وقتی حرکت کردم قصدم این بود که با دوربینم گوشه هایی ا زآلام و رنجهای مردمان این سرزمین مسلمان نشین را ثبت کنم، اما راستش را بخواهید بعد فهمیدم چنین کارا صلا شدنی نیست، فاجعه دردناک ترا ز آن بود که چند عکس بتواند گویای آن باشد.
غم از دست رفتن عزیزان و خانه و کاشانه های کم وبیش محقرشان بر فقر روزهای پیش ازآمدن سیل فزونی شده بود و گرسنگی و بیماری طاقت فرسا بر چهره مردمان و شهر سنگینی میکرد.
باا ین حال تلخی حادثه برایم، گاهی درلوای خندههای معصومانه کودکان بی سرپناه کمرنگ میشد. آنجا بود که من، از رد پای وحشی طبیعت بر جسمهای بی جان به جوابی برای سوالم رسیدم. آن روزها پیوسته به ا ین فکر میکردم که چرا در یک چشم بر هم زدن همه چیز نابود میشود و حالا به خودم جواب میدهم که: این حادثه که به ظاهر درد و رنج است، در باطن درسهای بزرگی داشت...
معلم طبیعت این بار با گرفتن زندگی مادی، خواست، تا جان تازهای به روح معنوی ا نسانها ببخشد و وجدانها را برای همدلی بیدار کند. شعار نمیدهم، آنچه رابه چشم دیدهام روایت میکنم.
من دیدم و حس کردم که چگونه شوق یاری رسانی در میان دستهای کوچک و ناتوان پیر و جوان ا ین جماعت موج می زد و روح ا نسان بود که در میان سیاهیها و زشتیهای این فاجعه ، پرده شفاعت و التیام بر زخم های مردم میکشید.
اگر عکسها کمی تلخند، بر من حرجی نیست که داستان آن جا همین بود. اما حالا وقتی عکسهای سفر را مرور میکنم، کنار آن همه تلخی، گاهی لبخندی هم می زنم وقتی یاد خندههای بچه هایشان میافتم؛ یادم میآید که آنها میان این همه غم که بر سرشان آوار شده بود گاهی خنده هم میکردند و شایدا صلا جادوی زندگی همین باشد...
* عکاس خبرنگار روزنامه همشهری