سر و کلة پیشخدمت پیدا شد و سفارش خوراک خرچنگ دریایی داد که یک ساعت و نیم طول میکشید تا آماده شود.آقای کارنز عین خیالش نبود، چون جایش عالی بود، پشت گلدان گت و گندة نخل مصنوعی! پس میتوانست به راحتی و بدون اینکه توجه کسی را جلب کند به حرفهای میزهای بغلی گوش کند! البته، منظورش این نبود که فال گوش بایستد و سر از کار مردم دربیاورد! بلکه به این خاطر بود که همسر مهربانش مدتی پیشدرگذشته بود و بچهها هم بزرگ شده و رفته بودند پی زندگی خودشان. خوش مشربی هم کمکم از او دور شده بود و به تنهایی عادت کرده بود.
و صد البته هم، از بس به حرفهای تکراری و پیش پا افتاده روزمره گوش کرده بود خسته شده و در نهایت به این نتیجه رسیده بود که زندگی بدون وجود فعال آقای کارنز هم همچنان ادامه دارد!
آقای کارنز زمانی بیشتر حال میکرد که دم تعطیلی رستوران میشد، چون میتوانست زمزمههای میز جلویی را هم بدون اینکه دیده شود، بشنود. اما از بخت بد، آن شب میز مورد نظر خالی مانده بود و او هم دل تو دلش نبود تا هرچه زودتر پرشود!
توی همین فکرها بود که خانم پیشخدمت بالای سرش ظاهر شد و اطلاع داد که متأسفانه امشب پخت غذایشان بیشتر طول میکشد. آقای کارنز هم در حالی که قند توی دلش آب می شد، سرش را با بیخیالی تکان داد و گفت: «اشکال نداره ! صبر میکنم.» و همان موقع بود که سروکلة خانم مسنی به اتفاق همراه میانسالش پیدا شد و درست جایی نشستند که بایست مینشستند؛ سر میز روبهرویی!
پیشخدمت منوی غذا را به آنها داد و دقیقهای بعد خانم میانسال پرسید: «مامان، چی میخوری؟»
- سالاد با سس فرانسوی، برای پیش غذا، صدف پخته با کلم بروکلی، استیک، نوشیدنی هم چای سرد و دسر هم کیک توت فرنگی با قهوه.
کارنز از اشتهای او تعجب کرد و با خودش گفت: «یعنی منم این سنی بشم می تونم اینقدر بخورم؟»
دخترش هم گفت: «منم همینهارو میخورم.»
کارنز با دیدن پیرزن که از جواب دخترش حسابی آشفته شده بود، تعجب کرد.
پیشخدمت آمد تا دستور غذا را بگیرد و دختر هم سفارش داد: «سالاد با سس فرانسوی، صدف پخته با کلم بروکلی، استیک، نوشیدنی هم چای سرد و برای دسر، کیک توت فرنگی با قهوه، لطفاً.» پیرزن که میترسید وسط حرف دخترش بپرد، با لحنی که دلواپسی در آن موج میزد، گفت: «برای منم همین لطفا!»
دختر به طرف پیشخدمت برگشت و گفت: «برای مادرم یه کاسه سوپ و یه لیوان چای داغ بیارید.»
مادرش با عجله گفت: «نه عزیزم! منم هرچی تو میخوری میخورم.»
دختر لبخند سردی تحویل پیشخدمت داد و گفت: «مادرم رو ببخشید»، وکمی بلند ادامه داد: «مادرم دیگه پیر شده و نمیدونه چی میگه! لطفاً یه کاسه سوپ و یه فنجون چای داغ براش بیارید.»
مادر بدون هیچ حرکتی ساکت شد و شروع کرد با دستة کیفش بازی کردن. کارنز نگاهی به صورت پیرزن انداخت. رنگ از رویش پریده بود. با خودش گفت: «چه رفتار زنندهای!»
پنج دقیقهای به سکوت گذشت تا اینکه پیشخدمت سالاد و سوپ را آورد، روی میز گذاشت و با عجله رفت.
پیرزن قاشقش را برداشت و سوپ را بههم زد و با بیرغبتی به کاسه نگاه کرد و غرغرکنان گفت: «من از سوپ متنفرم.»
کارنز پیش خودش فکر کرد: بعضی از ماها وقتی پیرتر میشیم اصلاً به دستورهای دکترمون عمل نمیکنیم. خب، دختره حتماً خیر مادرشرو میخواد، اما... اما یه روز که هزار روز نمیشه! حالا گیرم مادرت هم یه چیزی سفارش داد، خب، فوقش یه نوکی بهش میزنه! خب، شایدم همین یه دفعه بوده که دختره از کوره در رفته....
دختر آهسته گفت: «خب، منم از سالاد متنفرم! اما میخوام ازش لذت ببرم. میدونی این سالاد برای کیه؟» و چنگالش را که پراز سبزیجات بود با حالتی بالا گرفت و به طرف مادرش خم شد وآرام گفت: «این برای هاروی رایس، پسرخدمتکاریه که به خاطر نبستن دستمال گردن از خونه انداختیش بیرون. یادت میآد؟» و با لذتی تصنعی شروع کرد به خوردن سالاد. کارنز دوباره نیمنگاهی به پیرزن انداخت و به فکر فرو رفت...
چند دقیقه بعد، دختر به بزرگترین صدف توی بشقابش اشاره کرد و گفت: «اینم برای دوازده سال درس پیانو گرفتن از خانم دی پویز!» و به صدف دوم اشاره کرد و ادامه داد:«این یکی هم برای جشن تولد آیریش اندرسون که چون هوا بارونی بود نذاشتی برم و سومی هم برای بچه گربه ایه که نذاشتی نگرش دارم!» و با ولع شروع کرد به خوردن. بدتراز همه نگاههای مظلومانه پیرزن بود که چشم از چنگال دخترش برنمی داشت...
کارنز با خودش فکر کرد: این دختر مریضه! حالا چهکار میتوانست بکند؟ به پیشخدمت که نمیتوانست شکایت کند. نه، فایده نداشت. شاید باید با دختر برخورد میکرد، اما چه طوری؟ شاید اگر با او خودمانی حرف میزد و نصیحتش میکرد، فایده داشت. یعنی چند بار این بازی را سر مادرش در آورده بود؟...
- مامان، میدونی این استیک برای چیه؟ برای نرفتن به کالجه! درست همون سال تو مریض شدی و منم دیگه هیچوقت نتونستم برم کالج. و تو این چند سال، همش ازت مراقبت میکردم.
کارنز با خودش فکر کرد: کاشکی چند بار گلومو صاف کنم! فقط همین، و دختره متوجه بشه که من دارم به حرفاش گوش میکنم و بس کنه. تنها کاریه که میتونم بکنم.
همان موقع پیشخدمت کنار میزشان رفت...
کارنز فکر کرد: این دیگه چه جورشه؟ یعنی بچههای منم با من همین رفتار رو میکنن؟ اصلاً بچههام میتونن یه همچین رفتار ظالمانهای داشته باشن؟ این رفتار چیزی نیست جز سوءاستفاده از درماندگی مادر... نه، باید گلوم رو صاف کنم. شاید بتونم...
- و این برش کیک؟ برای چهل و سه سال با هم بودنه. چهل و سه سال! مامان! چرا سوپترو تموم نمیکنی؟ چایت هنوز مونده! نکنه چای دوست نداری؟
کارنز کاری از دستش بر نمیآمد. حتی نمیتوانست سرفه کند! دختر میتاخت و او فقط گوش میداد. گوش میداد که چهطور یک دختر میتواند لحظه به لحظه احساسات مادرش را جریحهدارتر کند. چه بسا اگر اعتراضی هم میکرد، دختر به او بیاحترامی میکرد و این غیرقابل تحمل بود.نه، بایست سرجایش ساکت و آرام مینشست تا آنها از رستوران بروند. شاید آن موقع میتوانست لب به غذا بزند. شاید، اما نه! انگار زخم زبانها تمام شده بود! دختر بعد از اینکه حرصش را سر مادرش خالی کرد، به طرف مبل راحتی رستوران رفت و رویش نشست. کارنز کمی احساس راحتی کرد، اما این حالت زیاد طول نکشید...
تا دختر از تیررس خارج شد، پیرزن دست به کیفش برد و شیشة سبز کوچکی را درآورد و چند قطره توی فنجان دختر ریخت و با قاشق بههم زد. و بعد قاشق را با دستمال پاک کرد و سر جایش گذاشت...
کارنز پیش خودش گفت: وای خدای من!...
وقتی دختر برگشت، پیرزن سوپش را تمام کرده بود. دختر سرجایش نشست و فنجان قهوهاش را راحت برداشت و لبخند رضایتبخشی زد.
کارنز با خودش فکر کرد: یعنی ممکنه دارویی با این مقدار، سم باشه؟ بدون شک! شایدم نه. خب، اگه دختره اونو بخوره چی؟ اگرم نخوره که معلوم نمیشه سم بوده یا نه. شایدم اصلا ً بیضرر باشه. حالا چهطوری میتونم دخالت کنم؟ چی بگم؟ اگه اشتباه کرده باشم چی؟...
دختر فنجان را به لبانش نزدیک کرد.
مادر با تندی پرسید: «این برای کیه؟!»
دختر با حیرت نگاه کرد. لحظهای نگذشت که دوباره لبخند شیرین به صورتش برگشت و جوابی داد که از شدت شیرینی دل را میزد!
- مامان، این برای اون وقتیه که منو به دنیا آوردی!
و همینطور که فنجان را مزهمزه میکرد، مادر گفت: «پس طعمش عالیه؟ حرف نداره، مگه نه؟!»
کارنز دیگر طاقتش طاق شده بود. اصلاً حق داشت جاسوسی آنها را بکند؟ حالا چی؟ میتوانست به دختر بفهماند که قهوه مسموم خورده است؟چه جوری بگوید؟ اعتراف کند که استراق سمع کرده و همه چیز را می داند؟...
دیگر وقت آن رسیده بود که صورت حساب را پرداخت کنند. همان موقع سروکله پیشخدمت پیدا شد. سینی به دست با خوراک خرچنگ دریایی جلوی کارنز ایستاد... و وقتی کنار رفت تا میز خالی روبهرویی را تمیز کند، کارنز، مادر و دختر را دید که به در نزدیک میشدند. او نمیتوانست ساکت بنشیند و همدست قاتل باشد! نشستن و نظارگر چنین صحنهای بودن به اندازه کافی شرمآور بود و...
کارنز برای جلب پیشخدمت یکی، دو بار گلویش را صاف کرد و ناخودآگاه به میز آنها خیره شد. انگار نه انگار اصلاً کسی آنجا نشسته بود! همه چیز تمیز بود و برق میزد! برگشت به در نگاه کرد. آنها رفته بودند. پیشخدمت با چهرهای رنگ پریده، جوان و بیخبر از همه جا با لحنی سرد پرسید: «بله آقا؟ از خوراکتون راضی هستید؟»
کارنز من منی کرد و باخودش فکر کرد: آخه اون چهکار میتونه بکنه؟ چه دلیل منطقیای میتونم براش بیارم؟ چی بگم؟ ...
و صدای خودش را شنید که میگفت: «طعمش عالیه!»
پیشخدمت با تعجب به مرد نگاه کرد. کارنز با خودش فکر کرد: حتماً میگه عجب پیرمرد خرفتیه! شایدم فکر کنه که اصلاً نمیدونم چی گفتم... و ناگهان متوجه شد که چهقدر گرسنه است! خیلی گرسنه...