سه‌شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۱
۰ نفر

فرهاد حسن‌زاده: حالا از آن روزها خیلی فاصله گرفته‌ام. روزهای داغی که حتی از دمب کولر هم آب و عرق می‌چکید.

579

روزهایی که من و دوستانم دوست نداشتیم آنچه هستیم، باشیم. نوجوان بودیم و روی نوک پایمان بلند می‌شدیم که قدمان را یک وجب هم که شده بلندتر نشان بدهیم و خودمان را جزو آدم بزرگ‌ها جا بزنیم. روزهایی که چهرة کودکی را زیر جوش‌های سر سیاه می‌ترکاندیم و به سبیل نداشته‌مان شانه می‌کشیدیم و منتظر بودیم ننه‌مان عکسمان را بگذارد گوشة قاب عکس بابا و پزمان را بدهد.

روزهایی که له‌له می‌زدیم برای دانستن و یاد گرفتن. مدرسه چیز زیادی نداشت. فکرهای کوچکمان در هیاهوی کلاس‌های عیالوار گم می‌شد و گیج می‌زدیم. آن‌وقت «پارک کودک» شهرمان را پیدا کردیم و توی آن پارک کوچک که همیشة خدا از نگهبانش می‌ترسیدیم و از چوبش حساب می‌بردیم، کتابخانه‌ای پیدا کردیم که همه چیزش یک جور دیگر بود. ساختمان آجری‌اش و پنجره‌های قدی‌اش و هلال‌های بالای درش حرف‌های زیادی داشت و ما را به خود می‌خواند. روی دیوارش با حروف برجسته‌ای نوشته شده بود: «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» و مرغک آوازخوانش با همة گنجشک‌های دنیا فرق داشت و گویی با زبان بی‌زبانی‌اش تکرار می‌کرد: دانایی... دانایی... دانایی!

و دانایی ما از همان جا شروع شد. گویی پنجره‌ای پیدا کرده بودیم برای نظر انداختن به تمام جهان. تمام شعرهای دنیا، تمام قصه‌های هستی، تمام هنرهایی که به چشم و گوشمان زیبا می‌آمد، در آن جا گرد آمده بود. چه کشف بزرگی! خودمان را پیدا کرده بودیم و هیچ خبر نداشتیم.

آن روزها فقط کتابخانه و کتاب و هوای خنک کولرهای گازی بس نبود. کتابدارهای خوب و عاشق هم لازم بود که ما کم نداشتیم. کتابدارهایی که محرم راز دل‌های عاشق و پرشور نوجوانی‌مان هم بودند. گاهی گوشة کتابخانه به دور از نگاه پرسان بچه‌های کنجکاو اشک‌هایمان را با گوشة آستین پاک می‌کردیم و برای سبک شدن دلمان هم که شده از کتابِ سینة پر دردمان برای کتابدارها ‌صفحه‌هایی می‌خواندیم.

از خوب روزگار هنوز با بعضی‌هایشان رفت و آمد دارم. یکی از همان خوبان که جا دارد این‌جا یادی از او بکنم، «شاهزاده موسوی» نام دارد که گویی نمی‌دانست خستگی چیست، بس که دلبستگی داشت. یادم است خرده پول‌هایمان را پیش او جمع می‌کردیم و سر ماه که می‌شد ما را می‌برد کتاب‌فروشی و با پول خودمان برایمان کتاب‌های تازه می‌خرید. کتاب‌هایی که گویی قرار نبود به این زودی‌ها به کتابخانة کانون بیایند. و بعد می‌بردمان کافه قنادی لادن و دعوتمان می‌کرد به بستنی و کافه‌گلاسه که تازه مد شده بود. هنوز مزة کتاب و کافه‌گلاسه و کل‌کل‌های ادبی، دور و بر هوش و حواسم پرسه می‌زند.

حالا از آن روزها، سال‌ها گذشته. خمپارة جنگ خرده خاطراتمان را پخشِ روزهای بی‌رنگ کرده، اما یاد آن‌روزهای سرشار از عشق کتاب باقی است. روزهایی که تکرار شدنی نیستند. و من هیچ نمی‌دانم آیا بچه‌های امروزی سی سال دیگر چنین خاطراتی برای تعریف کردن دارند، یا نه؟

کد خبر 121486
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز