به پسر بچه عینکی در صفحه آیفون نگاه کردم و کلید دربازکن را زدم. مادر در آپارتمان را باز کرد. عینک قرمز پسربچه تا نوک دماغش سر خورد. «سلام. اومدیم تولد اسدی.» مادرم با خنده به همکلاسی سعید خوشامد گفت.
مادر پسربچه نفس زنان از پله ها بالا آمد و بعد از گپ معمول، پرسید: «تا کی طول میکشه؟»
هفت پسر بچه هفت ساله روی مبلها بالا و پایین میپریدند و همدیگر را به نام فامیل صدا میکردند. مادر نگران زمزمه کرد: «کاش آقا جون رو میبردیم خونه خاله. حتماً با این سر و صداها بیدار میشه.»
پدربزرگ چند سالی بود که بیماری فراموشی گرفته بود. فراموش میکرد که پدر بزرگ ماست و پدرِ مادرم. فراموش میکرد که اینجا خانه ماست و این شهر، تهران است نه روستای« زرده» در شرقی ترین نقطه کشور. پدربزرگ همه چیز را فراموش کرده بود. شاید برای این فراموشی بود که بعد از بیماری، همیشه یک لبخند به لب داشت و آرام از اتاقش بیرون میآمد و مینشست کنار ما روبهروی تلویزیون و میگفت: «سلام بچهها. امروز عروسیه؟»
صدای زنگ در فکرم را به جشن تولد برادر کوچکم برگرداند. از پشت آیفون به معلم کلاس سلام کردم. بچهها با دیدن خانم معلمشان نا خودآگاه از جایشان بلند شدند. خانم بشارت دستی به سر شاگردانش که به پیشوازش آمده بودند کشید و به سعید تبریک گفت. نیم ساعت بعد همة شاگردان کلاس اول گل زنبق در پذیرایی کوچک خانه ما روی سر و کول هم میپریدند و با کش کلاههای رنگی مخروطی روی سرشان بازی میکردند. دقیقاً نفهمیدم کدامیک از بچهها بود که اول داد زد: «زنبور!» مادر با عجله گفت: «کو؟ پنجرهها توری دارن! از کجا اومده؟»
ولولهای در بین مهمانهای جشن تولد افتاد. با بلند شدن خانم بشارت تمام بچههای قد و نیم قد کلاس آرام روی صندلیها و فرش نشستند. معلم گفت: «محمد طلوعی! زنبور کو؟»
پسرک با لباس چهارخانه سرمهایاش انگشتش را بالا گرفت و گفت: «اجازه خانوم، ایناهاش!» و بعد از کاسه بیسکوئیت باغ وحشی، یک بیسکوئیت را بیرون آورد. هیجان ناشی از ترس چند لحظه قبل جای خود را به یک بازی تازه داد. خانم معلم یکی یکی بیسکوئیتها را از کاسه بیرون میآورد و نام حیوان را میگفت و بچهها در کاسههایشان دنبال حیوان میگشتند. معلم گفت: «فیل.»
مادرم گفت: «چه کار خوبی کردیم بیسکوئیت خریدیم.»
چند نفر با هم گفتند: «ما فیل نداریم!» سعید داد زد: «فیل من پاش شکسته.» سنجاب، خرگوش، اسب، ماهی، پروانه و عقاب حیوانات بعدی بودند که پسر بچهها را شاد کردند. خانم بشارت بیسکوئیت دیگری را از ظرف بیرون آورد و گفت: «...» در واقع خانم معلم هیچ چیزی نگفت. بیسکوئیت را در دستش چرخاند و باز چیزی نگفت. یکی از پسرها گفت: «اجازه خانوم! اون چه حیوونیه؟»
خانم بشارت با خنده رو به مادرم کمک طلبید. مادرم سریع بیسکوئیت را از دست مهمان گرفت و خوب براندازش کرد. رو کرد به من و گفت: «ببین تو میفهمی این چه حیوونیه؟»
در واقع بیسکوئیت شبیه چیزی نبود. چند بار جهتش را عوض کردم. مادر از ظرف، بیسکوئیت مشابهی را درآورده بود و با آن کلنجار میرفت. بچهها دور معلمشان جمع شده بودند و داد میزدند: «ما هم ببینیم خانوم! ما هم ببینیم!»
چند لحظه بعد همه در دستشان بیسکوئیتی را داشتند که معلوم نبود شکل کدام حیوان است. مادر بیسکوئیت را پشت و رو کرد و بلند گفت: «طاووس!» و بعد به سورا خهای روی بیسکوئیت اشاره کرد و توضیح داد: «این نوکش، این هم دمش.»
بچهها با تردید به هم نگاه کردند. معلم با رودر بایستی گفت: «خانم اسدی فکر نکنم طاووس باشه. این سوراخها برای پخت بهتره، وگرنه ربطی به شکل حیوون نداره.»
یکی از پسرها داد زد: «شاپرک!» ولی بیسکوئیت شکل شاپرک هم نبود چون یک نفر دیگر از ظرفش بیسکوئیت شاپرکی را بیرون آورد و گفت:« شاپرک اینه، نه اون.»
معمای تازه جمع مهمانهای تولد را کلافه کرده بود. سمت آشپزخانه رفتم تا شاید از روی پاکت خالی بیسکوئیت بفهمم که بیسکوئیت مجهول چه حیوانی است. در اتاق پدربزرگ باز شد و با همان لبخند همیشگی بیرون آمد. مادر سراسیمه گفت: «وای آقاجون بیدار شدین...؟»
پدربزرگ به مادر هم لبخند زد و کنار سعید که پکر گوشه ای نشسته بود، رفت. آرام پرسید: «امروز عروسیه؟»
سعید با بغض گفت: «نه آقاجون، امروز تولدمه. داشتیم بیسکوئیت بازی میکردیم که یهو این بیسکوئیت بازیمون رو خراب کرد!» و بیسکوئیت را کف دست پدربزرگ گذاشت. پدربزرگ گفت: «بهبه! چه طوطی قشنگی! حتماً تازه از قفس بازرگان آزاد شده.»
معلم گفت: «...آره، طوطی...شکل طوطیه.» بچهها هم یکی یکی به کشف میرسیدند و داد میزدند: «طوطی، آره طوطی!»
پسربچه عینکی رو به پدربزرگ پرسید: «از قفس کدوم بازرگان آزاد شده؟»
پدربزرگ به همة بچههایی که دورش حلقه زده بودند، گفت: «مگه قصة طوطی و بازرگان رو نشنیدین؟»
کل کلاس اول زنبق با هم گفتند: «نه!» و پدر بزرگ قصهاش را شروع کرد.