از وقتی دست های ترک خورده پدرش را دیده بود کارش شده بود خوب درس خواندن ونمره خوب گرفتن. کلاس پنجم ابتدایی بود واز شوق رفتن به کلاس بالاتر کمی هیجان زده بود . تصمیم گرفته بودهمه نمرات خوبش را جمع کند تا در آینده به آنها افتخار کند.
غروب، مدرسه تعطیل شده بود. وقتی از مدرسه به خانه رسید خواهر کوچکش در حالی که چیزی در دست داشت خودش را به او رساند و گفت : داداش بفرمایید لبو. از دستش کاغذی که چند تکه لبو داخلش بود را گرفت و با خوشحالی مشغول خوردن لبو شد.یک تکه از لبو مانده بود. از خواهرش پرسید:خوب بگو ببینم پول از کجا آوردی ؟دخترک با خنده گفت: نصف اون دفترای توی انباری رو دادم لبو گرفتم. نمره بیست و صد آفرین، زیر رنگ سرخ لبو قشنگ تر شده بود.
مهدی حسنی