یکی از نتایج این بیان این است که شعر را نمی توان تا حد یک مفهوم تقلیل داد و درباره آن دست به نظریه پردازی زد (هرچند این کار بسیار صورت می گیرد).
باتوجه به این که نمی توان معیار یا تعریفی خاص برای شعر ارائه داد، می شود قائل به نوعی شعر که از آن به شعر حقیقی یا اصیل یاد می توان کرد، بود.شعر حقیقی، شعری است که وجهی از حقیقت را در اکنون تاریخی سرایش خود آشکار می سازد؛ اکنونی که با حمل گذشته، آینده را نیز در ضمن خود دارد.درواقع آنچه که در شعر حقیقی و اصیل اتفاق می افتد همانا انکشاف برخی وجوه مستور و ناگفته حقیقت است.حقیقتی که در ذات خود مخفی است و با ظهور بر شاعر به جهان آشکارگی راه میابد.
هایدگر نسبت میان شاعری و حقیقت را این گونه تفسیر می کند: «شاعری نوعی پی افکنی حقیقت است با واژه و در واژه» . شعر از آن رو که با حقیقت نسبت دارد و درواقع مجلای ظهور آن است، با تفکر تقرب میابد.باید توجه داشت که تفکر به معنای صرف تفلسف نیست، بلکه عام تر از آن بوده و البته فلسفه حقیقی تفکر و شعرسرایی را خود دارد.
بنابراین، فلسفه ورزی به معنای مابعدالطبیعی آن تنها یکی از ظهورات تفکر و یا فلسفه حقیقی می تواند باشد. در مقام تفکر انسان، با وجود نسبتی پیدا می کند و به عبارتی تفکر پاسخی است به آیت وجود.از سوی دیگر شاعری جریانی است که در آن «وجود خود را همچون امر قدسی در پیامی به شاعر می نمایاند که شاعر باید با تنسیق آن نشان و آیت در واژگان، بدان پیام پاسخ می گوید. در میان معاصران، هایدگر از کسانی است که عمیقا در این باره به تأمل پرداخته است.وی در کتاب «نامه ای در باب اومانیسم» بیان می دارد که تفکر نسبت وجود را با ذات آدمی متحقق می کند.در تفکر، وجود به زبان می آید.«زبان خانه وجود است» و آدمی در این خانه سکنی می گزیند و متفکران و شاعران نگاهبانان این خانه اند.
در این جا باز می بینیم که شباهتی بنیادین بین کارکرد تفکر و شاعری وجود دارد؛ چراکه هم متفکر و هم شاعر نگاهبانان خانه وجودند.ما از یک سو با شاعری شاعران مواجه هستیم و از سوی دیگر با تفکر متفکران که باید از یکدیگر متمایز شوند، ولی وحدتشان از این جهت غیر قابل تردید است که هر دو از سرچشمه ای واحد آغاز می شوند که همان شاعری متفکرانه است که به بیان هایدگر، متفکرانه «وجود را می سراید» . بنابراین شعر می تواند عرصه ای برای تفکر فراهم آورد.
آنچه را که یک فیلسوف حقیقی در مواجهه با عالم می جوید و ابزار او در این طریق چیزی جز تفکر نیست، با اهتمام به شعر شاعران اصیل و با تفهم اشارات شعری آنها می توان گام های استوارتری بردارد.اما تفکر در شعر بدان معنا نیست که شعر را در معرض مفروضات منجمد و بی روح مفاهیم قرار دهیم یا این که به پس زبان خیالی شعر نفوذ کنیم تا آنچه را که در آن بیان شده است، دریابیم.بلکه متفکر به واژه و سخن شاعر اهتمام می ورزد تا خود تفکر را بهتر بیاموزد.به عبارت دیگر خواندن شعری و آشنا شدن با آن به عنوان قطعه ای ادبی یک چیز است و در حوزه شعر قیام داشتن چیزی دیگر است؛ بنابراین شعر در معنای اصیل آن به معنی بیان تجارب و یا بیانی از فرهنگ یک قوم نیست.
همچنین هدف از خواندن شعر به معنای علم هرمنوتیک آن چنان که در شلایرماخر و دیلتای به معنی بازسازی شهود اولیه شاعر می بینیم نیست؛ چراکه واژگان یک شاعر فراتر از نیات او است و به عبارت دیگر از گمان ها و تجارب شخصی وی تعالی میابد.
درواقع این خود زبان است و نه فردیت شاعر که در شعر سخن می گوید. بنابراین در مواجهه با یک شعر و در مقام تفکر باید مراقب بود تا دچار حیرت صرف در برابر زیبایی صوری آن به عنوان محصولی فرهنگی نشویم.
همچنین شعر نمی تواند با رجوع به متن تاریخی اش توصیف شود و حتی با مقایسه با بیانات خود مؤلف درباره اثرش آشکار نمی گردد؛ چراکه در هریک از این ها ما پیش فرض هایی درمورد شعر خواهیم داشت.«متن ها خود شعر است که می تواند بگوید درباره چیست» . تذکر این نکته ضروری است که زبان شاعرانه، البته زبانی فلسفی نیست.ما در زمان افلاطون می بینیم که فلسفه خود را در ساحت خدمت به تفکر عقلانی، خدمتی که بعدها در منطق صوری، شکل استاندارد و نهایی خود را پیدا می کند، قرار داده بود.نتیجه چنین عملی، تقلیل زبان به یک ابزار و وسیله ای برای بیانگری و ارتباط بود.در چنین فضایی، قطعیت منطقی، شاخصه اصلی زبان فلسفی می شود.
در فلسفه به معنای تفکر حقیقی این قطعیت زیر سؤال می رود و ساحتی ورای آن طلب می شود.با این تفسیر زبان شعر نه به زبان فلسفه بلکه به زبان تفکر نزدیک می شود.ما در خواندن یا گوش دادن به یک شعر، تنها باید به خود شعر توجه نماییم.در چنین حالتی درمی یابیم که شعر دارای کلیتی واحد و ساختار زبانی یگانه ای است که از فهم خود شاعر پا فراتر می گذارد و به شرایط و ویژگی های شخصی و عمومی تولید آن قابل تقلیل نیست و نیز دیگر بر علم النفس، منطق یا واژه شناسی تحویل نمی یابد.
حقیقت شعر درست همانند حقیقت تفکر نه تنها در آنچه گفته شده، نیست، بلکه در آنچه مسکوت مانده نهفته است.
وظیفه مفسر در مواجهه با ناگفته های کلام شاعرانه، گوش سپردن یا اگر دقیق تر بگوییم، «سر سپردن» به آن است.با این توضیح می توان گفت که اگر ما بخواهیم شعر و شاعر را بفهمیم نه نیاز به دانش تاریخی داریم و نه به دانش ادبی و نه به هیچ نوع دانش دیگر، بلکه صرفا باید آماده باشیم و مجالی فراهم آوریم تا کلمه با ما سخن بگوید و در این سخن گفتن، زمان، مکان و حوزه و قلمرواش را آشکار سازد. یک شیء تنها هنگامی به صورت واقعی دیده می شود و می تواند از فضای گشوده ادراک قرار گیرد که نامیده شده باشد و کلمه از آن سخن گفته باشد.اگر چنین گفتنی در بالاترین درجه وظیفه شاعر است، باید به خاطر آورد که شعر در معنای خاص خود، ذات زبان را آن چنان که هست محفوظ دارد.
به عبارت دیگر فهم کلام شاعرانه به مثابه راه حلی برای مسئله زیبایی شناسی شعر نیست، بلکه به عنوان کوششی است برای تعین بخشیدن به ذات زبان.