فقدان تو یک جور نبودن ساده نبود که کسی فکر کند میتواند با صبوری کردن آن را از سر بگذراند. فقدان تو یکجور نبودن ساده نبود که کسی فکر کند میتواند با سکوت، با نوشتن، با فکر کردن تمامش کند. تو را نمیشد ساده عزاداری کرد. برایت چهلم گرفت و سیاه را از تن درآورد.
تو را نمیشد با کمی گریه از دل سبک کرد. تو سبک نمیشدی، چون شکل دلتنگی نبودی. تو سبک نمیشدی، چون مثل ابر نبودی که گرفته باشد و بگویی بالاخره میبارد و تمام میشود. تو مثل غروب جمعه نبودی که آدم دعایی بخواند تا سبک بشود یا یکطوری خودش را سرگرم کند. مثلاً بزند بیرون با دوستانش، برود شام بخورد، برود سرزمین عجایب تا تمام شود و صبح شنبه از راه برسد و بگوید خوووب! اول هفته است. با یک انرژی تازه هفتهام را شروع کنم!
بعد از تو اینطور نبود که چیزی از من، چیزی از دنیا کم شود. بعد از تو همه چیز عوض شد. شکل دیگری شد. قوانینی بود که تغییر کرد. داستانهایی بود که جور دیگری شد. صداهایی بود که شنیده شد. بعد از تو قاب دنیا عوض شد و کلمههایی بودند که معنی تازه میگرفتند، رنگهایی که معنی تازه میگرفتند و آدمهایی بودند که نام و نشان تازه میگرفتند.
رفتن تو معادله دنیا را عوض کرد و حساب و کتابهای خیلیها را به هم ریخت. کسانی که فکر میکردند با کشتن تو خیالشان از همه چیز راحت میشود، یکهو دیدند با یک آدم معمولی که طرف نبودند، با یک ققنوس طرف بودند و ققنوس پرندهای است که آتش میگیرد و از خاکستر خودش متولد میشود.
تو از خاکستر خودت متولد شدی و تمام کسانی که با تو شهید شدند از خاکستر خودشان متولد شدند و بعد، دنیا پر از ققنوس شد و آنوقت همه کسانی که تا سقف بالای سرشان را نمیدیدند، یک لحظه وحشتزده آسمان را دیدند که پر از ققنوس بود. ققنوسهایی که معادله آسمان را هم به هم زده بودند و طوری پرواز میکردند که انگار داشتند میگفتند ما همیشه در این آسمان میمانیم. همیشه در این آسمان میچرخیم و همیشه هستیم و هر چهقدر که بیشتر از رفتن ما بگذرد ما به یاد ماندنیتر میشویم و داستان ما را سینه به سینه تعریف میکنند و دیگر کسی نیست که قصه ما را نشنیده باشد.
خوابهای بسیاری آشفته شد. چون کسانی که فقط تا سقف بالای سرشان را میدیدند، کسانی بودند که از کشتن تو فقط یک هدف داشتند. این که تو فراموش شوی!
و همه چیز کاملاً با رفتن تو عوض شد. دقیقاً برعکس آن چیزی که میخواستند اتفاق افتاد. تو به جای این که فراموش شوی، به یاد ماندی. متولد شدی دوباره و به یاد ماندی، تا همین امروز.
باورکردنی نیست. مرزی نبود که تو برای ماندگاری نشکسته باشی. هر چه مرز زمان بود و هر چه مرز مکان بود و هر چه مرز حرفهای یاوه و نامربوط بدخواهان بود و هر چه مرز صداهایی بود که میخواست تو را محو کند و هر چه مرز ظلمهایی بود که بر بازماندگان تو رفت و هر چه را که بود، تو از سر گذراندی تا به امروز ما رسیدی.
عجیب است. جادوی عجیبی در کار تو بود. جادویی آسمانی که تو را ققنوس آفریده بود، در هیئت انسانی بسیار مهربان. کسی که جنگ را شروع نکرد. کسی که حتی در محاصره هم نمیخواست شروع کننده جنگ باشد. کسی که اولین تیر را پرتاب نکرد و نگذاشت هیچ کس بدون فکر کردن، بدون خبر داشتن از آیندهای که رخ خواهد داد، بدون شناختن راههایی که پیش رویش بود، به میدان برود. کسی که نمیخواست هیچ کس بهخاطر این که توی رودربایستی اوست به سرنوشتی تن بدهد که نمیخواهد. هر کسی که همراه تو بود از ازل ققنوس آفریده شده بود. شما به سرنوشت مبارک خود رسیدید و حالا 40 روز است که از رفتن شما میگذرد. از رفتن ماندگار شما 40 روزمیگذرد، 40 روز میگذرد، از تولد دوباره شما!