راست هم میگفت. او به طرز ماهرانهای صدای بز از خودش درمیآورد. میگفت قبل از این که به جبهه بیاید کارش چوپانی بوده است. عاشق چوپانی بود. میگفت: بچه که بودیم، وقتی توی مدرسه از بچهها میپرسیدند میخواهید چهکاره شوید، همه میگفتند که مهندس و دکتر و خلبان و اینجور چیزها؛ من هم صاف و پوست کنده میگفتم: میخواهم چوپان شوم، و شدم. میگفت: حتی میتواند با بزها و گوسفندهای گلهاش حرف بزند! ما هم وقتی که هنرنمایی او را میدیدیم باور میکردیم که میتواند این کار را انجام بدهد!
یک هنرمند تمام عیار بود. میگفت: نی میزند. اما کو نِی؟ با لولههای ساده پلاستیکی با حوصله و مهارت فلوت درست میکرد و چنان صدای سوزناکی از آن در میآورد که دل هر شنوندهای کباب میشد. بعضیها به شوخی میگفتند که وقتی کریم فلوت میزند یاد بدهکاریهایمان میافتیم! دلش که خیلی تنگ میشد گوشه سنگر مینشست و به آرامی بعبع میکرد. البته نه این که همینجوری بعبع کند، بعبع کردنش نظم و آهنگ داشت. اگر کسی او را نمیدید و نمیشناخت و از مهارتش خبر نداشت و صدای بعبع او را میشنید، حتماً گمان میکرد که بزی از گله جدا شده و به آنجا آمده است! تا به چشم خودش نمیدید، باور نمیکرد که یک آدمیزاد چنین صدایی از خودش در بیاورد.
گاهی دورهاش میکردیم و با او حرف میزدیم و او از خاطراتش برایمان تعریف میکرد. ریزه و لاغر و سبزه بود، اما خاطراتی که برایمان تعریف میکرد سرشار از شجاعتهای او بود. گاهی هم شوخی و جدی را با هم قاتی میکرد. خالیبندی هم میکرد و ما را یاد چوپان دروغگو میانداخت! اما ما حتی به خالیبندیهایش هم میخندیدیم. خاطره تعریف کردنش، یک نمایش کامل یک نفره بود که در آن نقش آدمها، گوسفندها، بزها، گرگ و همه و همه را خودش به تنهایی بازی میکرد و وقتی که به قسمتهایی که بزها و گوسفندها در آن بودند میرسید، با صدای بز حرف میزد و ما از خنده رودهبر میشدیم.
یک شب اتفاق عجیبی افتاد. توی سکوت نیمهشب که گاهگاه صدای انفجاری از دوردستها آن را میشکست، ناگهان از گوشهای صدای شلیک گلوله و همهمه و داد و فریاد بلند شد. چند نفر این سو و آن سو دویدند. همه به جنبوجوش افتادند:
- چی شده؟ حمله شده؟
صدا از سنگری بود که آن شب کریم در آن مشغول نگهبانی بود. جلوتر رفتیم. کریم دو نفر عراقی قلچماق و سیاه را جلو انداخته بود و در حالی که اسلحهاش را پشت سر آنها گرفته بود، تهدید میکرد و فریاد میزد و آنها را به این سو میآورد!
همه به طرفش دویدیم. یکی از عراقیها ناله میکرد و لنگلنگان جلو میآمد.
کریم هیجان زده بود. هول بود. کمی ترسیده بود. صدایش میلرزید. داد میزد: «آمده بودند شناسایی. من واسه خودم صدای بز در میآوردم. خیال کردند من راستی راستی بز هستم. هوس کرده بودند مرا بگیرند و کباب کنند و بخورند. من هم سر بزنگاه یکیشان را با تیر زدم و هر دو را اسیر کردم.»
این یکی دیگر خالیبندی نبود، چون با چشم خودمان داشتیم میدیدیم. تازه از آن به بعد کریم میتوانست هر چه که میتواند خالی ببندد و ما باور کنیم. حیف بود اگر او کباب بعثیها میشد!