آقای ساعد مدیر هتل اطلس است؛ اگر بهجا نیاوردهاید باید عرض کنیم که مقصود از اطلس، همان آتلانتیک است؛ نام اقیانوسی بزرگ میان دو قاره اروپا و آمریکا. البته آقای ساعد مدتهاست هیچ علاقهای به اسم آتلانتیک ندارد، اما تقدیر بر این است که هر سال، حداقل در یک روز، نام از یاد رفته آتلانتیک جان بگیرد و بچسبد به پیشانی تابلوی هتل.
هتل آتلانتیک. 17 دی 1346. غلامرضا تختی.
آخ ! دوباره رسیدیم به 17 دی. سالروز مرگ مرموز غلامرضا تختی و روزی که اتفاقات پس از آن بارها و بارها آقای امیرحسین ساعد، هتلدار محترم را تا مرز نیستی برد. آقای ساعد که 39 سال است هر روز در حوالی 17 دی باید پاسخ سوالات تکراری نسلهای مختلف روزنامهنگاری را بدهد که به قصد رازگشایی دقالباب میکنند؛ رازی که بنا نیست برملا شود.
تختی یک راز جاودان است و الا چطور ممکن بود 39 سال تمام بنویسیم و بنویسند اما باز حرفی برای گفتن مانده باشد. شاید، علت، آن مرگ زودهنگام و آن شمایل دلنشین و اسطورهایست که هیچوقت پیر نشد؛ آن صورت جوان، مهربان و دوست داشتنی که از درون عکس به جان نفوذ میکند. در همین باره میتوانیم از همدورهایهای او مثال بزنیم؛ قهرمانانی که از پیچ جوانی گذشتند و به دره پیری غلتیدند بیآنکه چیز دندانگیری از آنها در یاد بماند؛ در ذهنهایی که هر از چندگاه به قهرمان تازهای دل میبستند و دوباره از یاد میبردند تا دوران "بعدی" برسد.
شگفت اما اینجاست که فقط تختی بود که در همین ذهنها باقی ماند. چرا؟ نویسندهای نوشته است: «تختی مولود جامعهای بود سرکوب شده که به قهرمان نیاز مبرم داشت. تختی آخرین تجلی "نماد پهلوانی" بود. تختی به سوداها و آرزوهای سرکوب شده قهرمانانه دورانش تجسمی مادی بخشید. تجسمی که توسط خود – یا دوستدارانش – رنگ و بویی اسطورهای و اسرارآمیز گرفت تا افتخار را به آرمان تبدیل کند. چیزی که جامعه سرخورده و افسرده آن روزگار سخت نیازمندش بود.» اما سوال این است؛ آیا همین پهلوان، اگر زنده میماند، این حد از ستایش و توجه را به خود جلب میکرد؟ پاسخ این سوال شاید در جذبه نهفته در همان تصاویر پرتعداد آرمیده باشد و جوانمرگی.
پاسخ "سیاوش" است. مخلوق زیباروی و مظلوم ابوالقاسم فردوسی که ناخودآگاه دوستش میداری. در اینباره باید از آنها نیز نوشت که نام تختی را بلندآوازه نگه داشتند و منش او را به ماورا رساندند. بابک تختی از ماجرای مجسمهسازی تعریف میکرد که میخواست تندیس پهلوان را مو به مو بسازد: "بعد از اینکه از من عکس انداخت، گفتم دوستان تختی میگویند من کمی از او بلندقامتتر هستم. اما او جواب داد امکان ندارد. تختی حتما خیلی از تو بلندتر بوده!"
این همان آقا تختی است پهلوانی که با عکسهای سیاه و سفید و نوشتههای پر حس و حال جان تازهای گرفت. حتما خدا دوستش داشت که مثل سیاوش، آسمانی شد و الا زمینی که ما میشناسیم به هیچکس رحم نمیکند، حتی به رستم، یل شاهنامه که با شمشیر تقدیر سهرابش را کشت. آخ!
***
عکسی است که در صفحه آخر کیهان ورزشی چاپ شده. یک تصویر عمودی از تختی و همسر و بابک. عکاس هنرمندی کرده و عکس را در موقعیت ضد نور گرفته. زمینه تصویر خاکستری است و سوژهها مشکیاند. سردبیر کنار عکس تیتر زده: "دل شیر، خون شده بود."
تیتری جاودانه و بینظیر که بعد از 39 سال ذرهای از عظمت خود را از دست نداده. میخواستم بنویسم شاهکار. مثل بیتهایی که فردوسی آنها را با قلم و دوات جاودانه کرد.
***
17 دی، بهانه تکرار کلی حرف است که بارها گفته شده. یادآوری یک دریغ عظیم. اما پهلوان از آنچه مصیبت به نظر میرسید گذشت و جاودان شد. البته اینکه این جاودانگی به چه کار پهلوان جوانمرگ داستان ما میآید هم سوالی است!
***
تختی. میشود او را به یک قطعه جاودان توصیف کرد. ترانهای که به هنگام گوش سپردن و در لابهلای زخمهها و نتها و کلمات آن، میتوانید خود را پیدا کنید. آهنگی که شنیدن مکررش بر لذت آن میافزاید. انگار که میخواهی در آن میان رازی کشف کنی؛ "خود را پیدا کنی."
***
تختی، "من" دستنیافتنی ماست. "من" آرمانی. پاک و سالم. زورمند و افتاده ... و البته همیشه جوان. اسکندر که خاک دنیایی را به توبره کشید تا به آب حیات برسد خبر نداشت جاودانگی به همین سادگی است. ساده، مثل غلامرضا تختی.