تصورش را بکنید. یکی بیاید و بیمقدمه، همچین چیزی به شما بگوید. چه کار میکنید؟ چپچپ نگاهش میکنید؟ یا این که حتی بدون همان نگاه، راهتان را میگیرید و میروید؟ شاید هم چند تا چیز عجیب و غریب دیگر اضافه میکنید و دستش میاندازید؟
حالا اگر طرف روی حرفش اصرار داشته باشد و هیچ جوری کوتاه نیاید، چی؟ اگر گیر بدهد که همچین چیزی هست چی؟ اگر بگوید که قضیه را با سفر به زمانهای گذشته و آینده نمیشود ماست مالی کرد، چی؟ اگر بگوید که میتواند حرفش را ثابت بکند؟ یک چاقوی کوچک از جیبش دربیاورد و جلوی چشمتان، هوا را غلفتی پاره بکند و یک پنجرة کوچک باز کند که تصویر داخل آن پنجره با چیزی که تا حالا داشتید میدیدید، تفاوت داشته باشد؛ آن وقت چی؟
واقعا دلتان نمیخواهد که سرکی بکشید توی آن پنجره و بفهمید که حرف حساب طرف چی هست؟ چی؟ دلتان میخواهد؟ پس چرا معطلاید؟ فیلیپ پولمن با داستانش، دقیقا همین کار را کرده. کافی است سرتان را بیاورید داخل.
توی تبلیغهایی که ناشر (هم ناشر ایرانی و هم ناشران خارجی) برای کتاب «نیروی اهریمنیاش» کردهاند، چیزهایی شبیه به این آمده است: «اگر از خواندن کتابهای ارباب حلقهها و هری پاتر خوشتان میآید، این کتاب را از دست ندهید.»
کتاب فیلیپ پولمن اما بیشتر از آن که به مجموعة هری پاتر شباهت داشته باشد، شبیه به «ارباب حلقهها» است. هر دو کتاب از جایی شاد و بچگانه شروع میشوند. توی فصلهای ابتدایی «ارباب حلقهها» هابیتها دارند دنبال هم میدوند و از مزرعههای ملت قارچ میدزدند و یواشکی میخورند.
اینجا و توی «نیروی اهریمنیاش» هم، ماجرا با دنیای بچگانة لایرا که معلوم نیست چرا توی آکسفورد رهایش کردهاند شروع میشود. با بازیهای او، فضولیهای او در کار استادان دانشگاه و دوستان او.
بعد کمکم همه چیز جدیتر و بااهمیتتر میشود. بچهدزدها سر و کلهشان پیدا میشود. لایرا تصمیم میگیرد دنبال دوست گمشدهاش راجر برود. و میرود. و بعد همینطور که لایرا میرود و داستان جلو میرود، دنیای خیالی آقای پولمن گسترده و گستردهتر میشود و ماجرا ابعاد جدیدی پیدا میکند و سر و کلة ایدههای فلسفی مثل دنیاهای موازی پیدا میشود. درست همانطور که در «ارباب حلقهها» داستان مدام جدی و جدیتر میشود و خواننده با خود داستان رشد میکند.
«نیروی اهریمنیاش» از آن دست داستانهایی است که پر است از ایده، پر است از خلاقیت. پر از نکته. شاید دامنة خیالپردازی پولمن به پای استادش، تالکین نرسد. اما دنیای او از دنیای خلق شده توسط خانم رولینگ و خیلیهای دیگر، حسابی بزرگتر و شلوغتر و رنگینتر است.
شاید با هر کدام از ایدهها و مخلوقات دنیای«نیروی اهریمنیاش» بشود یک رمان کامل نوشت. اما پولمن همة اینها را گذاشته کنار هم و یکباره، یک دنیای بزرگ و پر از خلاقیت آفریده. دنیایی پر از داستانهای ریز و درشت، شخصیتهای ریز و درشت و کلی چیز خواندنی دیگر.
کتاب فیلیپ پولمن، کتاب کوچکی نیست. تا حالا چندین کتاب در شرح بعضی نکات آن نوشته شده. کلی سایت اینترنتی دربارة آن افتتاح شده. یک دایرهالمعارف برای آن نوشته شده، حتی خود استاد، یکی دو ماجرای فرعیاش را تبدیل به رمانهایی جداگانه کرده است.
فیلم آن هم که تا سه ماه دیگر قرار است روی پرده برود. و این، یعنی که ما با یک اثر بزرگ طرفایم. اثر بزرگی که کلی ارجاع هم به آثار بزرگ قبلی ژانر فانتزی دارد.
مثلا ماجرای تدارک لرد عزریل برای جنگ با «ابرنیرو»، کاملا اقتباسی است از «بهشت گمشده» جان میلتون که در آنجا شیطان (که نامش این بار «اوریل» است) بر سر این که خدا خواسته انسان را خلیفة خود بکند به جنگ خدا میرود و شکست میخورد.
در «سیلماریلیون» تالکین (کتابی که داستانهای افسانهای سرزمین میانه، محل وقایع «ارباب حلقهها» را روایت میکند) هم ملکور (اسم شیطان در این کتاب) سر این که خدا فرمانروایی زمین را به انسان داده و نه او، به جنگ نیروهای خیر میرود.
پس تا اینجا شد دو ایده. ایدة جهانهای موازی و ایدة نبرد با «ابرنیرو»، یک ایدة دیگر هم هست که این یکی را نمیگوییم تا خودتان بروید و بخوانید. ایدهای دربارة هبوط آدم و حوا و ماجرای تکامل بشر.
خب همه چیز را گفتیم و ماند خود آقای پولمن. او متولد 1946 در لندن است. از بچگی کرم کتاب بوده و هر چیزی که دستش رسیده را بلعیده. الان استاد زبانشناسی دانشگاه آکسفورد است و روی همان کرسیای تدریس میکند که روزگاری تالکین بزرگ تدریس میکرد.
پایش را از انگلیس بیرون نگذاشته و به جای دیدن دنیا، خودش دنیاهایی را خلق میکند. دوست ندارد دربارة کتابش صحبت بکند و میگوید هر چه را که داشته، همانجا گفته است.
فقط یک بار گفته که: «فکر میکنم خودم شبیه یکی از کاراکترهای کتابم هستم. مثل جو پری (پدر ویل پری) که همة دنیاها(ی کتاب) را گشته و چیزهای زیادی میداند. اما انسانی فانی بیشتر نیست. و این یک خرده غمانگیز است.»
انسانها: فکر میکنید این یکی که توضیحی نمیخواهد، نه؟ اشتباه میکنید. آدمهای این داستان، با آن چیزی که فکر میکنید یک فرق اساسی دارند. داشتن چیزی به اسم شیتان. در دنیای ویل هم که آدمها ظاهرا شیتان ندارند، این فقط ظاهر قضیه است. شیتان آنها مخفی است و در شرایط خاصی میتوانند شیتان خودشان را ببینند.
جادوگرها: در واقع یک گروه از انسانها هستند که بعدا دارای خصوصیات متمایزی شدهاند. میتوانند بین دنیاها پرواز کنند، عمرشان طولانی و گاهی تا 900 سال است و دیگر این که شیتانشان میتواند جدا از آنها هم باشد. معمولا زنهای جادوگر این خصوصیات را بیشتر دارند و مردهای جادوگر فرق چندانی با آدمهای معمولی ندارند.
شیتان: تجسم فیزیکی خصوصیت بارز یک آدم. یک چیزی تو مایههای روح که هر آدم یکیاش را دارد. کسی نباید به شیتان دیگری دست بزند. جدا کردن آدم و شیتاناش هم موجب مرگ آن آدم میشود. (البته این کار، یعنی «جداسازی» انرژی عظیمی را هم آزاد میکند.)
شیتان بچهها قابلیت تغییر شکل دارد. اما وقتی بچهها به سن بلوغ میرسند، شیتان به شکل نهایی خودش درمیآید.
شیتانها به شکل یکی از حیوانات هستند و ما گـــاهـی آدمهـــا را از روی شیتانهایشان میشناسیم.
پانسربیونها:
خرسهای زرهپوش. نوعی خرس قطبی که میتواند حرف بزند. خرسهای زرهپوش، مهارتشان در جنگیدن و فلزکاری است.
خرسها چپ دست هستند. بدون زره ترسناک هستند و با زره، وحشتناک. زره آنها در واقع روح آنهاست.
فرشتهها: چیزی شبیه به همانی که در ذهن داریم. موجوداتی قدرتمند که میتوانند بین دنیاهای مختلف حرکت کنند. بینشان کینهها و اتحادهای کهن است. گاهی با هم میجنگند و همدیگر را میکشند. روح بعضی آدمها هم میتواند به فرشته تبدیل بشود.
جنهای صخره: در قطب شمال زندگی میکنند. سیاه، بدبو و متعفن هستند. غذای مورد علاقهشان روباه است.
ارواح چیتاگاتزه: ارواح شروری که روح آدمهای بالغ را میمکند و آنها را دچار جنون میکنند. ماهیتشان معلوم نمیشود.
گالیوپسیها: مردمان کوچکی به ارتفاع یک وجب. شیتان ندارند. مغرور و زودرنج هستند. مهارتشان در جاسوسی از آدمها است.
با یک جور وسیله شبیه تلگرام با هم در ارتباط هستند، برای جابهجایی سوار سنجاقک میشوند و وسیلة دفاعیشان مهمیزهای سمیشان است.
آنها به لرد عزریل خدمت میکنند.
مولفاها: موجوداتی با دنیایی جداگانه. نحوة تکامل آنها کاملا متفاوت است. اسکلتشان به شکل لوزی است. (یعنی یک پا در جلو، یکی در عقب و دو تا در بغل). خرطومی شبیه فیل دارند. هوشمند هستند. زبان مخصوص خودشان را دارند. و از غبار (یا به قول خودشان سراف) میترسند. مری مالون مدتی پیش آنها میرود. ظاهرا نقششان در داستان، شرح مبانی فلسفی داستان است. به هر کدام از مولفاها، زَلیف گفته میشود.
لایرا بلاکوا: یک دختربچة سرتق و شلوغ که شخصیت اول داستان است. برای پیدا کردن دوستش راجر که در بچهدزدیها گم شده، راه میافتد و داستان شروع میشود. یورک بیرنسون اسم او را گذاشته «لایرا سیلورتانگ» یعنی لایرای چربزبان. وجود و نقش او از قبل، پیشگویی شده و باید خیلی بیشتر از اینها او را جدی گرفت.
ویل پری: یک پسربچة 13 ساله. عاقلتر از لایرا. او به دنبال جستوجوی راز ناپدید شدن پدرش راه میافتد و در چیتاگاتزه به لایرا میرسد. بین خودمان بماند، او عاشق لایرا است. همینطور حامل خنجر.
لرد عزریل: کسی که بین دنیاها پلی زده و دلش میخواهد دنیای بدون حاکمیت و ظلم کلیسا را تشکیل بدهد. اما خودش در «جمهوری بهشت»اش همه کاره است و در واقع، به جای کلیسا دارد حکمفرمایی میکند. لرد عزریل با کشتن راجر، دوست لایرا، موفق شد آزمایشاش را کامل کند و پلی بین دنیاها بزند. او پدر لایرا هم هست.
ماریسا کولتر: خانم کولتر در واقع مادر لایرا است. اما لایرا از او متنفر است. کولتر در خدمت کلیسا است و انواع حقهبازیها را بلد است.
یورِک بیرنسون: سلطان است، سلطان خرسهای زرهپوش. ساده، بدوی، نیرومند و دانا است. شاید فقط فاردِر کورام پیر (مشاورِ جان فا، رئیس کولیها) از او عاقلتر باشد. فراموش نکنید که او یک خرس است.
سرافینا پکالا: رئیس یکی از قبایل جادوگرها و دوست لایرا. اصالتا فنلاندی است و عاشق فاردرکورامِ پیر.
مری مالون: آدمی از دنیای ویل. قبلا راهبه بوده و بعد در آکسفورد فیزیک خوانده و در «واحد تحقیق دربارة مضامین اهریمنی» مشغول به کار شده. قرار است او نقش مار را بازی کند.
دنیاها
دنیای لایرا: جایی است شبیه اروپای عهد ویکتوریا. کلیسا در آن حکومت دارد. خرسهای زرهپوش در این دنیا هستند. کولیها هم. تمام اتفاقات کتاب اول در این دنیا میافتد. جایی هم که خانم کولتر لایرا را میدزدد و پنهان میکند، در همین دنیا است.
چیتا گاتزه: دنیای خالی از آدم بزرگها. البته اولش اینطوری نبوده. بعد از حملة روحها به بالغین اما، فقط بچهها ماندهاند. ویل ولایرا اولین بار، اینجا همدیگر را میبینند. لایرا از پلی که لرد عزریل بین دنیاها زده آمده است و ویل از پنجرهای که اشتباها بازمانده. خنجر هم اینجا ساخته شده. معنای چیتاگاتزه «شهری پر از کلاغ» است.
دنیای ویل: شبیهترین دنیا به دنیای واقعی ما. آدمها شیتان ندارند و به جایش ماشین و ترافیک و پلیس و مدرنیته و اعصابخردی دارند.
جمهوری بهشت: برج خارایی که مقر حکومت لرد عزریل است. او آنجا دستههایی از فرشتگان، آدمها و گالیوپسیها را جمع کرده و جای کلیسا، خودش دارد به آنها حکومت میکند.
دنیای مولفاها: مری مالون از پنجرهای داخل چیتاگاتزه به اینجا میآید. اینجا مولفاها هستند و پرندگانی باستانی شبیه آرکئوتریکسها که دشمن مولفاها هستند. تکامل در این دنیا، موجودات دیگری کاملا متفاوت با موجودات دنیای ما آفریده.
سرزمین مردگان: جایی که ارواح بعد از مرگ به آنجا میروند. چیزی تو مایههای «سیاحت غرب» خودمان. ویل ولایرا، دنبال راجر به آنجا میروند و ماجرای پایانی داستان، همینجا اتفاق میافتد.
ابزار و وسایل
واقعنما: وسیلهای که میتوان با آن پیشگویی کرد یا پاسخ سؤالها را دید. توی مایههای اسطرلاب خودمان. شبیه یک ساعت است، با چهار تا عقربه. با نشانههایی در اطراف صفحه که هر کدام معانی بهخصوص میدهند.
استفادهکننده باید سه عقربة درشتتر را روی نشانههایی که معنای سؤال او را میدهند تنظیم کند. بعد عقربة کوچکتر و درازتر شروع به حرکت میکند، روی بعضی نشانهها میایستد و با فهمیدن معنای آن نشانهها میتوان جواب را گرفت.
در دنیا فقط سه واقعنما هست و تعداد محدودی از افراد که میتوانند آن را بخوانند. هر نشانه تا پانزده معنی دارد و باید فهمید که کدام معنی آنها مورد نظر واقعنماست.
بنابراین حتی دانستن تمام معانی نشانهها هم کافی نیست. بعضی از معانی نشانهها که در کتاب آمده اینهاست: فرشته به معنای پیام است شمع به معنای درک. آلفا وامگا به معنای زبان. مورچه به معنای فعالیت یا پشتکار. کلاهخود یعنی جنگ. شتر یعنی آسیا.
دلفین یعنی بازی و شوخی. و نوزاد یعنی سختی و دشواری.یکی از سه واقعنما پیش لایرا است و او میتواند آن را بخواند.
خنجر ظریف: خنجری که بزرگترین فیلسوفان دنیای چیتاگاتزه آن را با دانشی ویژه ساختهاند. این خنجر همه چیز را میتواند ببرد، حتی دیوار بین دنیاها را. اصلا کارش همین است.
خنجر، حامل خودش را انتخاب میکند و این حامل، ویل است. خیلیها دنبال به دست آوردن خنجر و استفاده از قدرت ویژة آن هستند که حتی میتواند فرشتگان را هم بکشد.
دوربین کهربایی: وسیلهای که مری مالون از کهربا یا صمغ درختان میسازد و باآن میتواند غبار را ببیند.
قصدپیما: یکی از اختراعات زرادخانة لرد عزریل. قصدپیما شبیه کابین یک ماشین راهسازی است با شش پای مکانیکی از زیرش.
کارش این است که قصد خلبانش را بفهمد و آن را انجام بدهد.
غبار: راز اصلی داستان. در دنیای لایرا به آن «اجسام روساکف» میگویند. در دنیای ویل، «سایه» و در دنیای مولفاها «سِراف». در همة دنیاها از 34 هزار سال پیش به وجود آمده. یعنی هنگام هبوط آدم و حوا. بچهها غبار ندارند و فقط غبار در اطراف بالغین هست.
غبار هوشمند است. روی یک تکه الوار نمینشیند. ولی روی یک خطکش چوبی چرا. روی یک مجسمة چوبی خیلی بیشتر. تقریبا هم در تمام دنیاها دارند روی غبار تحقیق میکنند. حتی خوانندة کتاب.