جمعه ۱۴ آبان ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۷
۰ نفر

رفیع افتخار: «قراره واسه خواهرت خواستگار بیاد. بجنب!»

575

ناگهان خشکم زد و آرواره‌هایم کاملاً باز شدند.

ننه سرم داد کشید: «چیه؟ تعجب داره؟» لقمه‌ام را قورت دادم و نفس بلندی کشیدم: «مگه شهلا زیر بته عمل اومده هر کی خواس سرش رو بندازه پایین و بیاد خواستگاریش؟» و آب دهانم را قورت دادم «یه بزرگ‌تری گفتن، یه...» ننه دستش را تهدید کنان تکان داد: «خوبه، خوبه. بذار مویز بشی، بعدش گردوخاک کن. دفه آخرت باشه صداتو کلفت می‌کنی. به جای این که هی به دولا عرض هیکلت اضافه بکنی یه کم مختو گنده کن تا بفهمی با بزرگ‌ترت چه‌طوری حرف بزنی.»

کیفم را با عصبانیت به زمین کوبیدم و به طرف آشپزخانه رفتم، جای همیشگی شهلا. توی چارچوب ایستادم و داد کشیدم: «ننه چی می‌گه؟» اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم و با همه سر جنگ داشتم. شهلا با همان مهربانی همیشگی به طرفم برگشت. کمی ترسیده بود. آرام گفت: «سلام، علیرضا، با باخت اومدی خونه؟»

هیچ حوصله‌ نداشتم جوابش را بدهم (همة حریف‌های فوتبال را لت‌وپار کرده بودیم). چشم‌هایم را ریز کردم و پرسیدم: «قراره واست خواستگار بیاد؟ راستشو بگو.»

با شرم جواب داد:«خب آره، عیبی داره؟»

بغض گلویم را فشرد. زیر لبی غریدم: «ای نامرد!» و راهم را کشیدم رفتم. پشت سرم صدایش را شنیدم: «غذات آماده‌س؛ می‌دونم گشنته. واسه‌ت کتلت آماده کردم. چرا قهر می‌کنی؟»

شب، مهمان‌ها آمدند. داماد، اسمش «هوشمند» بود و دکان پنچرگیری داشت. من از غصه‌ام پیششان نرفتم. وقتی شهلا سینی چای را برد، گرمی اشک را توی چشم‌هایم حس کردم. بلند شدم و به پشت بام رفتم. از فکر این که شهلا می‌رود و من تنهای تنها می‌شوم داشتم دیوانه می‌شدم.

ستاره‌ها تمام پهنه آسمان را پر کرده بودند. چمباتمه زدم و به ستاره‌ها چشم دوختم. می‌خواستم درشت‌ترینشان را پیدا بکنم و پیدا کردم. از دو طرف دست‌هایم را به سویش دراز کردم و شروع کردم به درد دل: ای ستاره که اون بالا واسه خودت حال می‌کنی و از حال ما فقیر بیچاره‌ها بی‌خبری، امشب شب خواستگاری خواهر منه. اون می‌ره و من تنها می‌مونم. آخه چرا هیچ‌کی فکر من نیس. اون از بابامون که از صب تا شب سر ساختمونای مردمه و گچ به دیوارا می‌ماله، اون از ننه‌مون که یا سبزی پاک می‌کنه یا مشغول شستن رخت و لباس آدمای پولداره. پس ما چه کسی رو داریم؟ همین یه فروند آبجیه. اینم که داره از دس می‌ره. از فردا باید روی شکمم آجر ببندم. تقصیر من چیه با سیزده سال سن هیکلم چربی بالا آورده. تو این دنیا آبجی شهلا تنها آدمیه که هوای منو داره...

زل زده بودم به ستاره و با آن حرف می‌زدم که ناگهان فکری دوید توی کله‌ام و از آن حالت بیرون آمدم. در همین موقع احساس کردم یکی بالای سرم است. بازویم را گرفت و چشم در چشمم شد.

- واه! این‌جایی؟ نمی‌دونی چند جا رو دنبالت گشتم.

با خشونت بازویم را از دستش بیرون کشیدم و با خشم داد زدم: «ولم کن. تو برو به مهمونات برس.»

با ملایمت گفت: «من که بالاخره یه روزی باید برم خونه شوهر!»

خیره نگاهش کردم و پوزخند زدم: «آره، جون خودت. حتمنی می‌ری.»

* * *

زنگ در را فشار دادم. صدایی تو دماغی از توی آیفون پرسید: «کیه؟»

- منم، علیرضا.

- علیرضا؟

- آره، ننه مهتاج. پسر بهجت خانوم. بابام اوس نادعلی سال پیش توی خونه‌تون بنایی می‌کرد.

 داد کشید: «چی کار داری؟»

- شوما در رو  باز کن، حضوری خدمتت عرض می‌کنم.

دکمه را زد و تقّی در باز شد. داخل خانه‌ای شدم که ننه مهتاج در آن‌جا تنها زندگی می‌کرد. شنیده بودم جادوگر است و مردم برای نسخه‌پیچی و رفع بلا و گرفتاری به او مراجعه می‌کنند.

چشم‌هایش را توی صورتم میخ کرد: «چی می‌خوای پسر جون؟»

صدایم را صاف کردم: «مشکل من فقط به دس شوما حل می‌شه». و با انگشتم روی فرش خط‌های کج و معوج کشیدم. چشم‌هایش را چپ کرد: «مشکلت چیه؟»

- یه دوای مَشت می‌خوام، یه دوای یادگاری.

- گفتی پسر اوس نادعلی بنایی؟

- بله، ننه مهتاج، یادت اومد؟

- مایه چی داری؟

این‌جایش را دیگر نخوانده بودم، ولی قافیه را نباختم:

- خیالی نیس، با هم راه می‌آییم. فعلاً این صدی رو داشته باش، بقیه‌شو خورد خورد حساب می‌کنیم.

 آن صد تومانی به جانم بسته بود و برای پس‌اندازش حسابی قید شکمم را زده بودم، با آن شرایط، حاضر بودم از آن هم بگذرم. ننه مهتاج پشت و رویش کرد و وقتی مطمئن شد سالم است، عینک ته استکانی را روی قوز دماغش جابه‌جا کرد و کشدار پرسید: «گفتی مشکلت چیه؟»

سعی کردم مثل یک مرد جوابش را بدهم: «راستش ننه مهتاج، ما یه آبجی داریم عین دسته گل. چند روزیه یکی مزاحم می‌شه و دور و بر خونه ما می‌پلکه. ما هم تصمیم گرفتیم تلافی کنیم و چپ و راستش کنیم. می‌خوایم یه دوایی به خوردش بدیم هم از هاری بیفته و هم بی‌خیال آبجی ما بشه.»

ننه مهتاج سرد و ترسناک پرسید: «دوست داری تبدیل به گربه بشه؟ معجون «گربه بشو» رو آماده دارم.»

احساس سرما کردم و کمی در خودم جمع شدم. آهسته‌تر از قبل پرسیدم: «واقعاً به گربه تبدیل می‌شه؟» انگار صدایم را نشنید: «معجونش رو همین هفته پیش درست کردم.»

سعی کردم به خودم مسلط باشم و به چیزی جز پیروزی در نقشه‌ام فکر نکنم. دوباره صدایم را صاف کردم فکر نکند پشیمان شدم: «می‌خوام مث گربه آب نکشیده برام میومیو کنه. خیلی ازش بدم می‌آد.» صدای‌ننه‌مهتاج به دیوارها خورد و برگشت: «دنبالم بیا!»

به دنبالش رفتم. داخل اتاقی شد که پر از شیشه و پاتیل و خمره بود و بوی نا می‌داد. بوهای تند و تیز مشامم را اذیت می‌کرد. ننه مهتاج شیشه کوچکی را از میان شیشه‌های روی رف بیرون کشید و با صدای خش‌دار و گرفته‌ای که مو بر تنم راست کرد، گفت: «این همون معجون گربه بشوئه است که کارت رو راه می‌اندازه.» با کنجکاوی نگاهش کردم. شبیه شیشه‌های شربت سینه بود و داخلش مایع سبز کدری بود که بوی خیلی بدی می‌داد.

صدای گرفته‌اش را شنیدم: «چی کاره‌س؟»

همچنان مشغول تماشای مایع داخل شیشه بودم: «کی رو می‌گی؟»

- همین که باید گربه بشه.

- آهان!... چیزه... پنچرگیره.

- نصف رو به دکونش می‌پاشی، هر چی موند سهم خودش می‌شه.

با تعجب جیغ کشیدم: «به سرو صورتش؟» و در حالی که دماغم را گرفته بودم، شیشه را در جیبم گذاشتم. ننه مهتاج با چشم‌های تیله‌ای‌اش زل زد به من: «به لباسش می‌پاشی.»

جرئت کردم بپرسم: «خیلی بد بوئه، از چی درستش کردی؟»

لبخند مرموزی روی لبش نقش بست: «حالا که خیلی کنجکاوی بهت می‌گم، عوضش، تو هم چند تا گونی سیب‌زمینی و پیاز رو باید از زیرزمین بیاری بالا. موافقی؟» سرم را تکان دادم.

چشم‌هایش برق زدند: «رو جوشونده پنجه پای موش یه مثقال پشم می‌ریزی، سه روز صبر می‌کنی، بعد دو تا سوسک خشک شده رو می‌سابی و پودر می‌کنی و با چند تکه از قلوه موش‌های گنده جوی آب و دو بطری نوشابه قاطی می‌کنی و عجوزه‌ای پنج بار داخل پاتیل تف کشدار می‌اندازه. بعدش صافش می‌کنی. حالا بپر گونی‌ها رو بیار بالا.»

* * *

نشانی دکانش را داشتم. قیافه‌اش را هم شب خواستگاری، وقتی داشتند خداحافظی می‌کردند، از پشت بام دیده بودم. خودم را پشت دیواری کشاندم و سرک کشیدم. دوچرخه‌ای را وارونه خوابانده بود و داشت با زنجیرش ور می‌رفت. حواسش به دوروبرش نبود. روی پنجه پا، بی سروصدا، جلو رفتم. در یک لحظه در شیشه را باز کردم. بوی بدش پخش شد. مایع را به در و دیوار ریختم و بقیه‌اش را از همان پشت سر، روی لباس‌هایش پاشیدم. ناگاه، جستی زد و به عقب برگشت. اما من با تمام قدرتی که در پاهایم سراغ داشتم پا به فرار گذاشته بودم. تا آن روز کسی را گربه نکرده بودم. هر چه بیشتر به کارم فکر می‌کردم، بیشتر می‌ترسیدم.

یک روز منتظر ماندم و با دلهره و اضطراب برای هر پیشامد ناگواری آماده شدم. وقتی خبری نشد برای خلاص شدن از دست عذاب‌هایم به سراغش رفتم. کوچه خلوت بود. پشت دیوار قایم شدم. دکانش باز بود، اما از خودش خبری نبود. آیا واقعاً حالا یک گربه داخل دکان مشغول کار بود؟ کم‌کم داشتم مطمئن می‌شدم که معجون ننه مهتاج کار خودش را کرده و خواستگار آبجی شهلایم تبدیل به یک گربه شده. یکهویی فکری به خاطرم رسید. شروع کردم به معومعو کردن. از معوهای کوتاه شروع کردم و چون خبری نشد، با صدای بلندتر و پشت سر هم معو کردم: «معو... معو... معو... معو...» باز هم خبری نشد. چشم‌هایم را بستم و با صدای مهیبی معو کردم. سرم را دور گردن می‌چرخاندم و غلیظ و پی‌درپی معو می‌کردم. در این موقع یکی از پشت سر به پس گردنم چنگ انداخت: «به‌به، عجب گربه چاق و چله‌ای!»

با ترس چشم‌هایم را باز کردم، خودش بود. سالم و بی‌شباهت به گربه. با اخم و تخم پرسید: «چرا دیروز اون آب بوگند رو به من پاشیدی؟ منظورت از این کارا چیه؟ واسه چی میومیو می‌کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟»

در بهت کامل بودم. دهانم خشک شده بود و کاملاً وا داده بودم. زیر لبی گفتم «یقه‌ام رو ول کن.»

از من جدا شد: «خیلی خوب، حالا بگو اسمت چیه و چرا این کار رو می‌کنی؟»

ناچار بودم خودم را معرفی کنم: «من علیرضام. داداش آبجی شهلا. همون که شوما می‌خواین از من جداش کنین.»

تا اسم شهلا را شنید از این رو به آن رو شد.

- جدی می‌گی؟ پس تو علیرضایی؟ شنیدم خیلی وابسته خواهرتی. خوب شد با پای خودت اومدی. خودم می‌خواستم پیدات کنم و باهات حرف بزنم. نکنه از من خوشت نمی‌آد؟ اگه چیزی از من شنیدی یا کسی چیزی بهت گفته، مرد و مردونه حرفت رو بزن. مطمئن باش گوش می‌دم.

خیلی بی‌شیله پیله بود. لحن صدا و گفتارش آن‌قدر صادقانه بود که های و هویم ریخت و همه چیز را گفتم.

حرف‌هایم که ته کشید دست روی شانه‌ام گذاشت و فشرد: «علیرضا جان، من و آبجیت که نمی‌خوایم بریم اون سر دنیا. خونه ما چهار تا  کوچه اون طرف تره.

هر وقت خواستی می‌تونی بیایی پیش ما. اصلاً هر روز بعد از مدرسه‌ات یکراست بیا این‌جا. ناهار هم مهمون مایی.»

و دستم را گرفت و برد ساندویچی سر کوچه و یک ساندویچ همبرگر و یک ساندویچ کالباس خشک ممتاز با دو تا نان اضافه و نوشابه خرید و داد دستم. وقتی ساندویچ‌ها را می‌بلعیدم، احساس می‌کردم دارم نمک‌گیرش می‌شوم.

خداحافظی کردم و مثل فشنگ به طرف خانه ننه مهتاج دویدم. می‌خواستم پادزهر معجون گربه‌گردان را داشته باشم. سخت شرمنده و پشیمان بودم و نمی‌خواستم دامادمان گربه باشد.

ننه مهتاج خنده‌ای رعب‌آور و شیطانی کرد و گفت: «پسرجون من به اندازه یه صدی از اون معجون بهت داده بودم. تو این دوره زمونه نه از صدتومن بخاری بلند می‌شه، نه از معجون صدتومنی، معجونش کاملاً بی‌بخار بود.»

با شکم پر و در حالی که نوشابه و ساندویچ‌ها توی شکمم قروقاطی می‌شدند و صدا می‌دادند به طرف خانه دویدم. می‌خواستم هر چه زوتر آبجی شهلایم را ببینم.

کد خبر 119763
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز