این هنرمند از برجستهترین هنرمندان معاصر ایران است که با خلق آثار بدیع و مدرن توانست جایگاه شایستهای در ایران و جهان کسب کند، مرحوم ایرج زند در زمینه فعالیت هنری خود، صاحب سبک بود و احساسات لطیفش را در کالبد سخت آهن تجلی میداد.
در روز مراسم تشییع پیکر ایرج زند از میان آخرین دست نوشتههایش این متن قرائت شد: «... نه، میدانم همهاش بهانه است، او جان مرا میخواهد؛ عشق و شفقت هم بهانه است. او حضور مرا میخواهد؛ حضور کامل مرا میخواهد. صدای آب رودخانه، سبزی درختان، لطف بهار هم بهانه است؛ او حضور مداوم مرا میخواهد؛ ترانه و تصویر همهاش بهانه است تا جان مرا تا قطره آخر بمکد و بیخویشی در رگهایم جاری کند. نه، او روح مرا میخواهد تا بینیازم کند تا خود خلق شوم، بارور شوم و بارها خلق شدم.»
به همین مناسبت، حسین ماهر، هنرمند معاصر و از دوستان مرحوم ایرج زند متنی در این خصوص نوشته است که از نظرتان میگذرد.
باز هم قلب پرتپش و فروزانی ایستاد و خاک، عزیز دیگری را در دل خود جای داد. ایرج زند، هنرمند عاشق و خلاق در میان ما نیست، آه که باورش چه دشوار است. سوگی سوگی سوگی... یکی از نویسندگان معاصر در باره مرگ مینویسد:
«مرگ چه لغت بیمناک و شورانگیزی است. از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد، خنده را از لبها میزداید، شادمانی را از دلها میبرد، تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشههای پریشان از جلو چشم میگذراند... تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت.»
اما سخت است باور کردن این که دیگر ایرج زند را در نمایشگاهی که سراپا زیبایی و عشق است نمیتوان ملاقات کرد.
میتوان گفت ایرج زند کارش را به سرانجام رساند.
میتوان گفت او ذهنیتش را در زمان جاری ساخت.
و همچنین میتوان گفت فقدان حضورش خلایی است در تکامل همان ذهنیت.
در آخرین دیدارمان او از برپایی نمایشگاهی که قرار بود در فصل بهار داشته باشد صحبت میکرد و برق چشمانش جستوجوی دیگری را نوید میداد.
عمر چه کوتاه باشد، چه طولانی، فشردگیهایی را در مقاطع خود دارد. زمانی که بارور شود میآفریند و هیچ چیز جلودارش نیست، رفتن او در اوج آفرینشش بود.
ایرج زند خالص بود، همان بود که مینمود، رسا بود و زلال و نیازی به پرسش باقی نمیگذارد. در آخرین نمایشگاه در گالری گلستان مجسمههایش رفتارهایی رمزآمیز داشتند. تو را سحر میکردند. هر موقع او را میدیدم با مجسمههایش ور میرفت.
نرمشهایی به اندامهای آثارش میداد و میپرسید: خوبه؟ و سیگارش را به گوشه لبش میبرد و پک عمیق میزد. موجودات او نرم تن بودند و استوار پرچرخش، تو را لابهلای فضاهای خالی کارهایش که بسیار گویا هستند میگرداند و به آرامی رهایت میکرد و حس خوبی در تو باقی میگذاشت به کارگاهش که میرفتی قدم میزد آرام با نگاه دنبالش میکردی و حتماً چیز جدیدی در مسیرش مییافتی که او قصد داشت ببینی و حرف میزد، چای میآورد مینشست.
نام تو را با یک جان که به آخرش میچسباند صدا میکرد و وقتی او را ترک میکردی بخشی از خودت را در آنجا جا میگذاشتی که بهانه بازگشتن دوباره داشته باشی. ایرج زند لطافت کودکی را همراه داشت و «باورهایش را» و «باور کودکیاش را».
در آثار ایرج زند، زیبایی جاری است، زمانی که پسند زشتی حکایتگر است که زیبا دیدن خود مکاشفه هنرمندانهای است. آثار زند تو را مقابل خود میایستاند، به گردش درون فضایش دعوت میکند و تو را به دنیای خود میبرد با لطافت و زیبایی رهایت میکند که تصمیمبگیری ادامه دهی، بچرخی، بخندی، شاد باشی، حیرت کنی و از جستوجو در حریم آن لذت ببری، تو را در تنگنا قرار نمیدهد که دچار دلهره شوی. یا به تو شوک وارد نمیکند تا غمهایت را دوره کنی، این خاصیت زیبایی است.
رسیدن هنرمند به این مرحله بس دشوار است و دشوارتر زمانی است که بتوانی آن را در زمان جاری کنی و بتوانی مخاطبانت را قانع کنی که همچنان عشق حرف اول را میزند و سودای نو شدن را در اندیشه و وجودشان بیدار کنی.
ایرج زند نه با زبان کلام که با زبان هنر و زندگی و خلق کردنش این کار را با ما به انجام رساند و وقتی از کنار آثارش دور میشوی از شر خیلی بایدها خلاص شدهای و حس نو شدن میکنی و زند خود چنین بود. در هر پروسه از کارهایش خالصتر و زلالتر و نوتر میشد.
او در یادداشتهای شخصیاش مینویسد «او مرا میخواهد، تمامی روحم را تمامی عشقم را و تمامی وجودم را». بیشک راهی جز این برای خلق اثر هنری وجود ندارد.
ایرج زند دیگر در میان ما نیست، اما حضورش را، روحش را و عشقش را برایمان باقی گذاشته است تا بتوانیم ادامهاش دهیم.