.

توی آن دنیا همه ارواح جمع بودند که ناگهان دیدند دو تا روح دوان دوان از کنار آنها گذشتند و رفتند گوشه‌ای پنهان شدند.

ارواح همین‌طور با تعجب نگاه می‌کردند که چند لحظه بعد روح پیرمرد وارد دنیای آنها شد و با عصبانیت گفت: فقط بگویید آن دو تا روح بی‌همه چیز کجا رفتند؟

5

وقتی فرعون مرد، جسدش را مومیایی کردند و آن را روی شانه‌ی چهار نفر از غلامان گذاشتند تا به داخل مقبره‌اش که در مرکز یک هرم بزرگ بود، ببرند. غلامان جسد مومیایی شده را از راه‌های پرپیچ و خم هرم گذراندند و بعد از گذشت ساعت‌ها به مرکز هرم رسیدند. جسد را با احترام در آن‌جا قرار دادند و برگشتند.

هزاران سال گذشت. روزی روح فرعون تصمیم گرفت گشتی در دالان‌های پرپیچ و خم و هزارتوی هرم بزند. روح فرسوده و بدقیافه فرعون همین‌طور که در دالان‌ها قدم می‌زد، ناگهان با همان چهار غلام برخورد کرد که در مسیری ایستاده بودند و در و دیوار را نگاه می‌کردند. جلوتر رفت. غلامان نگاهشان به آن روح درب و داغان که دیگر قابل شناسایی نبود، افتاد. یکی از آنها با دیدن روح خوشحال شد. لبخند بر لب جلو رفت و گفت: ببخشید قربان! شما نمی‌دانید مسیر برگشت از کدام طرف است؟

کد خبر 117662
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز